همین بلا رو دخترخالم سرم اورد
چندسال مث اجیم میدونستمش و از هر راز و مشکلم خبر داشت
همه بم میگفتن پشتت بد میگه انقد اعتمادش داشتم باور نکردم
اما بعدها چیزایی که فقط اون از من میدونست رو از زبون بقیه شنیدم و با ابروم بازی کرد
دلم شکست و فقط واگذارش کزدم به خدا
چند روز بعد چنان ابرویی ازش رفت توی کل فامیل و آشنا و غریبه که مامانش و باباش از این شدت بی ابرویی گریه میکردن