یاد یه خاطره افتادم که بابابزرگم تعریف میکرد
بابابزرگ من خان بودن
میگفت یه بار نوکرشو می فرسته قند و شکر بخره ..
بعد دو تا اراذل اوباش راهشو می گیرن پولشو قند و شکرشو میگیرن کتکش میزنن ببخشید بهش تجاوز هم میکنن و تو دهنش ادرار هم میکنن
نوکره هم خیلی مذهبی بوده همش در حال دعا و نماز بوده ولش میکردی جز نماز و دعا برای اخرت و بهشت و ارزوی حوری رویایی نداشته
اومده بوده خونه همش تعریف میکرده چه بلایی سرش اومده
بعد میگفته : ای خدا چرا نزدیشون ... چرا سیاهشون نکردی ؟ چرا از اسمون رو سرشون سنگ نریختی ؟