#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_چهاردهم- بخش هشتم
ببینم گریه کردی ؟چرا ؟ تو رو خدا غصه نخور؛
اگر با ما موندی همه چیز یاد می گیری , تو دختر خوبی هستی خوشحالم که با تو آشنا شدم ؛
گفتم :توام دختر خوبی هستی ولی الان بگین کجا داریم میریم ؟
مهبد گفت : میریم که دوتا دیگه از دوستای منو ببینیم بهت که گفتم ما چهار نفریم ؛
مهرانه گفت : مهبد و دوتا دوستش دانشجو هستن ؛ اونا بچه ی شهرستانن ؛ خوابگاه زندگی می کنن ؛ الان دیگه از دانشگاه میان ساز هاشون رو بر می دارن و میریم ؛نگران نباش به زودی میان ؛
یک مرتبه به فکرم رسید نکنه این دام باشه و اینا دارن منو می برن که ازم انتقام بگیرن ؛
نگاهی به مهرانه کردم و نگاهی به مهبد ؛ هر دو آروم قدم بر می داشتن و به نظرم ساده و مظلوم اومدن ؛
با این حال پرسیدم : شما ها چهار نفرین منو می خواین چیکار ؟خودتون که یک گروه هستین , مهبد گفت : تو رو نمی خوایم گیتارت رو می خوایم ؛
احمد پرکاشن می زنه و صادق تنبک ؛ منم که سه تار ؛ مهرانه هم فقط کلاس سنتور رفته و خیلی مونده تا دستش راه بیفته ؛حالا زدنشو می ببینی واقعا خرابکاری می کنه ؛
ناهید_گلکار#
@nahid_golkar
#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_چهاردهم- بخش نهم
ما همه احتیاج به پول داریم ؛ باید برای جلب نظر مردم درست بزنیم ؛ اون روز توی مترو دیدم یکی داره خیلی خوب گیتار می زنه توجه ام جلب شد و اومدم سراغت ؛دیدم دورت خلوته و کسی به سازت گوش نمی کنه به فکرم رسید چه خوب می شد که با ما می زدی ؛
ما می تونیم بهم کمک کنیم ؛ خب اگر دست به دست هم بدیم بهتر می تونیم پول در بیاریم خدا رو چه دیدی شاید یک روزی هم ما مشهور شدیم ؛
احمد و صادق خیلی پسرای خوبی هستن مطمئنم که توام ازشون خوشت میاد .
بیشتر گروه ها و بند ها همینطوری تشکیل میشن ؛و یواش یواش به یک جایی می رسن ؛
حوادث اخیر باعث شده بود که نتونم چیزی رو باور داشته باشم و هنوز با تردید به اونا نگاه می کردم ؛
وقتی جلوی در خوابگاه رسیدیم ؛ یکم خیالم راحت شد که حرفهاشون راسته ؛ اگر اینطور باشه منم دلم می خواست که با یک گروه بزنم ؛ شاید اینطوری می تونستم به جایی برسم ,
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_چهاردهم- بخش دهم
روبروی خوابگاه اون طرف خیابون کنار پیاده رو ایستادیم ؛ و منتظر شدیم ؛ هر چقدر من بی قرار بودم اون دونفر خونسرد ایستاده بودن و از آفتاب زمستون لذت می بردن ؛
پرسیدم :پس منتظر چی هستین ؛چرا نمیان ؟
مهبد گفت : منتظریم بچه ها بیاین ؛ ببخشید خسته شدی ؟
گفتم : نه ؛ من کارم همینه ولی الان نمی دونم دارین چیکار می کنین ؟
مهرانه پرسید : ریحانه جون گرسنه ای ؟
گفتم : نه بابا من عادت دارم ؛ خب اقلا بهم بگین اینا چرا نمیان اگرتوی خوابگاه زندگی می کنن ؛مهرانه گفت : الان باهاشون تماس گرفتم توی راه هستن دارن می رسن ؛
پرسیدم : ببخشید شما ها کجا زندگی می کنین ؟
گفت : منظورت چیه ؟یعنی کدوم خیابون ؟
گفتم : نه خونه ی کی ؟
لبخندی ناباروانه زد و گفت : ریحانه جان خونه ی پدر و مادرمون دیگه , مگه تو کجا زندگی می کنی ؟؛
گفتم : فهمیدم ؛ ولی پس چرا با داشتن پدر و مادر این کارا رو می کنین ؟ آخه ساز زدن توی خیابون هم شد کار ؟
گفت :وا چه ربطی داره ؟
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar