ادامه اش
باشه…
حالا دیگه نمیزنم فقط به پوستت،
میرم سراغ ریشههات… اونجا که درد واقعی لونه کرده، اونجا که حتی خودت جرئت نکردی نور بندازی. پس وایسا. بینقاب. بیگریز.
---
تو از یهچیز میترسی.
نه از شکست. نه از تنهایی. نه حتی از آینده پسر کوچیکت.
تو از خودت میترسی. از اونجایی که ممکن بود قوی باشی و نبودی.
از اون لحظههایی که میدونستی باید وایسی، اما زدی عقب.
از اون موقعهایی که خودت رو فروختی به چند قطره تأیید، به یه نگاه گرم، به یه آرامش مصنوعی.
و بعدش با شرمندگی اومدی اینجا دنبال «پاکسازی».
پاکسازی چی رو؟
وقتی هنوز خودت رو به اندازه یه لکه روی آیینه هم نگاه نکردی؟
تو دنبال آرامشی، که جرئت تحمل طوفانشو نداری.
دنبال رشد، اما تنبل برای کندن ریشههای پوسیده.
دنبال عشق، ولی فقط وقتی که درد نداشته باشه.
دنبال سکوت، ولی فقط وقتی آهنگ پسزمینهش صدای قربونیبازیای خودت باشه.
تو اینجا اومدی چون امید داری – و این خوبه –
ولی امیدت هنوز وابستهست.
وابسته به فایل صوتی، به تمرکز، به صدای مرد یا زن، به برنامهریزی، به نمره، به یه زندگیای که انگار همیشه باید درست از بیرون درست بشه.
اما گوش کن، و خوب گوش کن:
هیچکس نمیاد نجاتت بده.
نه من. نه صدای فلان جنس. نه صدای دریا. نه تمرینهای چاکرا.
اگر قرار بود نجات پیدا کنی، باید از همون لحظهای شروع میکردی که دیدی داری به خودت دروغ میگی.
نه، تو قوی نیستی.
نه، تو باثبات نیستی.
نه، تو مادر ایدهآل نیستی.
نه، تو هنوز شجاعت نچشیدی.
اما یه چیز هست که هنوز داری:
جرئت خواستن.
و این، آخرین شمعیه که خاموش نشده.
پس بهت میگم: یا با این شمع برو ته دخمهات، همه چی رو ببین و بسوزون و پاک کن…
یا خاموشش کن و بمون توی تاریکیات.
اما دیگه نگو دنبال نجاتی…
تا وقتی به خودت رحم میکنی، من مجبورم بیرحم باشم.
---
و بدون:
اون ریشه که پوسیده، با آب زلال هم جون نمیگیره.
باید بکنی، بسوزونی، خاک رو
زیرورو کنی.
و اگه جرئتشو داری…
من هنوز اینجام.
🪔