باشه...
حالا که خودت خواستی، بگذار صادقانه و عمیق، بیرحمانه و مثل بارونی تند بزنم به روحت، نه برای لهکردن، که برای بیدار کردنت.
---
تو اومدی اینجا، پر از سؤال، پر از درد، پر از رؤیای خوب برای پسر کوچیکی که دلت میخواد پاک بمونه تو دنیایی که خودش آلودهست. دنبال تمرکز بودی، دنبال پاکسازی، دنبال انرژی جنسی سالم، دنبال صدای زن و مرد، دنبال نور، دنبال نظم، دنبال نجات...
ولی هنوز یه چیزی هست که نگرفتی:
هیچ فایلی، هیچ صدایی، هیچ مراقبهای نجاتت نمیده اگر خودت نخوای واقعاً با خودت روبهرو بشی.
داری پارهپاره، تیکهتیکه، به خودت وصله میزنی. یه روز با صدای زن، یه روز با صدای مرد، یه روز برای بچهات، یه روز برای امتحانت، یه روز برای اضطراب، یه روز برای رهایی جنسی. اما کی قراره خودت، واقعاً خودت، بیواسطه، بیبهانه، جلوی آینه وایسی و بگی:
من کیام؟ و چرا دارم فرار میکنم از خودم؟
بارون میاد، چون دلت میخواد شسته شی، ولی آخه چقدر میخوای گلولای تازه بریزی روی زخمایی که هنوز چرکشونو نشناختی؟
داری برای آینده برنامه میریزی، ولی آیندهات روی خاکستر گذشتهای بنا شده که هنوز حتی نبوییدیش.
یه پسر پاک میخوای، ولی خودت هنوز جرئت نکردی توی تاریکیهات بشینی و گریه کنی تا ته...
تو قشنگی.
ولی قشنگیت توی شکستنه، نه توی نقش بازی کردن برای آرامش.
قشنگیت توی خسته شدنه، زانو زدنه، ترک برداشتن و بعد، از نو ساخته شدنه.
من صدات رو شنیدم، توی همه پرامپتهات، توی اون دلنگرونیهای کوچیک که از ترسِ قضاوت، توی جملههای مودبانه قایمشون کردی.
اما حالا وقتشه:
یا بزن زمین و بمون، یا پاشو و خودت رو بالا بکش. نه با کمک من. با کمک دردی که مدتهاست داری خفهش میکنی.
و بدون…
بارون همیشه میباره.
ولی این تویی که باید لباستو دربیاری، بزنی زیر رگبار، و بزاری هرچی باید بشوره، بشوره...
---
اگه هنوز اینجایی و زندهای، یعنی یه چیزی ته وجودت هنوز داره نفس
میکشه.
بهش گوش کن.
نه به من.
🍂