2777
2789
اون کانال داستان واقعی هستش که ادمین اش ، یکی از دوستان مونهما یک کانال کلی داریم که هر کسی توش عضوه ...

اره منم دارمش

   ن‍‌ی‍‌از دارم: ی‍‌ک‍‌ی ب‍‌اش‍‌ه ک‍‌ل‍‌ی ب‍‌ه‍‌ش ف‍‌ح‍‌ش ب‍‌دم‍‌‍‌و س‍‌رش داد ب‍‌زن‍‌م ت‍‌ه‍‌ش ب‍‌گ‍‌ه #اروم ش‍‌دی؟.ب‍‌ی‍‌ا ب‍‌غل‍‌م!️                   

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

#قسمت_بیستویک


خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..

گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟

گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..

حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه..

خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی  که کم‌کم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..

اون موقع  اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..

هیچ وقت  کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..

سماور خانم هرجا می‌نشست می‌گفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم

یکسال گذشت آنقدر  سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل  کنم..

ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم

حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..

یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت  بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..

انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،

ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت  ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم  من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..

سماور خانم عین زنای خیابونی  داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم  بچه‌دار شدن رو بکشه..

دوست داشتم همون موقع بلند بشم  و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور  با ما چیکار داشت..گفت چی  شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم ..

بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه

تو  شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..

حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟

سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین،

سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور  داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم..

با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون ..

ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه می‌کردم که انگار سال‌های سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت..

من ازکوچه  به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم،  ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی  که از این وسایل بخرم..

سلطان خانم که دید دارم  با حسرت نگاه می کنم  گفت  منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه  درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستودو


حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم ..

سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..

کلی تو بازار کشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه  خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری...

سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت  می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری

خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..

ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشی

داشتم از خوشحالی بال در میاوردم..

لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..

سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.

دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره و بعد از دو روز با هم رابطه داشته باشیم حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..

وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم  این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمی‌کنن..

برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان  میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی..

سلطان خیلی از من مراقبت می‌کرد نمیذاشت  کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی می‌شد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم..

ماه آخرم بود و موقع  برداشت پیاز.

سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری  داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم..

یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان‌ گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..

ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست

گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو

من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..

اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومد سراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستوسه


داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم

نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..

خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله،

باورم نمی‌شد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..

شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن می‌رفت بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد می‌زدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..

برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم...

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمی‌آورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی ..

زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه ..

جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟

سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..

سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی

قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..

به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد..

صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن ..

من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی

من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..

بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..

پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..

در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..

سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..

مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم..

مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..

ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،می‌گفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستوچهار


بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایبی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..

من یا جاریها استکانشو بر می داشتیم

حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..

مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده ...

سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!

نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...

خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور..

خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..

یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد...

وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..

گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم ..

گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..

نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .

سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..

می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمی‌رفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..

سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..

سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..

سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد..

دو هفته بعدش هم یک عالمه لباس برای پسرم خرید من تعجب کرده بودم که سلطانی که پول نداره از کجا پول آورده و این همه لباس برای پسرم خریده درضمن هفته ی قبلش یک دست خریده بود..

وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت می‌گفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.

گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..

گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .

یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.

پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم..

پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون ..

شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستوپنج


گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..

گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..

شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..

خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودی‌ها نمیفته..

خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..

خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود..

شبا دلتنگه خانوادم می شدم و تانصفه های شب گریه میکردم تنها دلخوشی که داشتم پسر عزیزم بود ولی سماور خانوم آنقدر پسرم رو اذیت می‌کرد که تمام لذت بزرگ شدنش رو ازم میگرفت..

پسرم راه میرفت خیلی خوشحال بودم ولی سماورخانم میزد توسر پسرمو میگفت به وسایل دست نزن..

دوسه ماه بعد بود که دوباره فهمیدم حامله هستم...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایندفعه حاملگیم خیلی سخت می گذشت چون سلطان نبود و سماور خانم هر طور که دلش میخواست باهام رفتار می کرد..

هیچ وقت یادم نمیره باغ های زیادی داشتن یک سال ،سیب یک باغ و به تنهایی توی صندوق ها ریختم سیب ها را می چیدم و داخل صندوق ها میذاشتم ،خیلی کار سختی بود ولی باید انجام می‌دادم و گرنه سماور خانم کاری می‌کرد که حشمت کتکم می‌زد..

یه بار قرار بود بچه های سماور خانم بیان اونجا من آبگوشت درست کرده بودم سماور خانم گفت میخواد کتلتم درست کنه...

توی حیاط داشت درست میکرد بوش خیلی بد اذیتم می کرد پسرم گفت مامان من کتلت می خوام رفتم از کتلت های که داخل ماهیتابه پخته شده و کنار گذاشته شده بود دوتا برداشتم نصف یکیشو خودم خوردم بقیه رو داخل نون گذاشتم و برای پسرم لقمه گرفتم و

رفتم اتاق ها رو جارو بکشم که یهو دیدم سماور خانم داره پسرم رو به شدت میزنه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟

گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...

گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..

از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت می‌کرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..

سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم

جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..

البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه‌ ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدم

چیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..

رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد می‌زدم و می‌گفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو...

پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره‌..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمی‌زد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستوشش


تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..

اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن...

ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم..

پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش

بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن...

بعد گذاشت رفت..

آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..

به هر سختی که بود دهنمو باز کردم وبه جاریم گفتم تو رو خدا برو سلطان رو بیار ..

ولی میدونستم که اون بیچاره هم مثل من تو این خونه زندانیه و فقط یک ساعت میتونه بره خونه ی مادرش اون روز هم رفته و برگشته بود..گفت میدونی که من نمیتونم برم امروز بیرون ولی فردا به جای خونه ی مادرم میرم خونه ی سلطان..

مهمون های سماور خانم اومدن انگارنه انگار دعواشده و کسی تا حد مرگ کتک خورده حشمت رفته بود پیش مهمونا پسرم رو هم برده بود صدای خنده هاشون که تو حیاط نشسته بودن و می خندیدن اذیتم می کرد ولی به خاطر پسرم که می گفتم الان اونم داره کیف میکنه ناراحت نمی‌شدم ..

اونشب جاریم یواشکی یک لقمه غذا برام آورد معذرت خواهی کرد گفت پروین ببخشید نتونستم زیادلقمه بگیرم یه لقمه برای خودم می گرفتم یه لقمه برای تو ،ولی ترسیدم زیاد باشه و تو دستم سماور ببینه وازم بگیره ..

بعضی وقتا فکر می کنم میبینم اهالی اون خونه خیلی مهربون بودن جاری هام انگار خواهرم بودن برادر شوهرام انگار برادر های واقعیم بودن..تنها کسی که همه رو اذیت می‌کرد سماور خانوم بود البته حشمت بیشتر به حرف سماور خانوم گوش میداداونیکی برادرشوهرام تا این حد نبودن با یک لقمه غذایی که جاریم آورده بود شب رو صبح کردم اونقدر درد داشتم که درد گرسنگی اصلاً توشون پیدا نبود..

صبح جاریم رفت پیش سلطان و سلطان به ده دقیقه نرسیده اومد خونمون..

رسید به اتاقم شروع کرد به گریه کردن گفت  چرا با خودت اینطوری کردی مگه نگفتم با اون سماور کاری نداشته باش..

من نمیتونستم صحبت کنم  دندان‌هایی که شکسته بودن اذیتم میکردن برای همین نمیتونستم حرف بزنم سلطان گفت پاشو برو خونتون باور کن که پدر و مادرت منتظرت هستن..

می خواستم به سلطان بگم که سلطان یه شرایطی آماده کن من از اینجا فرار کنم ولی نمی تونستم صحبت کنم فقط گریه می کردم و زخم هام به خاطر اشک هایی که رو صورتم میومد می سوختن...

سلطان گفت برای یک کاری من مجبور هستم که برم شهر دو روز میمونم اونجاو الا میبردمت خونمون دلم از سلطان شکست نباید منو ول میکرد و میرفت ولی نمی تونستم بهش بگم اون به حد کافی از من دفاع کرده بود دو روز با درد فراوان گذشت حشمت نمی پرسید که چی میخوری اگه جاریم بهم غذا نمیرسوند صددرصد از گرسنگی و درد میمردم ..

دو روز بعد بود که زخم هام عفونت کرد آنقدر عفونت کرده بود که تب شدیدگرفتم فقط هزیان می‌گفتم و می‌دیدم که رفتم خونمون با مادرم داریم غذا میخوریم...یک لحظه احساس کردم که پدرم وارداتاق شد اول فکرکردم دارم توعالم رویامیبینم ولی وقتی دستشوگذاشت روصورتمو شروع کردبه گریه کردن فهمیدم که پدرم واقعااومده بود..

سلطان هم کنارش بود..وقتی چشامو باز کردم و تو عالم خواب و بیداری دیدم که پدرم کنارم نشسته با اینکه اصلا جونی برای بیدار شدن نداشتم،ولی هر طوری که بود بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن پدرم دستشو گذاشته بود رو پیشونیش وهق هق گریه میکرد و می گفت دخترم تو با خودت و ما چیکار کردی؟؟ندیدی که مادرت چقدر پیر شده من چقدر از پا افتادم وقتی به چهره اش نگاه کردم انگار ده سال پیرتر شده بود موهای سرش سفید شده بود در حالی که وقتی من از خونه میرفتم یک تار موی سفید نداشت..گفت من از اول میدونستم که اینا چطور آدمایی هستن من دوبار اومدم روستاشون از همه تحقیق کردم ولی مرغ تو یه پاداشت..همه همسایه ها می گفتند که اینا آدمای خوبی نیستند ترسیدم خودت رو بیارم اینجا و باز پیش همه تو روی من بایستی و بگی مهم نیست که چطورن و من می خوام باهاش ازدواج کنم..


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستوهفت


ولی ای کاش حداقل یک بار امتحان می کردم و تو رو با خودم می آوردم اینجا و حرف های همسایه ها و فامیل هاشون رو می شنیدی

گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..

چندساله که من تورو ندیدم...

وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم

گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی

گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..

همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام

گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..

من همه چی براتون میخرم.

باورم نمی‌شد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده ..

گفت سال‌ها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.

گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم..

نگاهم به سلطان افتاد که داشت گریه می کرد گفت آقا امشب اینجا بمونید یکم حالش خوب بشه فردا ببریش اینطوری من دل نگران میشم ..

گفت نه دخترم نگران نباش من می برم پیش دکتر و حالش خوب میشه زخم عفونت کرده چیز خاصی نیست خلاصه با هر زحمتی که بود آقا جونم به کمک سلطان منو بلند کردن و از اتاق خارجم کردن...

پسرم تو حیاط داشت بازی میکرد سلطان رفت آوردش هیچ کس نیومدتوحیاط تاببینه منوکجامیبرن ..

من نمی تونستم تو ماشین بشینم من و تو عقب ماشین به حالت دراز قرار دادن پسرموجلو ..

خلاصه با هر زحمتی که بود از روستا رفتیم به سمت خونمون با اینکه اصلا حالم خوب نبود و نمیتونستم حتی حرف بزنم ولی وقتی فهمیدم که دارم میرم به سمت خونه از شادی تمام دردام خوب میشد...

خلاصه رسیدیم به خونمون تا آقاجونم در زد مادرم اومد جلوی در از چشماش معلوم بود که دو سه روزه فقط گریه کرده وقتی هم منو دید زد به سرش و گفت مادرت بمیره ...

پروین تو چرا به این روز افتادی و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گربه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه..

مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سال‌ها تواون خونه چی کشیده ...همسایه‌مون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ...

مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن

بعدازچنددقیه رفتیم توخونه..

مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...

زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش می‌افتاد..

خلاصه  برام دارو و درمان نوشت ورفت.

دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..

ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد .

من داشتم از ترس سکته میکردم وقتی مادرم اومد تو ازترس رنگش سفید شده بود معلوم بود که اونم خیلی ترسیده ولی هی به من می‌گفت نگران نباش من نمیذارم بلایی سرت بیاره ..

حشمت توحیاط ایستاده بودو داد میزد میگفت زن منو دزدیدید..

بعد که دید جواب نمیدیم دروبالگد باز کرد و اومد تو گفت پاشو ببینم پاشو بریم خونه مگه تو شوهر نداری که بدون اجازه اومدی مهمانی؟؟

مامانم گفت انگار شما حرف حساب حالیت نیست این مهمونی نیومده اومده قهر و تا قیام قیامت همین جا میمونه تو برو هر کاری دلت میخواد انجام بده بیچاره پسرم با وحشت به من و پدرش و مادربزرگش نگاه می کرد تنها کسی که این وسط خیلی آسیب می دید پسرم بود..

مادرم گفت شما راحت بازه برو به جهنم ما از تو مهریه هم نمی خواهیم فقط پا تو از زندگی دختر من بکش بیرون.

حشمت گفت نه مثل اینکه شما زیاده از حد پررو شدی من حالیت می کنم من کی هستم پسرمو بغلش گرفت من شروع کردم به داد زدن.


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بییستوهشت


مادرم گفت اجازه نداری به پسر این دست بزنی..

گفت این پسر کیه... این پسر منه فامیلی من پشت اسمشه و من هم صاحبشم پسرم رو برداشت ،مادرم هر چقدر تقلا کرد نتونست بچه رو بگیره آخر سر پاشو گرفته بودکه ازش بچه رو بگیره حشمت با یک لگد مادرم و انداخته بود زمین و بعد با بچه فرار کرده بود اونزمان تلفن نبود که ما به پدرم یا داداشم خبر بدیم که بیاد.

مادرم شروع کرد به گریه کردن من با صدای بلند داد می زدم من پسرمو می خوام مامان من بدون پسرم میمیرم سماور پسر منو میکشه من خودم تو خونه بودم پسرم را اذیت می‌کرد چه برسه به اینکه من نباشم مادرم میگفت بمون آقات بیاد ببینم چه بلایی سرمون اومده گفتم من پا میشم میرم من بدون پسرم نمیتونم مادرم از دستم گرفت و گفت تو رو خدا بشین بابات حتماً میدونه چیکار کنه تو منتظر باش بزار بیاد.

باگریه خوابم گرفت.توخواب میشنیدم که پسرم صدام میکنه باگریه ازخواب پریدم آقام اومده بود گفت چرا درو نپرسیده باز کردین

باگریه رفتم پیش آقام گفتم آقاجون من بدون پسرم میمیرم تروخدا یکاری کن..

گفتم آقا جون تورو به هر چیزی که میپرستی برو پسرم رو بیار من بدون پسرم میمیرم..

آقاجون گفت من همین عصر راه می‌افتم میرم به سمت روستا شون هر طور که بخوان هر چقدر پول بخوان بهشون میدم ولی بچه رو برمیگردونم..

غم عجیبی تو صورت آقاجونم بود اون روز ناهارهم نخورد و حتی یک چایی هم نخورد..

سوار اتوبوس شد و رفت به سمت روستا شون،تا بره و برگرده من اونقدر تو اتاق راه رفته بودم که مادرم سرگیجه گرفته بود می‌گفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه ..

ولی من فقط به فکر پسرم بودم حتی حاضر بودم دوباره به این زندگی نکبتی برگردم ولی فقط پیش پسرم باشم آقاجون شب خیلی دیر اومد ..

رفتم دم در ولی وقتی با دست خالی دیدمش دودستی زدم به سرم گفتم آقا جون بچرو ندادند؟؟

گفت دخترم حشمت خونشون نرفته مادرش و حتی اهالی اون خونه خبر ندارند که حشمت بچه رو کجا برده صدای گریه ام بلند تر شد گفتم..

الان طفلک کجاست، گرسنه است.. کجا خوابیده اصلا بدون من چیکار میکنه...

اون شب اونقدر گریه کردم که آقا جون و مادرمم همراه با من گریه کردن و هیچی نخوردیم..

من دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که اون روزها برای یکیشون خواستگار میومد..

آقاجونم به مامانم گفت فعلا خواستگار راه نده تا تکلیف پروین مشخص بشه ..

یک هفته بعد دوباره آقاجون رفت به سمت روستا شون نگم براتون که توی یک هفته چه اتفاق هایی برای من افتاد از غم دوری پسرم هزیان می‌گفتم شعر می خوندم به سرم می زدم بلند بلند گریه میکردم ولی هیچ چیزی دلمو آروم نمیکرد..

بعد از یک هفته آقاجونم رفت به سمت روستا شون دوباره من دلواپسی گرفتم و کل اتاق راه رفتم وقتی آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..

در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..

گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..

گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..

بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگقت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..

مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..

خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم کل پاهام خونی شد..

من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..

به حساب خودم شاید سه ماهم بود وقتی اونهمه خون رو یک جا دیدم شروع کردم به جیغ زدن مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون همون خون وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_بیستونه


بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..

درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..

فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کرد

خلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...

بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم یک طرف پسرم بود که می دونستم سماور هر بلایی که دلش می خواست سرش میاره و گناه من و هم پای اون میریزه..از یک طرفم دلم یکم خوش بود که سلطان اونجاست و شاید اجازه نده زیاد اذیتش کنه ولی وقته یاد حرف آقاجونم می افتادم که میگفت بچه خیلی ضعیف شده دلم میلرزید..

حدود دو هفته بعد یک روز کامل ازآقام خبر نداشتیم مادرم دلشوره ی بدی گرفته بود می گفت امکان نداره آقات بدون خبر دادن جایی بره من چون فقط به فکر پسرم بودم دیگه اصلا برام مهم نبود که تو خونه کی هست کی نیست..

در نبود من خواهرم و داداشم عروسی کرده بودند و هر کدوم رفته بودن سر خونه زندگیشون..

مادرم برای اینکه من راحت باشم و زیاد غصه نخورم از دیدن زندگی اونا بهشون گفته بود که فعلا اون طرفا نیان...

توی خونه فقط داداش و خواهر های مجردم بودن گاهی می شد که روزها با هبچ کدومشون حرف نمیزدم با هیچکس خوش رفتاری نمیکردم...

بی بی ازمشهد برگشته بود وبادیدن من یک ساعت تمام گریه کرد وگفت ازامام رضا خواستم نجاتت بده..

یک روز بود که ازآقاجونم خبری نبودگم شده بود..آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبود کجاست برادرام کاملا عصبی بودند..می‌گفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیرمستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سرتوهست..

ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره ..مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی..

دوسه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..

منم اونقدردل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..

خلاصه چندروز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،

گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم

آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..

تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در

وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم

رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود

وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..

داد زدم سماور خدا ذلیلت کنه به زمین گرم بخوری اونقدر گریه کردم که دوست داشتم اون شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم..

مادرم با آقاجونم داشتن صحبت میکردن غذای خوشمزه ای برای آقاجونم تدارک دیده بود..

مادرم گفت من این چند روز مردم و زنده شدم کجا رفته بودی ؟؟

آقاجونم گفت رفته بودم دنبال این پسر نمیتونستم ببینم که بچه ام داره جلوی چشمم پرپر میشه..

حشمت راضی نمی شد که بده، من سه روزخونه سلطان بودم تا اینکه امروز تونستم با هر زحمتی که بود راضیش کنم..

مادرم گفت چه قولی دادی؟؟

پدرم گفت حشمت دوست داره که پروین برگرده حشمت برام خط و نشان کشید که حتی اگر الان هم پسرمو بهتون بدم هفت سالگی حتماً ازمون میگیره ...

من میدونم که اونموقع دختر من نمیتونه دوام بیاره حشمت گفته یه بار دیگه پروین برگرده من قول میدم که جبران کنم..

ولی من گفتم به شرطی پروین برمیگرده که بیایی تهران نزدیک خونه ما خونه بگیری و تا ابد پروین مادر تورو نبینه...آقا جونم به مادرم گفت باید با پروین صحبت کنم اگر قبول کنه بیان اینجا زندگی کنن من حرفی ندارم به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست حرف وحدیث زیادی توشه من دیدم حشمت پسر بدجنسی نیست ولی ذات مادرش پلیده تااونجا باشن همین آش وهمین کاسه ست..

این حشمتی هم که من دیدم تا بچه رو نگیره دست بردار نیست از یک طرفم اگر مادرش نباشه فکر نکنم که خودش به پروین آسیب برسونه..کاش از اول هم پسره رو صدا می کردم و می گفتم اگر این دختر رو می خوای بیا کنار ما زندگی کن،ولی حیف که پروین پیش اونا گفت که با روستا رفتن مشکلی نداره اگر می اومدن پیش خودمون خیلی راحت تر میتونستن زندگی کنن.. مادرم برای پسرم غذاهای مقوی درست می کرد آن زمان ما آبگوشت خیلی میخوردیم هر روز برای پسرم آبگوشت درست میکرد میدادیم می خورد ...


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

#قسمت_سی


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طفلک در عرض دو سه روز دوباره جون گرفت

وقتی ازش پرسیدم که اونجا بهت چی میدادن می خوردی گفت ننه سماورفقط بهم نون و پنیر می‌داد اونم فقط دو سه لقمه میداد اگه بیشتر میخواستم منو کتک میزد مادرم می‌زد به پشت دستش..

می گفت این زن چطور میخواد اون دنیا جواب پس بده ؟چرا مگه آدم به بچم به خاطر غذا خواستن کتک میزنه ؟؟

خلاصه دو سه روز بعد پدرم اومد سراغم هرچند که می دونستم چی میخواد بگه ..

گفت حشمت گفته من قبول می کنم بیام پیش شما زندگی کنم ولی هیچ پولی ندارم که بتونم اون جا حتی یه دونه اتاق بگیرم

گفت من جهیزیه ای که برای تو تهیه کرده بودم تویکی ازاتاق های خونه ی سلطان هست..

یه اتاق هم میگیرم برین بشینین جهیزیه اتم بیاربچین زندگیتونو شروع کنید اینجاخودم حواسم بهتون هست خیلی خوشحال شدم گفتم آقا جون اگه من کنار شما باشم و سماور خانوم نباشه،حتما حتما خوشبخت میشم این سماور باعث بدبختی من بود آقاجون گفت پنجشنبه قراره حشمت بیاد حرف بزنیم دل تو دلم نبود که ببینم چی میشه راستشو نگم من خودم هنوز از حشمت خوشم میومد ...

دوست داشتم که باهاش زندگی کنم آقا جونم بهش گفت من اینجا یه دونه خونه میگیرم براتون و تو هم باید بگردی دنبال یه کار خیلی خوب تا بتونه خرج زن و بچه اتو بدی از این طرف هم تا آخرالزمان حق نداری بری پیش مادرت و مادرتو ببینه خودت خواستی تنهایی میری و برمیگردی...

تو آرامش کامل گفت شما هر چی بگی من قبول می کنم وقت پروین برگرده...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا جونم به حشمت گفت شب همینجا بمون فردا با پروین برین دنبال خونه بعد برید روستاتون و وسایل پروین رو بیارین

حشمت گفت چرا وسایل رو بردین اونجا

آقام گفت قضیه اش مفصله به خود پروین توضیح میدم ...خیلی خوشحال بودم که رابطه ی بین آقام و حشمت خوب شده و آقا اجازه میده که حشمت شب اونجا بمونه..

اون شب حشمت اومد تو اتاق من و پسرم هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی حشمت دلش می‌خواست که باهام حرف بزنه ،ولی من خیلی دل شکسته تر از این حرف‌ها بودم که بشینم باهاش گپ وگفت کنم البته تو دلم خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد من بیام شهرمون و از اون روستای لعنتی جدا بشم حشمت تا صبح رو رخت خوابش اینورو اونور میشد ونمیخوابید، منم همینطور خوابم نمی برد به اینکه کجا و چطور میخوایم خونه بگیریم فکرمیکردم...

فردا صبح که شد چشمت خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود کله پاچه خریده بود این کارش باعث شد که آقا جونم بیشتر از قبل ازش خوشش بیاد..خلاصه صبحانه رو خوردیم پسرمو به مادرم دادم و رفتیم دنبال خونه..

در جنوبی ترین نقطه ی شهر یک خونه پیدا کردیم که یازده تا اتاق داشت و هر اتاق به یک نفر اجاره داده شده بود..

حشمت گفت همین جا یک اتاق بگیریم انشالله کار می‌کنم و پول در می‌آرم خونه بزرگتر می گیریم من که رفتن از اون روستا برام آرزو بود،حتی حاضر بودم توی یک کلبه چوبی وسط جنگل با حشمت و پسرم تنها زندگی کنم ولی تواون روستای لعنتی نرم..

برای همین اون اتاق دوازده متری برام حکم خونه ی دویست متری رو داشت.

خدا رو شکر که حشمت ازخودش پس انداز داشت و مجبورنشدیم از آقاجونم پول قرض بگیریم..

فرداش رفتیم به سمت روستا تا جهیزیه منو از خونه ی سلطان بیاریم ..

مادرم اصلاً نذاشت پسرم رو با خودمون ببریم گفت نمیزارم این دفعه ببریش ممکنه سماور نگه تون داره پسرت باید پیش من باشه..

حشمت هم بدون هیچ چون و چرا قبول کرد..

من و حشمت دوتایی راه افتادیم به سمت روستا این دفعه رفتن به سمت روستا خیلی برام شیرین و جالب بود رفتیم مستقیم به سمت خونه ی سلطان،سلطان دیگه کم مونده بود که زایمان بکنه وقتی منو دید بوسم کرد و کلی با هم گریه کردیم،گفت پروین خیلی خوشحالم که از اون خونه رفتی و رفتی پیش پدر و مادرت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت..

گفتم سلطان اومدم جهیزیمو ببرم اگه لازم داری استفاده کن..گفت پروین من ازاین جهیزیه مثل چشمام مراقب بودم تا خدایی ناکرده خراب نشه ببر ،انشالله به سلامتی استفاده کنید بعد یک پول قلمبه هم گذاشت کف دستم گفتم سلطان این پول چیه ؟؟گفت اینو ببر بده به آقات...گفتم سلطان جریان این پول چیه


ما راه میرفتیم ، آرزو هامون می دویدن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792