یک هفته شد دو هفته. دید زدنهایِ مخفیانه رو کنترل کردم تا تکرار نشه.
با همه قهر کردم، به جز خدا...
به رژ لب نصف و نیمهی روی پاتختی نگاه کردم:
- چرا اینو گرفتم؟
عجیبه!! صدایی از بهروز هم نمیاد. گهگاهی صدای شکوفه که داره با گوشی حرف میزنه و صدای یه زن دیگه. شاید یکی از دختراش هست که باهاش اومده.
اتاقم پر بود از کتابهای رنگارنگی که شکوفه از کتابخونه میآورد تا بخونم.
گم شدم بین ورقههای کتاب. کتابهای جالبین، ساعتها مشغول بودم و گاهی زیر کوهی از کتاب خوابم میبرد.
گوشهی پنجره رو زمین نشستم و به دور دستها چشم دوختم. تصمیم دارم برای همیشه سعید رو بذارم کنار... قِیدش رو بزنم. اگه بهم نیاز داشت یا عشقم گوشهی قلبش بود تا حالا صد بار اومده بود دنبالم.
بالاخره یک روز فراموش میشه...
این اتفاق برای سعید هم افتاده، بعضی روزها فقط چند باری قلبم یادش میکنه و مغزم پسش میزنه.
با دلدرد شدیدی از تخت پایین اومدم. لعنتی چرا اون موقعی که شکوفه اینجا بود، دردش خاموش بود و حالا...
باز مثل موش کور به طبقهی پایین خزیدم. بعد از سه هفته.
دنبال کیسهی آب گرم و مُسکن بودم.
همه جا رو گشتم ولی دریغ... خم شدم و کابینت زیر اُپن رو دید زدم. وقتی با کیسه تو دست بلند شدم، بهروز رو دیدم که اونور اُپن تو تاریکی وایساده و نگاهم میکنه.
هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم.
سه هفته بود که همدیگر رو ندیده بودیم.
البته اون منو ندیده بود. به خواستهام احترام گذاشته و خودش رو از زندگیم کشید کنار.
هرگز فکر نمیکردم با دیدنش، بفهمم چقدر دلتنگش بودم و خودم نمیدونستم!!
تبسم کوچیکی رو لبام اومد.
قدمی جلو گذاشت و از تاریکی اومد زیر نور چراغ... با دیدن قیافهی بهروز، لبخندم محو شد.
- دنبال چی میگردی تو این تاریکی؟
شوکه شدم، تحمل نکرده و ازش رو گرفتم. چرا تو این مدت انقدر تکیده شده؟؟ استخون گونههاش زده بیرون. نکنه چیزی مصرف میکنه! به خودم نهیب زدم؛ دیوونه اون سیگارم نمیکشه چه برسه به مواد!
مشغول کتری شدم، از دستم سُر خورد و افتاد تو سینک.
- چیزی نیست... کمی دلدرد دارم، گفتم شاید آب داغ افاقه کنه.
صدای دمپایی که پوشیده، نزدیکتر شد.
- بذار آب بذارم رو گاز.