نمیتونم اینجا تعریف کنم عزیزم اما تا جایی که بتونم تعریف میکنم
من کرونا گرفته بودم
الان که میگم کرونا گرفتم خیلیا میگن کرونا چیه که تو اینقدر از زندگی کردن ناامید شدی
وضعیت جسمی اینجوری بود که اصلا نمیتونم آب بخورم باید حتما به جای آب دمنوش گیاهی داغ میخوردم
آب ولرم میخوردم همش ببخشید میخواستم پس بدم
احساس میکردم از داخل بدنم کامل زخم شده و عفونت کرده
قفسه سینم سنگین بود و نمیتونستم نفس بکشم
دو هفته این وضعیت رو داشتیم
یک شب که درد و دل میکردم میگفتم اصلا خدا وجود ندارد اگر داشت کمکمون میکرد
بیچاره پدر و مادرم که اینقدر دوستت دارند ...
شب محرم بود
اون موقع تازه کرونا دلتا اومده بود
خونمون نزدیک مسجد هست
یک آقا داشت روضه میخوند من همینجور گریه میکردم که وقتی صدا رو شنیدم گفتم یا رقیه با فاطمه به دادم برسید
همش از خدا میخواستم یا نجاتم بده یا من بمیرم
تا اینکه نصف شب تب شدید شروع شد
اینقدر بدنم داغ کرده بود که کلا حسش نمیکردم
یهو صدای اطرافم قطع شد
فقط صدای قلبم رو میشنیدم که تعداد ضربانش کمتر میشد
بعد دیگه چشمام بسته شد و خودم رو از بالا دیدم
یک دستی دیدم که روی پیشونیم گذاشت
وقتی دستشون رو گذاشتن نفسم یهویی برگشت
این اتفاق مال دو سال پیشه