2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88549 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

نگاهش نکردم، حتماً داره ذوق مرگ میشه.- خوش اومدین، خوشبخت بشین ایشالا، راستی لوازم آرایشی هم داریم... از مارکهای معتبر.ویترین پروپیمون پشت سرش رو نشون داد. به ثانیه نکشیده رو میز پر شد از انواع عطرها با شکل‌های مختلف. یکی برداشتم و بو‌ کردم و گذاشتم زمین و یکی دیگه.- این خوبه؟بهروز قدمی نزدیک شد و مچ دستِ سالمم رو بو کرد:- آره خیلی... بوی محشری داره.- یکی از بهتریناست... گوجی بلومِ عزیزم، زنایِ زیبا با این دلبری میکنن.یکی دیگه برداشت و به مچ دستش اسپری کرد: - اینم نارسیسو هست، لوند‌ترین خانم‌ها ازش استفاده میکنن.هر دو عطر رو گذاشت رو پیشخوان: - کدوم رو برمیدارید؟- نارسیسو.- معلومه سلیقه‌ی خوبی دارید.بهروز نگاهی تو آینه‌ی مغازه به خودش انداخت: - معلومه که سلیقه‌اش خوبه خانم سرمدی، نگا چه‌ شاخ شمشادی رو‌ برا همسری پسند کرده!!چشم غره‌ای رفتم: - خوبه حالا... بپا چشم نخوری آقا.از صمیمیت بین خودمون بدم اومد، ازش فاصله گرفتم. چند تکه لوازم بهداشتی و مسواک و.... برداشتم.- خدا همسرم رو آرایش کرده، نیازی به این چیزا نداره که!خنده‌ی بلند فروشنده تو مغازه پیچید. انگار تازه یَخِش‌ باز شده و دنبال بگو و بخند با بهروز هست.بهروز چشمکی بهم زد و با اجازتون به ماشین‌ یه سر بزنمی گفت و رفت بیرون. اعصاب این جنگولک بازی‌ها رو نداره، آدم عشوه و بگو بخند با نامحرم نیست.به آینه‌ی روبه‌روم نگاهی انداختم.موهامو باز گذاشتم، با اون شومیز بلند و شلوار و کفش اسپورت کم‌کم دارم شبیه یه دختر مُوجِه میشم.حوله‌ی تن‌پوش، چند تیشرت و یه چادر نماز برداشتم... یه رژ لب و بُرس.دلم میخواد روسری هم سر کنم ولی اینجا تو این موقعیت داشتن روسری بین این همه آدم، بیشتر جلب توجه میکرد.دست کشیدم روشون، حریر و ساتن و ابریشم... با حسرت نگاهشون کردم.تشکری کرده و کارت رو دادم تا حساب کنه، تعارفی کرد و رمز کارت رو پرسید.نمیدونستم، برگشتم تا از بهروز که تو پیاده‌روی خیابان ایستاده بود، بپرسم.


نگاهش نکردم، حتماً داره ذوق مرگ میشه.- خوش اومدین، خوشبخت بشین ایشالا، راستی لوازم آرایشی هم داریم.. ...

یه اعداد درهم برهم گفت که باید تکرار میکردم تا یادم نره. - این چه رمزیه!! یه چیز راحت مثل سال تولدت رو میذاشتی خب.خیره نگاهم کرد.- رمز کارتم، تاریخِ روزیه که عقد کردیم.قلبم لرزید، مثل کارت تو‌ دستم... به روی خودم نیاوردم و به مغازه برگشتم.  قلبِ بی‌افسار... مگه میذارم این طور بتازونی.مشت گره کرده‌مو کوبیدم رو سینه‌ام و مثلا خواستم تنبیهش کنم.خریدهارو انداختم صندلی پشتی و نشستم کنار بهروز، رسید کارت رو تو جیب شلوارم گذاشتم.- چرا رسیدا رو بر میداری؟تو آینه موهام رو مرتب کردم:- باید حساب پولهایی که خرج میکنم رو داشته باشم، تا به وقتش بهت برگردونم.کلافه شد و پوفی کشید: - ببینید من‌و شما دیگه...نذاشتم حرف بزنه: - من دیگه خسته شدم، بهتره برگردیم خونه.و ضبط ماشین رو روشن کردم. با تعجب نگاهم کرد. تعجبی که ناراحتی همراهش بود: - خونه!؟ مگه قرار نیست بریم بیرون شام بخوریم!!شانه‌ای بالا انداختم و بدون نگاه به او جواب دادم: - من که قبول نکردم، کردم؟شام!! اونم تو این وضعیت که باید خودم رو از همه قایم کنم. می‌تونستم این مطلب رو با لحنی بهتر بهش بگم نه با اخم و تَخم.هنوز باور نداشت که کتایون قصه‌هاش، کتایون زندگیش این گونه تلخ و گزنده باشه.- اون موقع میگفتی خُب، لااقل به شکوفه میگفتم یه چیزی درست کنه... از دیروز چیزی نخوردی! فکر کردم موافقی!!- من همیشه با همه موافقم، چون این تنها راهیه که میتونم ساکتشون کنم تا دیگه به حرفاشون ادامه ندن.با حیرت بهم زل زد. بهروز به فکر شکم گرسنه‌ی من بود و من پی زخم‌زبان.این بی‌ادبی برای خودم هم قفل بود!!دلیل تغییر حالاتَم برای اون قابل فهم نبود. با نفسای بلند که نشان از عصبانیتش‌ بود: - ولی ما توافق کردیم که با هم باشیم.عاصی بودم از دست همه، جرقه‌ای زد تا شعله‌ور بشم: - تمومش کن، توافق دیگه چه کوفتیه؟ با هم شام بخوریم و بگیم و بخندیم که چی بشه؟اَداش رو‌ در آوردم:- همسر من نیازی به آرایش نداره....

با حرص کوبیدم رو‌ داشبورد: - لطفا چشات رو باز کن و ببین با کی ازدواج کردی؟ با یه... یه... مادر درمونده، یه دربه‌در... یکی که نخواستنش... یه بی‌گذشته، پس تو هم دیگه من‌و نخواه.- باشه... آروم بگیر، چرا عصبی میشی؟ بیا یه کم آب بخور... اینقدر هم صدات رو نبر بالا، خوب نیست.آب معدنی رو‌ از دستش گرفتم و رو کردم سمت خیابون.- باشه، هر چی تو بگی... دیگه کاری به کارت ندارم، برمیگردیم خونه.دمق راه خونه و در پیش گرفت.نباید خیالات برش داره که آره چون من‌و با خودش آورده و نجاتم داده، پس میتونه به راحتی مال خودش بکنه.چشامو رو هم فشار داده و آب بدمزه‌ی دهنم رو قورت دادم... چشام میسوزه، رو برگردوندم تا اشکام رو نبینه.درد دارم، از اینجا تا کجا؟کی گفته اشک سلاحِ زنه؟ با هر قطره‌ای که میچکه، یه قسمت از روحم رو با خودش میشوره می‌بره. چرا باید سر کسی که نجاتم داده، داد بزنم؟چشام‌ بدجور میسوزه، چشمایی که روزگاری بهترین بود، ولی حالا دیگه سویی نداشت... درست شبیه لامپ سوخته.چرا این طور شد؟ تا یکی دو دقیقه‌ای پیش که حالم خوب بود! تعادل روانی و رفتاری ندارم. تا چند وقت دیگه باید یه شغلی دست و پا کنم و از اون خونه و زیر دِینش خلاص بشم تا از فکر و خیال بیخودی در مورد من خلاص بشه‌.بهروز یه غریبه بود، غریبه‌ای که به حکم شرع آشنا شد و حالا تبدیل شده به آدم اَمن زندگی مهدخت... آدمی که بهش توپ و تشر زدم‌ و تهمت.... باز رهام نکرد و تنهام نذاشت.دنیایِ اون، با دنیای خاکستری من فرق داره. دیگه دلی برای عشق و عاشقی ندارم... یه مُرده‌ی متحرکِ بدون برنامه و خانواده و جا و مکان.ماشین جلوی در توقف کرد.منتظر نشدم تا در باز شه، پیاده شدم و از صندلی پشت، خریدا رو برداشتم.برگشتم و به نگاه ماتش پاسخ دادم: - ببین؛ خودت تا حالا عاشق شدی، پس‌ اینو خوب می‌دونی که نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد.مشت شدن انگشتاش، رو فرمون رو میشد به وضوح دید.- ممنون بابت امروز‌... دعا کن کارا خوب پیش بره بتونم همه‌ی خوبیایی که در حقم کردی رو جیران کنم.مرگ یه بار شیوَن یه بار.پله‌ها رو یکی دو تا کردم، پاکت خریدها رو کوبیدم رو زمین و روی تخت ولو شدم.من چه مرگم شده؟ چرا باید اونو زجر بدم؟ صد بار به همه گفتم که دوستش ندارم و نخواهم داشت.


ولی افسوس... حفره‌ای که با پا گذاشتن بهروز تو زندگیم داره تو قلبم شکل میگیره رو با توهین و توپ و تشر نمیتونم پُر کنم.باز مشت کوبیدم رو قلبم، قفسه‌ی سینه‌ام درد گرفت.بهروز خدای مهربونی بود و من گدای محبت. پا که تو خونه زندگیش گذاشتم، دیدم کنارش میتونم خوشبخت بشم‌ ولی من این‌و نمی‌خوام. نمی‌خوام محکوم بشم به خیانت، به فراموشی... من باید برم... برم برسم‌ به مهدیارم.میخوام انتقام سعید و از دست دادنش رو از بهروز بگیرم... این انصاف نیست.دندونام درد گرفت از بس رو هم سابیدم.هیچ چیزی تو این دنیا انصاف نیست.به زور از تخت جدا شدم و خریدا رو تو کمد جا دادم... دیگه اثری از اون لباسای مندرس و رنگ و رورفته نبود. حالا تر گل و ورگل شدم.از بهروز خبر ندارم... ویرانش کردم.حفره‌ی لعنتی رو باید هر چه زودتر پُر کنم تا کار دستم نداده. گرسنه بودم، با شام دیشب تو قطار سر پا موندم.یه دوش شاید کمی حالمو بهتر کنه. مچ‌ دستمو باز کردم، رد زخمی کج و قرمز روی پوست دستم خودنمایی میکنه. بخیه‌ها رو‌ با‌ هزار مصیبت کشیدم‌. درد داشت و به این بهانه، گریه کردم.بعد از دوش، توی تخت خوابیدم. پنجره باز بود و نسیم، پرده سفید توری رو بازی میداد. آنقدر نگاهش کردم و فکر و خیال، تا خوابم برد.با احساس حضور کسی تو اتاق چشم باز کردم و با دیدن بهروز کنار تخت نیم‌خیز شده و با اخم نگاهش کردم... اخم غلیظی که به مذاقش خوش نیومد.نگاه از صورتم گرفت و تو اتاق چرخوند.- شام آماده است، هر چی صدات کردم... جواب ندادی... برا همین...چمباتمه زدم: - وقتی می‌بینی جواب نمیدم، باید بیای تو؟! اونم وقتی لباس مناسبی ندارم!ناراحت شد، دست مشت شده‌ی رو سینه‌اش این‌و میگفت. او لایق این جمله و معنی پنهون شده‌ی پشتش نبود. امتحان‌شو پس داده، فرشته‌ی نجاتی که خدا برام کنار گذاشته. با این حال دلم میخواد بچزونمش، شاید دل بیمار و دردمندم کمی آروم بشه‌. فعلاً دیواری کوتاه‌تر از اون دم دستم نیست.ازش نگاه گرفتم و به تاج تخت تکیه زدم.- من دیگه پایین نمیام، به شکوفه بگید از این به بعد غذامو بیاره اینجا.رفت کنار پنجره و صورتش تو رقص پرده‌ی توری گم شد. صدای نفسای بلندش میاد، خودش رو کنترل میکنه تا بهم نتوپه. - چرا؟- دوست ندارم زیر نگاه‌های پُر از هَوسِت باشم.


به سرعت سمتم برگشت. صدای استخوانای گردنش تو سکوت پیچید. حالت چشماش دیدن داشت، برق خشم ازشون گذشت‌.مطمئنم تا به حال کسی باهاش اینطور حرف نزده. گستاخانه و بی‌پروا،‌ ناجی زندگیم رو به چشم‌چرونی متهم کردم.پرده‌ی مشت شده تو دستش رو رها کرد.دست تو جیب شلوارش برد:- خیلی بی‌انصافی... خیلی.نگاهش به تابِ نیم‌بندی که تنم بود، افتاد. دوست نداشتم من‌و تو اون لباسای جدید ببینه، حس حقارت نمیذاشت نفس بکشم.- بی‌انصاف یا هر چی؟ همین که هست؛ در ضمن به وقتش هر چی هزینه کردی رو میدم‌... پس اینطوری زل نزن به لباسایی که برام گرفتی.قفسه‌ی سینه‌اش با خشم بالا پایین میشه. عاقل‌تر از من بود و ادامه نداد.- هر طور راحتی.بیرون رفت. سرمو رو بالش گذاشتم، باید دیگه حد و مرز بینمون رو رعایت کنه. رعایت نکنه کار دست هر دومون داده.اون پاک بود... مثل خودم.میتونستم کمی مهربون‌تر و مودبانه‌تر بهش بگم. ولی دیکتاتور درونم از خواب بیدار شده، من دختر یه دیکتاتور بودم و خون اون تو رگ‌هام جریان داره.صدای شکستن چیزی از پایین اومد. نکنه به خودش آسیب بزنه؟نگرانی چنگ‌ شد تو ملافه... خاک تو سرت که نمیدونی چیکار داری می‌کنی؟ با کف دست محکم کوبیدم تو پیشونیم.بهروز نه انقدر نزدیک بود که قلبم کنارش  آروم بگیره و نه اونقدر دور که رشته‌های امید پاره بشه... تو خلسه بودم.   بوی غذایی که از پایین سرک کشیده تو اتاق، داره دیوانه‌ام می‌کنه. ساعت نداشتم تا بدونم چه وقت از شبه، کاش یه ساعت برای خودم میخریدم. گرسنگی دیگه هیچ حسی برام نذاشته.با صدای بسته شدن در اتاق بهروز، کمی صبر کردم. بعد آروم از پله‌ها پایین رفتم و کورمال کورمال به آشپزخونه رسیدم.بشقابی شکسته گوشه‌ی سینک به چشم میاد. ناشیانه، برای شام کتلت درست کرده، یکی بزرگ و دیگری کوچک، یکی پخته، یکی نیمه‌خام و دیگری کاملاً سوخته.اگه سر میز شام بودم، چه سوژه خنده‌ای میشد. ولی گرسنگی این چیزا حالیش نمیشه... سیر که شدم سینی رو برگردوندم سر جاش، لیوانی آب خوردم وضو گرفتم و برگشتم اتاقم.به نماز ایستادم.باز خداروشکر کردم که من‌و از جهنمش یه راست به بهشت فرستاده. - خدایا اون پناهم شد، ولی من لایق این پناه نیستم. خودت که از دلم آگاهی، خودت سرنوشتمو طوری بنویس که بهروز توش نباشه. میدونم سرنوشتم تنهاییه، راضیم به رضای خودت.


صبح با صدای آلارم طبیعی یاکریما بیدار شدم، در رو باز کردم تا برم سرویس. با دیدن بسته‌ای روی زمین مکث کردم.چند تا لباس‌‌زیر زیبا و سِت.عجب سلیقه‌ای داره! دست کشیدم رو گل‌های ریز و گلدوزی شده‌شون.چند بسته وسایل بهداشتی...اینا رو کِی‌ گرفته؟حتمی اون موقع که خواب بودم.اون بیشتر از خودم، حواسش پیِ من بود.فکر کردم یا اون مکالمه‌ی فجیع و آبروبَرِ دیشب، دیگه اسمم رو هم نمیاره... همین کارا اونو استثناء کرده.تازه از دستشویی برگشته بودم که شکوفه با سینی صبحانه اومد تو اتاق. نگاهش با دیروز فرق داشت، سلام سردی داد و جوابی ‌آرام شنید.- بفرمائید صبحونه، چای و شیر هم براتون گذاشتم.دستمال به دست مشغول گردگیری شد.چند لقمه‌ای خوردم.- حس قشنگیه یکی همیشه نگرانت باشه، مگه نه خانوم؟فنجون به دست، به تخت تکیه زدم: - منظورت چیه؟- آقا رو میگم... تا برسه به ماشین، هفت هشت باری سفارش کرد، حواست به خانوم باشه، بهش برس... صبحونه رو پرو‌پیمون بده.از حسِ عجیبی که تو قلبم وول خورد، انگشتانم چنگ‌ شد دور فنجون. دلم گرفت، یاد دیشب افتادم.- اهل کجا هستین؟- پایتخت.- با آقا کجا آشنا شدین؟خدا به خیر کنه، بازپرسی مادمازل مارپل شروع شد.- تو همون پایتخت.پیش دستی کردم: - این نیمرو خیلی خوشمزه شده.- نوش‌جان، آقا گفت یه دو ماهی میشه ازدواج کردین... حالا این چه ازدواجی هست که شما اینجا و آقا اونور می‌خوابه؟سینی رو پس زدم، مشغول آبکشی ایوان بود.- خانوم بگما حواست به این منشی و چند نفر دیگه باشه!!پرده رو کنار زد و نصف بدنش رو کشید تو اتاق: - نشستن به کمین تا آقا رو مال خودشون کنن.امان از این حس و حال زنا!! بوی شَر رو از چند کیلومتری تشخیص میدن. سری به تاسف تکون‌ دادم، این کجا سیر میکنه من کجا؟اشتهام کور شد.کمد رو باز کردم و تن‌پوش رو‌ برداشتم.


از تراس به جنگل و دریا نگاه میکنم.شب‌ها تو ساحل آتیش بازی به پا بود و فشفشه‌ها راهی آسمون میشدن.بوی کباب و نوشیدنی آدم رو مست میکرد.کارناوال‌های شادی و سیرک و کنسرت و رستورانهای دامنه‌ی کوه....نمیتونم باور کنم همه‌ی اینا به لطف مردی باشه که باهاش هم‌خونه هستم.شب با صدای بسته شدن درِ اتاق بهروز، منم چشامو می‌بستم، بلوز مهدیار رو بغل کرده و به خواب میرفتم. بلوزی که تو صد تا سوراخ قایم میکردم تا شکوفه پیداش نکنه.- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟- اونا یاکریمای منَن، بهشون سپردم مواظبت باشن... اومدم بهشون سر بزنم.- بهروز...- جانم...با صدای تقی که به در خورد از خواب پریدم.چه بهتر، نتونستم اعتراف کنم که بهش فکر میکنم... که چند وقتی هست که با مهربونیاش، حرفاش، نگاهش، فکرم رو‌ مشغول کرده.از دست خودم عصبانیم، دلم میخواد خودمو انقدر بزنم که طلوع آفتاب صبح رو نبینم. دلم میخواد بشینم با خودم حرف بزنم بگم بسه... دیگه به پشت سرت نگاه نکن... آینده رو ببین. دیگه دل نباز که این دفعه ببازی، مرگت حتمیه.شکوفه با پا درد و بدنی چاق این وسط اذیت میشد، باید پله‌ها رو بالا پایین کنه. انگار با دنیای بیرون قهر بودم... با بهروز، با خودم‌.کمی آرایش کردم، به دقیقه نکشیده با خشم پاک کردم، رو‌ زمین نشسته و به تخت تکیه زده، تو‌ خودم مچاله شده و زار زدم.لباس مهدیار که جنس مرغوبی نداره رو از بس بو کردم و بغلم نگه داشتم، رنگ و روش رفته. دیگه کمتر بوش میکنم، دیوونه شدم فکر میکنم با بو کردن لباس، بوی بچه‌ام کم میشه.اگه بهم کیلومتر شمار وصل بود، حتما منفجر میشد. از بس طول و عرض اون اتاق کوچیک‌ رو قدم میزدم تا نایی برام‌ نمونه و روی تخت ولو بشم.یه بار تصمیم‌مو گرفتم، وسایلمو جمع کردم تا برم پیش مهدیار. دارم جای سعید یکی دیگه رو میذارم و این خیلی بده... اگه جای مهدیار... قید همه چی رو زدم و عاصی دست بردم سمت کمد.- تو‌ با رفتنت، زندگی همه رو به هم میریزی.صدای بهروز تو مغزم اِکو شد، دستام‌ شُل شد و در کمد بسته موند.هر روز دوش گرفته و ساعتها تو‌ وان نشسته و به گذشته میرفتم. چراهای زیادی که مجالی برای نفس کشیدنم نذشته‌ بود.بی‌خبری از خانواده دیوانه‌ام کرده بود... پدر و مادری که از ترس آدمکش‌ها، باید چند وقت یه بار جا عوض میکردن.


اره واقعا تو که خیلی قشنگ حدس زدی اون یکی رمان را اینم بگو😂

😂😂😂😂😂😌😌😌

راجب این والا حدسی ندارم اخه بهروز مریضه اما مهدخت هم داره کم کم عاشقش میشه از اونطرف هم مهدیار هست معلوم نی مهدخت کدوم و انتخاب میکنه 

اون رمان زیاد طولانیه یعنی شاهگل وقتی میانسال میشه و بچهاش بزرگ میشن ادامه داستان میوفته دسته دخترش خلاصه ک اگه اون بخاد روزی ۲۰پارت بذاره تا سال بعد هم تموم نمیشه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792