hami25_57

عضویت : 1401/09/27
زن
درج نشده است
لبه ی پرتگاه ایستاده بودم... خسته و ناامید دستانم را باز کردم تا بپرم ... اشک هام سرازیر شده بود قبل اینکه بیفتم بابا مچ دستم را گرفت و گفت کجا میخوای بری ؟ مگه خودت رو بهم نسپردی ؟ وقتی بابا من رو از پرتگاه کشید بالا خودم رو بغلش انداختم و در حالی که گریه میکردم گفتم تروخدا بابا تنهام نذار دیگه نمیتونم ادامه بدم 
23 موضوع
پست