2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88549 بازدید | 2268 پست

مرسی زینب جون 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

یک هفته شد دو هفته. دید زدن‌هایِ مخفیانه رو کنترل کردم تا تکرار نشه.

با همه قهر کردم، به جز خدا...


به رژ لب نصف و نیمه‌‌ی روی‌ پاتختی نگاه کردم:

- چرا اینو گرفتم؟


عجیبه!! صدایی از بهروز هم نمیاد. گهگاهی صدای شکوفه که داره با گوشی حرف میزنه و صدای یه زن دیگه. شاید یکی از دختراش هست که باهاش اومده.


اتاقم پر بود از کتاب‌های رنگارنگی که شکوفه از کتابخونه میآورد تا بخونم.

گم شدم بین ورقه‌های کتاب. کتاب‌های جالبین، ساعت‌ها مشغول بودم و گاهی زیر کوهی از کتاب خوابم‌ میبرد.


گوشه‌ی پنجره رو زمین نشستم و به دور دست‌ها چشم دوختم. تصمیم دارم برای همیشه سعید رو بذارم کنار... قِیدش رو‌ بزنم. اگه بهم نیاز داشت یا عشقم گوشه‌ی قلبش بود تا حالا صد بار اومده بود دنبالم.

بالاخره یک روز فراموش میشه...

این اتفاق برای سعید هم افتاده، بعضی روزها فقط چند باری قلبم یادش میکنه و مغزم پسش میزنه.


با دلدرد شدیدی از تخت پایین اومدم. لعنتی چرا اون موقعی که شکوفه اینجا بود، دردش خاموش بود و حالا...

باز مثل موش کور به طبقه‌ی پایین خزیدم. بعد از سه هفته.


دنبال کیسه‌ی آب گرم و مُسکن بودم.

همه جا رو گشتم ولی دریغ... خم شدم و کابینت زیر اُپن رو دید زدم. وقتی با کیسه‌ تو دست بلند شدم، بهروز رو دیدم که اونور اُپن تو تاریکی وایساده و نگاهم میکنه.

هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم.

سه هفته بود که همدیگر رو ندیده بودیم.

البته اون من‌و ندیده بود. به خواسته‌ام احترام گذاشته و خودش رو از زندگیم کشید کنار.


هرگز فکر نمی‌کردم با دیدنش، بفهمم چقدر دلتنگش بودم و خودم نمی‌دونستم!!

تبسم کوچیکی رو‌ لبام اومد.

قدمی جلو گذاشت و از تاریکی اومد زیر نور چراغ... با دیدن قیافه‌ی بهروز، لبخندم محو شد.


- دنبال چی میگردی تو این تاریکی؟


شوکه شدم، تحمل نکرده و ازش‌ رو گرفتم. چرا تو این مدت انقدر تکیده شده؟؟ استخون گونه‌هاش زده بیرون. نکنه چیزی مصرف می‌کنه! به خودم نهیب زدم؛ دیوونه اون سیگارم نمی‌کشه چه برسه به مواد!


مشغول کتری‌ شدم، از دستم سُر خورد و افتاد تو سینک.

- چیزی نیست... کمی دلدرد دارم، گفتم شاید آب داغ افاقه کنه. 


صدای دمپایی که پوشیده، نزدیک‌تر شد.

- بذار آب بذارم‌ رو گاز.



همون عطر شکلات تلخ همیشگی.کشیدم کنار، رو صندلی نشستم به تماشا.زیر بغلم رو بو کردم، چرا از عطری که برام خریده، نزدم. به ثانیه نکشیده، به خودم اومده و نیشگون محکمی برای تنبیه از مُچم گرفتم.شاید درد و التهابی که تو معده داره،‌ حادتر شده... مثل التهاب قلب من!باید پیگیر درمانش باشه.با دقت بهش چشم دوختم، صورتی لاغر بین ریش‌های بلند... دیگه از اون موهای مرتب و ریش آنکارد شده که به صورتش‌ میومد خبری نیست.نفس نفس میزد و خسته بود، انگار از یه پیاده‌روی چند ساعته برگشته باشه.آروم قدم برمی‌داره.ولی نگاهش همون نگاه عاشق بود.تنم داغ شد... گُر گرفتم از نگاهی که سرسری حواله‌ام کرد و ازم دزدیدش.تا آب کتری‌ جوش بیاد، اون طرف میز نشست و ساکت تو تاریکی به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوختیم.آب داغ رو ریخت تو کیسه و گذاشت روی میز و رفت سمت پله‌ها. قدمی جلو رفتم... بهترین فرصت برای عذرخواهی.-  مُسکن تو کمد بالایی هست.و کابینتی رو نشون داد.- بهروز صبر کن.مکثی بین‌ قدماش افتاد: - من اون روز نمی‌دونم چه مرگم شده بود که اون حرفا رو زدم؟- همیشه همین‌طوره، هر چی میخوای میگی و بعدش میگی ببخشید.نگاهم نکرد، حقیقت تلخ بود. تو این مدت بیشتر از همه به اون توپیدم.باید بگم: - تو چشم‌چرون نیستی به خدا. نگاهت پاکه، منِ احمق... یعنی می‌خوام خیلی واضح و صریح بگم من‌و ببخش...- دَرکِت میکنم.برگشت و تو تاریکی نگاهم کرد:- زیاد اینجا نمی‌مونی تا با دیدنم حس بدی پیدا کنی، یه ویلا دیدم تو دامنه‌ی کوه نزدیک شهر. یه کم تعمیرات داره، تموم شد کلیدشو میدم برو اونجا.رفت و من موندم با حالی عجیب!برم ویلا!!! یعنی تنها برم؟با حال و روزی که اون داره، نباید تنها بمونه... اصلا چه مرگش شده که به این روز افتاده؟ تنهاش‌ بذارم؟ ببین کی داره اینو میگه؟ کسی که سه هفته‌ است نخواسته اونو ببینه!!اون ناجی من و مهدیار بود، چه نمک‌نشناس شدی مهدخت!!فکر میکردم؛ با زندونی کردنم... دارم بههر دومون لطف میکنم.نمی‌خواستم به چشم همسر بهم نگاه کنه، نمی‌خواستم قبول کنم که فکرم چند باری بدون اجازه رفته سمتش... ولی حالا با دیدنش، فهمیدم که ازش غافل شدم.


دیگه ادامش نداری بذاری؟؟

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

با کیسه و مُسکن برگشتم اتاق.شکوفه برای اتاق ساعتی کوچک و رومیزی گرفته بود، ساعت سه نصف شب بود که دردم آروم گرفت ولی خودم...از درون با خودم درگیرم، بابت اتفاقی که دلم نمیخواد بیفته، هرگز نباید بیفته.ولی با دیدنِ دوباره‌اش فهمیدم اون اتفاق خیلی وقته افتاده.یاد مهربونیاش‌ لحظه‌ای رهام نمیکنه.این سه هفته تو بی‌انصافی مطلق بودم.آب نمی‌بینم ولی شاید شناگر ماهری باشم، ماهرتر از پدرم تو‌ سنگدلی.خودمو جلوی در اتاق بهروز دیدم، گوش وایسادم، صدایی نیومد. در رو به آرومی باز کردم، تو تخت بود. انقد لاغر شده که به چشم نمیاد. برعکسِ من. تو این مدت انفرادی خود خواسته، چاق شدم... لُپام گل انداخته و بدنم پُر شده.۳ قوطی کوچیک دارو روی میز بود.کنار تختش زانو زدم. خوابیده و آروم نفس میکشه. یکی از قوطی‌ها رو برداشتم تا اسم دارو رو بخونم. اتاق تاریک بود و چشمم نمی‌دید... بیشتر دقت کردم.قلبم‌ زیر زبونم نبض گرفته.- تو اینجا چیکار میکنی؟قوطی از دستم افتاد و صداش تو اتاق پیچید. از جا پرید و دکمه‌ی چراغ خواب رو زد، اتاق روشن شد. من رو زمین نشسته و اون روی تخت، به همدیگه زل زدیم.از سرمای چشماش وجودم یخ‌ زد. عادت داشتم به نگاه گرم‌ و مهربونش.- من... اومدم... یعنی خواستم ببینم دارو چی میخوری!!چشماش گود افتاده، دلم براش سوخت.- اینا رو دکتر بهت داده؟قوطی رو برداشتم، خواستم بخونم که از دستم قاپید و انداخت رو میز.پوزخندی زد.- مگه برات مهمه!!جوابی برای این سوال نداشتم، نمیدونم شاید مهم بود و خودمو به نفهمی زدم!آره مهمی، تو تنها کسی هستی که تو این دنیا برام مونده.نتونستم بگم و نفسی بلند کشیدم و به پاتختی تکیه زدم. سعی کردم آروم باشم.- چی‌ شده؟ چرا تو این مدت... اینطور لاغر شدی؟ بهم بگو!!از تخت بیرون اومد... زیرپوش سفیدی به تن داشت با شلوارک چهارخانه.پوزخندی زد و رفت سمت در: - بهت بگم؟- بهروز مگه نمیگی دَرکم میکنی واسه‌ این سه هفته زندونی کردن خودم... نذار عذاب وجدان بکشم. به خدا نیاز داشتم تا تنها باشم، تا بدونم چه مرگم شده که به همه می‌توپم...


خدایا... امان از دست این زن، که همه چی رو بهم وصل می‌کنه. وقتی دید مشغولم و جوابش‌ و نمیدم، ادامه داد: - معده‌اش رو جراحی کردن.لقمه تو پیاله موند، قدرتش رو نداشتم بیرون بکشمش.نفسام به شماره افتاد.- چی؟ کی؟ کجا؟ چرا من نفهمیدم؟خودمو به شکوفه رسوندم... دستشو گرفتم. کاسه‌ای چشماش پر از اشک شد.- چه جور زنی هستی که...ازم رو گرفت و سمت کمد لباس رفت. اشک چشمای شکوفه سرازیر شد. نگرانی به دلم چنگ زد، آب دهنم ته کشید.- از روزی که با آقا اومدین اینجا، اون روز عصر... آقا حالش خوب بود. میگفت و میخندید و باهام شوخی میکرد، حال دخترا و‌ شوهرم رو می‌پرسید اما از صبح فرداش که جلوی در دیدمش و داشت میرفت سرِکار یه آدم دیگه شده بود. گفت صبحونه رو اداره میخوره، گفت اگه کتایون خواست پیانو بزنه، کاریش نداشته باش... شمام که سه هفته است خودتو تو اتاق حبس کردی و بیرون نمیای. آقا هم کم غذا شد... اون سینی غذایی که شما با ولع میخوردی، آقا لب بهش نمیزد، میگفت تو اداره یه چیزی خورده. همش از خورد و خوراک شما میپرسید... از وضعیتتون، از اینکه چیزی لازم ندارین؟ یه هفته بعد رفتنش به شهرداری، منشی آقا زنگ زد؛ اولش محل نذاشتم و جواب ندادم، فکر میکردم میخواد باز خودش‌ رو‌ دعوت کنه برا شام.- شهرداری؟؟- آره خانوم، آقا شهردار شدن، یه سه هفته‌ای میشه.شکوفه برگشت و رو تخت کنارم نشست... دستمال نمدار تو‌ مشتش رو‌ بی‌رحمانه فشرد و بنای گریه کرد.شونه‌هاش رو گرفتم: - بگو شکوفه.- بالآخره جواب‌ تماسش رو دادم؛ گفت که حال آقا بد شده و بردنش بیمارستان. اومدم بهتون بگم که دیدم حموم هستین. به کیان زنگ زدم و با اون رفتم بیمارستان.شکوفه هق هق زد:- خانوم، آقا فقط خون بالا میاورد... رنگ به رو‌ نداشت، زبونم لال عین مُرده‌ای رو تخت داشت جوون میداد.چشمام گرد شد.شونه‌های شکوفه رو‌ ول‌ کردم، صدای نفسام تو اتاق پیچید.- کیان هم به گریه افتاد، نمیتونستن‌ یه سِرم بهش بزنن. بردندش اتاق عمل، دم در اتاق، به زور چشم باز کرد و با نفسای بریده، سفارش کرد که به هیچ وجه به شما نگم چه خبره. پنج روز بیمارستان بود و بعدش هم اومد خونه.صد رحمت به غریبه، شکوفه راست میگه.من چه جور آدمیم؟ یه حیوون!! به کارای پدرم خُرده میگیرم اما حالا خودم یکی بدتر از اون شدم.


دلم آشوب بود، نمیدونم چیکار کنم؟دستای شکوفه رو چنگ زدم.- حالا چی؟- خدا رو شکر حالش بهتره، تو رو خدا به رو آقا نیارین وگرنه از من ناراحت میشه.نفسی تازه کرد و ادامه داد: - یه پرستار دو سه روزی اومد بالا سرش و داروها رو به موقع میداد. سر شب، آخرین  سِرم رو‌ باز کرد و رفت. حالش بهتر شد... تازه دو روزی هست سر پا شده.شاید کور یا کر بودم که این همه رفت و اومد به این خونه رو ندیدم و نشنیدم.از خودم متنفر شدم.چرا بهروز من‌و هنوز تو خونه‌اش نگه داشته؟ هر کی جای اون بود یه سگ نگهبون میاورد و می‌بست دم در خونه، فایده‌اش بیشتر از من نانجیب بود.شکوفه که ترس و نگرانی‌ رو تو صورتم دید، حق به جانب پرسید: - شما که کاری به کارش نداشتی، بی‌خیالش بودی و زندگیت رو میکردی... چرا نگرانشی؟حق داشت بهم تیکه بندازه. مثل موش‌ ترسو از یه حس ته قلبم ترسیدم و خودم رو قایم کردم تا بلکه آشوب دلم بخوابه.- با این کاراتون، جایی برا هیچ حرفی نذاشتین... ارث و میراثت رو میگیری و میری پی کارت در حالی که آقا عاشقتون بود.- شکوفه- بله- قضیه اون‌ طور که فکر میکنی نیست. تا جایی که تونستم بهش گفتم... حالا اون بود که با چشمای وق‌زده و دهن‌باز، شنونده شده.- بمیرم برا آقا... اون عاشقته کتایون جان... نگفته ولی کاراش، حرفاش‌ اینو بهم ثابت کرد. نمیشه یه کم به خودتون وقت بدین، به خدا زندگی فقط مشکلات و غم و درد نیست، زندگی مثل بهار و زمستون میمونه... شاخه‌های مُرده تو‌ زمستون به امید بهار ریشه میدن.شکوفه نمیدونه من خیلی وقته ریشه دادم... بهروز‌ زخمای من‌و دید و رنجم رو باور کرد و ناجی شد برام... نباید دوستش داشته باشم!!منی که دنبال محبت بودم و تو دریاش غرقم کرد. یه آشنای نمک‌نشناس که ناگهانی غریبه شدم.- بعضیا نه طرز نگهداری رو بلدن، نه طرز رفتن رو، فقط شروع کننده خوبین.حق به جانب نگاهم کرد: - اگه این ازدواج صوری بود، نباید میذاشتی تا این حد پیش بره... اگه به وقتش رفته بودی، اونم دور از جونش یه خاکی به سرش میزد.   حقیقت تلخ بود، مثل زهرمار.اگه به وقتش رفته بودم، کار به اینجا نمی‌کشید که خودم بی‌تاب اومدنش باشم.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792