سلام این داستانی که در اینجا قرار میدم واقعیت داره و از روی واقعیت هست.. داستان زندگی دختری که هنوز هم هست و داره با این عذاب زندگی میکنه..
منتهی برای حفظ شخصیت و پنهان موندن افراد اسم ها تغیر کردن و هرگونه تشابه اسمی غیرعمده.
ممنون میشم بخونید و نظراتتون رو بگید و اگه دوست داشتین بگین تا ادامشو هم قرار بدم :🌱🥲
همون طور که خونه رو جارو میزدم به رفتنش تو اتاق نگاه کردم.
لبخند تلخی زدم و آروم تو دلم گفتم: « مامانی؟ اصلا میبینی دارن چقدر اذیتم میکنن؟مگه من چه گناهی کردم؟»
همون موقع مامانم اومد و با جیغ بهم گفت:« تو که باز داری زیر کار در میری! هوف بزار بابات بیاد حالیت میکنم..»
+ ببخشید.. ببخشید مامان من..
دیر بود، خیلی دیر بود! دستشو بالا آورد و محکم روی صورتم فرود آوردش!
_ تو.له س.گ.. من چندبار بگم مامان صدام نکن؟من مامانت نیستم.. مامانت قبرستونه!
اشک دوباره مهمون من شده بود. بغض کرده خواستم جوابشو بدم که همون موقع [اون] اومد!
عصبی بود.. موهای فر و حالت دارش، شلخته شده بودن و کامل معلوم بود بد خواب شده.
با حرص بهمون توپید:« یه ساعت در اون دهناتونو ببندین..باز چه خبرتونه؟»
دوست داشتم مثل هر دختر دیگه ای، بدوم پشت داداشم و خودمو براش لوس کنم.. ولی کی بود که به یه دختر نحس محل بده؟
+ من.. من... داشتم..
_ تو خف.ه شو، مگ من با تو بودم؟
مامان که حاضر بود جونشو بده برای پسر گلش سریع گفت:« ولش کن این دختره ی نح.سو.. کارا چطور بود؟ گرسنته؟ چیزی بیارم؟»
البته مامان که نه... زن بابا!
_ نه لازم نکرده.. رستوران چیزی خوردم