توی اون مهمونی همش بچه ی نق نقو رو دست من سپرده بودن چون بغل کسی دیگه که عمرا" نمیره
یه جوریه که انگار از همه میترسه تا یکی میاد سمتش چشاشو گرد میکنه میزنه زیر گریه تا جایی که نفسش بند میاد
دیگه فقط همین کم بود موقع شامم من برم پیشش
بابا مگه من پرستار بچه ی جاریمم؟؟؟