یه خاطره ترسناک وشاید خنده دار...بچه بودم تقریبا ۱۰ ۱۲ ساله پدربزرگم فوت کرد شب اول قبر ما رسم داریم همه میرن سرجنازه مرده قران وفاتحه میخونن همه رفته بودن ومنو که خواب مونده بودم نبرده بودن بچهارو معمولا نمیبردن ...یهو از خواب پاشدم تو خواب وبیداری وتاریکی راه میرفتم توخونه یهو پام خورد به یه نفر گفت آخ برقو روشن کرد دیدم بابابزرگمه من چنان جیغی زدم اونم ترسید دوتامون توخونه میدویدیم وجیغ میزدیم