2777

ناهید_گلکار #

برای هشتگ "ناهید_گلکار" 25 مورد یافت شد.

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش پنجم


احمد هم  این کارو برای من کرد واقعا رفاه داشتم  ..

اما اون چیزی که نداشتم شوهر بود ...احمد رفیق باز بود و خوش گذرون ..من  می دونستم وقتی میره خارج از ایران چه کارایی می کنه؛ ..

اینجا خودشو توی حزب الهی ها جا زده بود بهش می گفتن حاج آقا ..در حالیکه نمازم نمی خوند ...

احمد یازده سال از من بزرگتر بود ..خوب من سنی نداشتم که خوب و بد رو از هم تشخیص بدم  ؛  

کاری هم از دستم بر نمی اومد و  برای اینکه کارای احمد رو  جبران کنم و حرصش بدم ..خیلی کارا کردم ..

ولی اصلا غیرت نداشت براش مهم نبودم اونقدر با زن های زیادی رابطه داشت که منو نمی دید ..

گاهی جلوی چشمش یک کاری می کردم بلکه  عصبانی بشه ؛ بهم فحش بده و حتی منو بزنه ....

واقعا دلم می خواست یکبار غیرتی بشه و منو بزنه ...ولی می خندید و اون خنده ها منو می سوزند و بیشتر سعی می کردم بد باشم ...



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش ششم





اوایل از خودم بدم میومد شب ها عذاب  وجدان می گرفتم و توبه می کردم ....خیلی با خودم در گیر شده بودم ...
ولی کم کم کارای خودمو برای خودم توجیه می کردم ..تا اونجایی که عادی شد ...
اونقدر که روال زندگی از دستم خارج شد ...اونجا بود که سوگند ازم دور شد و هیچ جوری نمی تونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم ..
به خدا سعی می کردم ولی نمی شد ....حس می کردم با نگاهش با رفتارش منو تحقیر می کنه ...و تنها همون نگاه های سرزنش آمیز بود که منو می ترسوند ...
تا پدرش سکته کرد ..سوگند از چشم من دید فکر می کرد من اذیتش کردم ...و زندگی ما شده بود پرستاری از یک مردی که حتی به ما نگاه هم نمی کرد ...
من جوون بودم ..وقتی فرزین عاشقم شد  فکر کردم چه اشکالی داره منم طعم خوشبختی رو بچشم ....
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش هفتم




گفتم : سوگند برام تعریف کرده ...من این حرف رو قبول ندارم که آدم برای تنبیه یکی زندگی خودش و بچه اش رو خراب کنه   ..
من خیلی مادرا رو می شناسم که به خاطر بچه هاشون  پا روی خواسته های خودشون می زارن  ..؛ فداکاری می کنن و نمی زارن اونا آسیب ببین ...
حرمت مادری برای همین اینقدر بالاست ...ببخشید شما الان ناراحتم هستین ...ولی همین الان که دارین تعریف می کنین به خودتون حق دادین که توی خونه ای که یک دختر جوون دارین با مردی که این همه از شما کوچکتره ازدواج کنین ..
اگر شما  برای هزار نفر تعریف کنین حتی یک نفر به شما حق نمیده .... همه بدون معطلی می فهمن که برای پولتون بوده ..
و با وجود اینکه این همه سوگند به شما گفته بود بازم قبول نکردین ....شیرین خانم به خودتون بیاین ؛ اون مرد  اعتراف کرده که به طمع پول و اون خونه اومده سراغ شما ؛؛
بازم میگین به من علاقمند شده بود ؟ ....







#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و پنجم- بخش هفتم  


مامان گفت تو قطع کن من برات تعریف می کنم لاکو بچه اش رو زود به دنیا آورده الان امیر بیمارستانه ...

بابا گفت : ای وای دختر بیچاره ..خدا بهش رحم کنه ..ای وای ...امیر ؟ هر کاری از دستت بر میاد بکن بابا ..پول لازم نداری ؟

گفتم : ممنونم مرسی  ؛؛ نه فعلا دارم ....

فورا خبر رو به شیرین خانم دادم و  شماره ی آقای قانع رو گرفتم ..و دوباره برگشتم توی راهرو و زنگ زدم و گفتم : آقای قانع من امیر هستم ...دوست سوگند خانم ..

گفت : بله ..بله ..حالتون خوبه خوش اومدین ..من بعد از ظهر خدمت میرسم و کارا رو انجام میدیم فردا صبح هم که رفتیم  محضر فقط چند تا امضاء کافیه ..همه چیز آماده اس ..

گفتم : ببخشید من نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ؟

گفت : سوگند خانم با شما حرف نزده ؟

گفتم زده ..ولی این مورد شما رو نفهمیدم ...

گفت : خوب شما بفرمایید برای چی به من زنگ زدین ؟مشکلی پیش اومده ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش هشتم
گفتم : بله دو مورد یکی اینکه صبح امروز بچه به دنیا اومد ...
یک مرتبه یک فریاد کشید و گفت : آخ آخ ..معلومه با اون همه استرس بازم طفلک خوب دوام آورده ...خوب مورد دوم چی بود؟ ..
گفتم : یک جنازه یکساعت پیش توی مرداب نزدیک جایی که قایق رو پیدا کردن اومده روی آب ؛؛  ...
گفت : واقعا ؟ کی به شما خبر داد ؟
گفتم : پدرم ...اونجا بوده می گفت پلیس میگه شاید ربطی به پرونده ی سوگند داشته باشه ...
گفت : باشه من همین الان پیگیری می کنم و خبرشو به شما میدم ...منم همین فکر رو می کنم ..
آقا امیر سوگند خانم در چه وضعیتی هستن و کدوم بیمارستان ؟ حالشون چطوره ؟ بچه چی شد ؟
گفتم : سوگند هنوز به هوش نیومده ....بچه هم توی دستگاه اس ..
گفت : من یک سر میرم آگاهی با اینکه جمعه اس بعید می دونم کسی چیزی بدونه ...بعد میام پیش شما حرف می زنیم ...




داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش نهم
از اون دور دیدم که دکتر و پرستار با سرعت میرن به اتاق لاکو ..
صدای التماس های شیرین خانم هم میومد ...دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم .... داشتن لاکو رو می بردن به مراقبت های ویژه ...
من و شیرین خانم سراسیمه دنبالشون رفتیم و من پرسیدم چی شد ؟ ...
با اضطرابی که داشت و خودشم دیگه حالی براش نمونده بود و خیلی قابل ترحم به نظر می رسید گفت :مثل اینکه  تب داشته  حالا تشنج کرده ..
بازم من اشتباه کردم ..بالای سرش بودم و نفهمیدم ...
ای خدا آخه اون کی تب کرد ؟ من چقدر احمقم ؛ چرا متوجه نشدم ....
تو که از در رفتی بیرون شروع کرد به لرزیدن  ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دهم





نزدیک دو ساعتی طول کشید تا خبر دادن لاکو حالش بهتر شد و در تمام مدت شیرین خانم گریه می کرد و من با بغض دعا می کردم که خدا اونو ازم نگیره  ..
وقتی تبش بند اومد هر دو یک نفس راحت کشیدیم ولی اجازه نداشتیم پیشش باشیم ..
تا آقای قانع از راه رسید وبدون اینکه به شیرین خانم اهمیتی بده در حالیکه روی سخنش من بودم  گفت : جسد رو بردن پزشک قانونی انزلی ..
هنوز معلوم نیست مال کی بوده ولی به احتمال زیاد و حدس ما همون مردی بوده که سوگند رو برده بوده توی مرداب ....
اونو انداخته وقتی می خواسته خودش برگرده براش حادثه ای پیش اومده  ؛؛به هر حال اون موتور رو روشن نکرده بوده تا توجه کسی رو جلب نکنه ...
میگن چون وارد نبود نتونسته خودشو از مرداب نجات بده ...قایق هم که واژگون پیدا شده ..و این نشون میده که باید حدس ما درست باشه ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش یازدهم





حالا باید ببینیم این مرد همون اَجیر کرده ی فرزین بوده یا نه ،،..یک چیز دیگه ..اون دونفر یکی پسر دایی فرزین بوده و یکی دیگه دوست اون ..
کسی که گم شده پسر دایی فرزین هست ..در ضمن  ما متوجه شدیم که خانواده ی فرزین باهاش قطع رابطه  کرده  بودن  ؟
شیرین خانم  یکم اخم کرد و گفت : من اصلا اونا رو ندیدم ..آره خوب با ازدواج اون با من مخالف بودن ...
من اصلا اونا رو آدم حساب نمی کردم ...
قانع سری تکون داد و گفت : امیر جان من با شما یک کاری دارم میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟
شیرین خانم با حالتی نزار اومد جلوتر  و گفت : چی شده؟  من باید خبر داشته باشم باز می خواین چیکار کنین ؟
قانع نگاه بدی بهش کرد و گفت : شیرین خانم می خواین خبر داشته باشین ؟ من بهتون میگم ...پای شما بد جوری گیر افتاده  ..ممکنه هر آن بیان و دستگیرتون کنن ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دوازدهم

اون آقا فرزین شما حسابی زیر آب تون رو زده ...
اگر الان اینجا ایستادین به خاطر اینه که سوگند هنوز دلش نمیومده  ازتون شکایت کنه ..ولی فرزین چیزایی گفته که این بار پلیس دست از سرتون بر نمی داره ..
لطفا به فکر اون باشین ....
بیا آقا امیر ...و خودش جلوتر رفت ...اما شیرین خانم با همون حالش دنبالش رفت و آستین کتشو گرفت و کشید و گفت : صبر کن مردتیکه ؛  از این وضعیت بیام بیرون پدر تو رو هم در میارم ...
اولین کارم اینه که این نون دونی که از قبال من تا حالا داشتی رو می بُرم ...
بعدم میدم پدرتو در بیارن ،، جوازت رو باطل می کنم .....

ناهید_گلکار#  .

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و پنجم- بخش اول

دیدن یک همچین موجودی به این کوچکی ؛ به این بی گناهی و پاکی قلبم رو به تپش انداخته بود و حس عجیبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...

وضعیت خوبی نداشت و داشت با زندگی دست و پنجه نرم می کرد در حالیکه نمی دونست کسی اونو نمی خواد و در چه شرایطی به دنیا اومده ..

شیرین خانم که اصلا حاضر نشد اونو ببینه ...مدتی همینطور بهش نگاه کردم ...دستی کشیدم به صورتم و گفتم : خدایا تو  رحمان و رحیمی؛؛

به عظمت و بزرگیت قسم خودت  آخر و عاقبت این بچه رو به خیر بگذرون ...

از اونجا برگشتم پیش لاکو ..

هنوز بی هوش بود و حال خوبی نداشت   ..شیرین خانم مضطرب بالای سرش بود منوکه دید دوباره به گریه افتاد و گفت: سوگند در مورد من چی به تو گفته ؟


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دوم


گفتم : الان وقتش نیست منم مثل شما اصلا حال خوبی ندارم نمی تونم حرف بزنم ...باشه بعدا ..
اخم هاشو کشید در هم , طوری که فکر نمی کرد من همچین بر خوردی باهاش داشته باشم اما  به روی خودش نیاورد و گفت :  منتظریم از بانک خون ؛ دوباره خون بیارن خدا کنه تا این تموم نشده برسه ..
بچه ام خیلی خون از دست داده ..نمی دونم چرا به هوش نمیاد ..
من سکوت کردم ..
گفت :.اقلا بهم بگو راسته که با هم عقد کردین ؟ بازم جواب ندادم .. و رفتم کنار لاکو و سرمو به گوشش نزدیک کردم وآروم گفتم : من اینجام عزیزم ؛ منتظرم تا تو چشمت رو باز کنی تنهات نمی زارم ......

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش سوم

شیرین خانم اومد طرف دیگه تخت ایستاد و گفت : امیر ؛نمی دونم سوگند بهت چی گفته ولی من واقعا نمی دونستم که این کارو فرزین کرده ..
به خدا قسم به جون سوگند راست میگم تو اقلا باور کن ؛ یکی دوبار بهش شک کردم ولی انکار کرد و دلیل قانع کننده آورد و من چاره ای نداشتم که قبول کنم ...
گفتم :لطفا الان  این حرفا رو نزنین ..ممکنه بشنوه ..اون دیگه تحمل نداره ؛  اینا رو سوگند باید قبول کنه؛؛  لازم
نیست برای من توضیح بدین  ..به نظرم شما یکم صبر کنین تا حالش بهتر بشه ...گذر زمان همه چیز رو درست می کنه ...
اومد چیزی بگه که تلفنم زنگ خورد ..از اتاق رفتم بیرون و جواب دادم مامانم بود ..همین طور که با سرعت می رفتم کنار پنجره انتهای سالن گفتم : بله مامان ..
گفت : امیر ؟ این چه طرز جواب دادنه ؟ طلب داری ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش چهارم

گفتم : مامان لاکو بچه رو به دنیا آورد توی بیمارستانم ...
گفت : وای خاک عالم ..من همین چند ساعت پیش باش حرف زدم ؛ حالش خوب بود یک عالم قربون صدقه ی هم رفتیم ..چی شد یک مرتبه اون که شش ماه بیشتر نداشت تازه رفته بود توی هفت چه بچه ای آخه ؛؛ خدایا  توبه ...وقتش نبود که ؛؛ گفتم : نمی دونم من که از این چیزا سر در نمیارم ولی  یک دختر به اندازه ی کف دست بدنیا آورده ..مامان باور نمی کنی یک تیکه گوشت قرمزه  ..گفت : خدا به خیر کنه ..اون بچه موندنی نیست امیر؛ به لاکو بوگو  دل بهش خوش نکنه .....باید اقلا هفت ماهش تموم  می شد؛؛  نرسیده ؛؛ ننه همیشه میگه بچه قبل از هفت ماه میوه ی کاله از بین میره ....خودش چی ؟ لاکو حالش خوبه ؟گفتم هنوز به هوش نیومده الان بالای سرش بودم 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش پنجم

گفت : امیر جان ؟ پسر جان ..تصدقت بگردم ..بیا بر گرد اگر فکر می کنی کاری از دستت بر نمیاد بیا تا برات درد سری درست نشده ...
خیلی دلم شور می زنه ..مثل انار دارم می ترکم ....
گفتم : برای من ؟ مامان ؟ شما زن مهربونی هستی ..خودتم لاکو رو دوست داری ؛؛نداری ؟
گفت : بی رو در وایسی بچه ی خودمو بیشتر دوست دارم ..
مهربونی جای خود ..صلاح کار ؛جای خود ..امیر من و بابات اجازه نمیدیم یک وقت خدای نا کرده زبونم لال ..سر خود کاری کنی که شیرم رو حلالت نمی کنم ..
مثل آدم عاقل هر کاری از دستت بر اومد بکن و بر گرد ..
سال تحویل اینجایی اگر سنگ از آسمون پایین اومد تو سر سفره ی هفت سین نشستی ها ....
گفتم : من باید با شما سر فرصت  حرف بزنم ...الان باید برم پیش لاکو که حالش خوب نیست ...شما هم وقت گیر آوردین؛؛  کار ندارین ؟ زنگ می زنم  ..
گوشی رو گذاشتم توی جیبم و راه افتادم که برگردم توی اتاق  ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش ششم

دوباره زنگ خورد ..باز از خونه بود ..به خیال اینکه مامان دوباره می خواد نصیحتم کنه ..بلند گفتم بسه دیگه مامان ؛؛  
صدای بابا رو شنیدم که گفت : امیر جان منم بابا ؛ یک خبر برات دارم ..
گفتم سلام بابا چی شده ؟
گفت : یک جنازه توی مرداب پیدا شده دویست متری قایقی که گمشده بود   ..از لای لجن ها آمده بود بالا  ؛؛
مثل اینکه وقتی قایق رو پیدا  کردن جنازه تکون خورده و خودشو نشون داده اما امیر داغون شده بود  ..
من نزدیک بودم خبرشو که شنیدم رفتم اونجا جنازه رو دیدم چیزی ازش نمونده ..پلیس اینطوری می گفت که چون  این طرفا کسی گم نشده ..شاید مربوط باشه به جریان گم شدن لاکو ....
گفتم : ممنون بابا  من الان میرم و به وکیل لاکو خبر میدم ..پیگیری کنه ...
گفت : تو چی حالت خوبه ؟ یک روزه رفتی صدات خیلی خراب شده مشکلی هست بوگو بابا ,,
گفتم مامان بهتون نگفت ؟ پرسید چی رو ؟ اتفاقی افتاده ؟








#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و چهارم- بخش ششم


بهش نگاه می کردم و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ...

بعد یک لقمه کره و عسل برام درست کرد و به طرف من گرفت ..

با تعجب گفتم : برای منه ؟ وای ..باورم نمیشه ..

در حالیکه با اون چشمهای قشنگش به من نگاه می کرد گفت زن و شوهر ها برای هم لقمه می گیرن ..

دهنم رو باز کردم و سرمو بردم جلو ..لقمه رو گذاشت توی دهنم و خندید ...

همینطور که می جویدم فورا براش یک لقمه گرفتم ..

اونم دهنشو باز کرد و گذاشتم دهنش ..

گفتم : دیدی به چه حیلت بهم عسل دادیم ؟ حالا دیگه نمی تونی با من مخالفت کنی ...من زنگ می زنم به مامانم همه چیز رو بهش میگم ..

تکلیف این پرونده روشن بشه تو و بابات رو بر می دارم میریم شمال ..

راستی ویلاتون کجاست ؟

احساس  کردم درد داره ...

پرسیدم : چی شد ؟ لاکو خوبی ؟

گفت : آره چیزی نیست زود خوب میشم ..مثل اینکه زن های حامله از این درد ها دارن ..نمی دونم فائزه خانم اینطوری می گفت ....


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هفتم

بعد از اینکه صبحانه ی مفصلی با هم خوردیم ..
منو برد به یک اتاق و گفت ...اینجا مال من بوده برای تو آماده اش کردیم ..
بخواب تا مامانم اومد بتونی فریاد هاشو تحمل کنی ...
و در حالیکه درو می بست نگاه عاشقانه ای به من کرد که وجودم رو به آتیش کشید ..
گفت : ببخش منو ....اما اصلا نفهمیدم کی سرم به بالش رسید به خوابی عمیق فرو رفتم ..طوری که اگر صدایی هم بود نمی شنیدم ...برای همین وقتی مامان زنگ زده بود اصلا بیدار نشدم  ..
لاکو میاد  توی اتاق و گوشی رو بر می داره  و برای اینکه مامان نگران نباشه با هاش حرف می زنه  ..
و اینطور که مامانم می گفت کلی قربون صدقه ی هم رفته بودن ...
شیرین خانم زنگ زده بود و پشت تلفن فائزه خانم گفته بود که لاکو دیشب با یک نفر به اسم امیر ازدواج کرده ...
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هشتم


و من  بیدار شدم ولی نه از صدای شیرین خانم از صدای فائزه  که منو تکون می داد و با گریه می گفت بیدار شو ..
امیر آقا بیدار شو  حال سوگند خوب نیست بیدار شو دیگه ؛؛
چشمم رو باز کردم اصلا نمی فهمیدم کجام ..
گفت :  ...زود باشین زنگ زدم اورژانس داره میرسه ....
هنوز گیج بودم سرمو بلند کردم و اولین چیزی که شنیدم ناله های لاکو بود ...فورا ازجام بلند شدم و  اونو وسط هال غرق در خون دیدم ...
دستپاچه شده بودم تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم ...
لاکو روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید ...
با استرسی که بهم دست داده بود گفتم : به کی زنگ زدین ..کی میان ؟
یک تاکسی بگیر..فائزه گفت : نمی خواد آمبولانس الان میرسه ...و همینطور که دورش بال ؛بال می زدم گفتم : خوب  یک کاری بکن ..زود باش ..من چیکار کنم؟ ..
لاکو نترس خوب میشی عزیزم ..نترس من پیشتم ...
خدایا کمک کن ...نترس من اینجام ...

#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش نهم

آمبولانس اومد و فورا گذاشتنش روی برانکارد و سوار ماشینش کردن ...
همینطور که میرفتم سوار آمبولانس بشم به فائزه خانم گفتم به شیرین خانم خبر بده بالاخره مادرشه ...
گفت : شما برین اون توی راهه رسید بهش میگم ....
منم کنار لاکو  نشستم توی آمبولانس با سرعت و آژیر کشون رفت بطرف بیمارستان ..
همون جا توی ماشین  معاینه اش کردن و بهش یک آمپول زدن ..
نفسش به شماره افتاده بود ..تا بیمارستان صد بار  مُردم و زنده شدم ...
چون لاکو در حالیکه رنگ به صورت نداشت ولب هاش سفید شده  بود با چشمی نیمه باز به من به حالتی التماس آمیز نگاه می کرد .....
نگاهی که منو می ترسوند اونو از دست بدم ...

#ناهید_گلکار 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش دهم







فورا بردنش اتاق عمل ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک پرستار اومد بیرون و به من گفت با من بیا ...
خودش رفت پشت میز و از من پرسید چند ماهشه ؟
با التماس و بغضی که داشتم گفتم : اول شما بگو حالش چطوره ..تو رو خدا بگین که خطری تهدیدش نمی کنه ...
با خونسردی تکرار کرد : چند ماهشه ؟
گفتم : رفته تو ماه هفت ...یاد داشت کرد و پرسید: از کی درد داشت ؟
گفتم : فکر کنم دو روزی میشه ...
گفت : آخه اسم خودتو میزاری شوهر؟ تو آدمی ؟  دو روزه درد داره اونوقت الان میاریش همین میشه دیگه ...
جون زن و بچه ات رو به خطر انداختی ...فقط دعا کن زنت زنده بمونه ..
گفتم : بچه چی ؟
با حرص سرشو تکون داد و گفت : متاسفم برات , واقعا که ...
و یک برگه کوبید جلوی منو و گفت زود پر کن برو صندوق امضاء هم بکن رضایت نامه اس  ..
زود باید عمل بشه ...کارت شناسایی ؟








#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و سوم- بخش سوم






گفتم : به همون خدایی که می پرستم الانم برای اینکه دست فرزین رو شده ناراحتی ..اگر ولت کنن بازم حرف اونو باور می کنی چون می خوای که همینو باور داشته باشی  ...

خدا رو شاهد می گیرم اگر سر سوزن فکر می کردم برای من گریه می کنی یکم دلم خنک میشد ..ولی اینطور نیست تو برای از دست دادن فرزین اشک میریزی ...

با حرص گفت : بسه دیگه هیس آبروی منو نبر بهت میگم تو اشتباه می کنی به خدا روز و شبم رو نمی فهمیدم ..

ولی اون گولم می زد و هر بار با زبون چرب و نرم آرومم می کرد که تو توی کیش داری خوش میگذرونی ...نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود

گفتم : لعنت به مادری که بچه ی خودشو نشناسه ..لعنت به مادری که به خاطر خوش گذرونی خودش چشمشو روی واقعیت ببنده ..

من اگر یک روز از فرزین بگذرم ؛؛  هیچوقت تو رو نمی بخشم ....چون اون حال و روزش معلومه ولی تو مادر من بودی ...



ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش چهارم






بهت گفتم و سر حرفم می مونم؛؛؛؛  تو  دیگه مادر من نیستی ؛؛ ..من این خونه و این اثاث رو آتیش می زنم چون مثل تو حریص نیستم ..
ولی به تو نمیدم تا داغش روی دلت بمونه ..و تقاص کارایی رو که با من و بابام کردی پس بدی ...هیچ می دونی تا امروز که بیست سالم شده  فقط شش ماه زندگی کردم و بقیه اش در کنار تو جون کندم  و گذشت کردم ؟
به خاطر اینکه مادرم بودی ...؟آره همون شش ماهی که گمشده بودم  خوشحال بودم و نمی خواستم گذشته ام رو به یاد بیارم ..
من اونجا فقط محبت خالصانه می دیدم ..کسی قصد جون منو نمی کرد و مدام برام نقشه نمی کشید که یک طوری سرم کلاه بزاره ....
بی ریا و بدون توقع دوستم داشتن ..شیرین خانم آدم های غریبه دوستم داشتن و تو که مادرم بودی نداشتی ...






ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش پنجم





لاکو دستهاشو گذاشت روی صورتشو در حالیکه می لرزید مدتی هق و هق گریه کرد سپیده صبح زده بود هوا داشت روشن می شد ...
نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم بلند شدم و رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم  روی سر اون و گفتم : لاکو می برمت.. تو رو با خودم می برم ؛؛ همون جا توی انزلی با هم زندگی می کنیم ....هر چی می خوان بهشون بده ؛؛ برن گمشن ؛ من و تو همدیگر رو داریم ؛؛ خودم هر چی بخوای برات  فراهم می کنم قول میدم هیچوقت ولت نمی کنم  و روی حرفم هستم برای بچه ی توام پدری می کنم ..
من عاشق بی قرار توام ... خیلی دوستت دارم  ....تو رو خدا اینقدر از زندگی نا امید نباش روزای خوب هم در راهه ..
خودت دیدی که خدا چطور کمکت کرد ...شایدم اون خدا خواسته که ما اینطوری سر راه هم قرار بگیریم ...دیگه تموم شد ..
بابای تو رو بر می داریم میریم انزلی ...شاید اونم خوب شد؛  خدا خیلی مهربونه و من می فهمم که دیگه آغوشش رو به روی تو باز کرده ...
گریه نکن, دلم  خون شد ...
حالا بگو فرزین رو گرفتن بالاخره یا نه ؟ آخه من که زنگ زدم یک مرد گوشی رو برداشت ..







داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش ششم


گفت : وای مادر باز زده به سرت ؟ این حرفا چیه می زنی بعد بهت میگن حالت خوب نیست ناراحت میشی ....

افسر گفت : ما برای تحقیق اومدیم ....لطفا جر و بحث نکنین و به سئوالات ما جواب بدین ...

البته ما اومده بودیم از شیرین خانم و شوهرشون اطلاعاتی بگیریم ولی اجازه بدین اول این خانم بگه چی می دونه و چه نقشی توی این ماجرا داشته مثل اینکه حرفای ایشون مهمتره ...

مامان که عصبی شده بود گفت : اون چیزی نمی دونه ..

افسر گفت: خانم ؛؛؛ ساکت؛؛  لطفا ؛؛...

و رو کرد به سمیه ودر حالیکه بهش نزدیک میشد ادامه داد ..اسمت چی بود خانم ؟

گفت: به خدا قسم می خورم من نمی دونستم آقا ..وقتی فهمیدم چه بلایی سر سوگند آوردن پشیمون شدم ..می خواستم به شما خبر بدم ولی آقا فرزین تهدیدم کرد ...

افسر بلند ترو محکم تر گفت : فقط به سوال من جواب بده ..

گفت : اسمت ؟

گفت : سمیه

پرسید چند سال داری ؟

گفت سی و دوسال ...

پرسید ازدواج کردی ؟

گفت : نه خیر ...آقا به خدا من نمی دونستم ..وقتی فهمیدم که ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش هفتم





اون پلیس لباس شخصی با اخم بهش گفت : حاشیه  نرو ماجرا رو همونی که اتفاق افتاده و خودت  می دونی تعریف کن و گرنه توی آگاهی جلاد هایی داریم که ازت حرف بکشن و پدرتو در بیارن .
.پس خودت هر چی می دونی بگو و جرمت رو سنگین تر نکن .....سمیه به گریه افتاد و در حالیکه اعضای صورتش بهم ریخته بود و اشک میریخت گفت :چشم ؛ چشم ..چی بگم ؟ شما بپرس من جواب میدم
افسر گفت : همونی که می دونی ..هر چی هست بگو ...
گفت : اون شب وقتی ...
افسر گفت : کدوم شب ؟
گفت شبی که سوگند خانم رو دزدیدن ...وقتی شیرین خانم و آقا فرزین آماده شدن برن مهمونی ..سوگند خانم توی اتاقش درس می خوند ..
آقا فرزین یک لیوان شیر آماده کرد و داد به من و گفت امشب اینو بده به سوگند بخوره و دوتا تراول هم گذاشت زیر لیوان و یک چشمک به من زد و گفت یادت نره همین لیوان رو بهش بده  ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش هشتم


آخه سوگند خانم  عادت دارن هرشب شیر و عسل می خورن ...من چه می دونستم که جریان چیه ...به حرفش گوش دادم ؛؛ به خدا همین ...
در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم گفتم : سمیه درست تعریف کن همه چیز رو بگو ..
راست بگو منم قول میدم بهت کمک کنم ..کی درِ خونه رو  به روی اون دزد ها باز کرد و اونا کی بودن ؟
گفت من چیزی نمی دونم ..روز بعد فهمیدم که شما گم شدی ....
گفتم : قبول نمی کنم کسی به زور وارد خونه ی ما نشده افسر گفت : شما که دور بین مدار بسته دارین ..
خوب راحت میشه فهمید کی درو باز کرده .....اونوقت جرمت سنگین تر میشه؛ پس خودت هر چی می دونی بگو ....
با هق و هقی که از گریه می زد و مدام دستشو میگذاشت روی صورتشو بر می داشت  گفت : وقتی  سوگند خانم اومد پایین و ازم شیر خواست من اون لیوان رو بهشون دادم ..






ناهید_گلکار#  



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش نهم





مگه نه خانم ؟ من آوردم بهتون بدم یا خودتون اومدین ازم شیر خواستین؟
راستشو بگین ؛؛  ..به خدا اگر نمی اومدن من یادم رفته بود ....
بعد رفتن خوابیدن یکساعت بعد  آقا فرزین زنگ زد و ازمن پرسید ؛؛ چیکار کردی دختر؛  سوگند شیر و خورد ؟
گفتم : بله آقا رفتن خوابیدن
گفت: ببین سمیه  یکی میاد در خونه میگه منو فرزین فرستاده ...درو براش باز کن میره توی اتاق من و یک چیزی می خوام برای من  میاره ..
تو کاری بهش نداشته باش فهمیدی چی میگم ؟ از اون تراول ها زیاد برات دارم به شرط اینکه حواست باشه  و بین من و تو بمونه با کسی در این مورد حرف نمی زنی قبول ...
منه احمق هنوزم نمی دونستم چیکار می خواد بکنه ...به خدا مادرم مریضه آقا به پول احتیاج داریم ..فکرم رفت دنبال پول ..
خوب فکر می کردم یک چیزی بر می داره و میره ..ولی ...چقدر من خرم ؛؛ اشتباه کردم ...به خدا غلط کردم ..






#ناهید_گلکار‍ 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش دهم





افسر گفت : ادامه بده ...
گفت : آقای پلیس دوتا مرد که صورتشون رو بسته بودن اومدن توی خونه ...خودم اونقدر ترسیده بودم که فکر کردم می خوان منو بکشن ...
خودشون از پله ها بالا رفتن و من گوشه ی سالن از ترس می لرزیدم ..کمی بعد سوگند خانم روی شونه های یکی از اونا بود و دست یکی دیگه چمدون ..و بدون اینکه به من نگاه کنن و یا من صورت اونا رو ببینم از خونه رفتن بیرون و درو بهم زدن ..
یک مدت ماتم برده بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم ..خوب آقای این خونه به من همچین دستوری رو داده بود ..
فکر کردم زنگ بزنم پلیس خوب از شیرین خانم اجازه نداشتم ....همش با خودم تکرار می کردم ..چیکار کنم ..چیکار کنم ....
با دستی لرزون گوشی رو بر داشتم تا به آقا فرزین خبر بدم ..که خودش  زنگ زد وگفت : حالا مثل بچه ی آدم میری توی اتاقت و بیرون نمیای خفه میشی ..
هیچ حرفی نمی زنی چون پای خودت هم گیره ....اقلا ده سال میفتی زندان ...ولی اگر دختر خوبی باشی از پول بی نیازت می کنم ...






#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و یکم- بخش پنجم

فورا قفل درو باز کردم  بعد لباسم رو عوض کردم و خودمو رسوندم پشت در اتاق اونا ..

فرزین داشت می گفت : تو احمقی دارم سعی می کنم اعتمادشو بدست بیارم نمی فهمی ؟ چرا دست دست می کنی تمومش کن دیگه ...

مامان گفت : تو چرا باید این کارو بکنی ؟ به تو چه مربوط ؟

بهت گفتم خودم این کارو می کنم ..تو لازم نیست دخالت کنی ...

گفت : زر زیادی می زنی  همه چیز به من مربوط میشه ..تو منو علاف خودت کردی زنیکه...

هر روز میگی فردا ..این فردا کی میاد ؟ چقدر باید صبر کنم ؟

بهت گفتم تا نیست بیا سند رو جعل کنیم گفتی نه ...

حالا که خبر مرگش برگشته بازم داری گربه رقصونی می کنی  ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش ششم


مامان گفت : آره ؛؛ برای اینکه دیگه بهت اعتماد ندارم ...
تو سرم کلاه گذاشتی ..بهم گفتی سوگند رو توی کیش دیدن ..نگفتی ؟
گفتی حالش خوبه ..چرا دروغ گفتی ؟ بچه ام داشت میمیرد ..شنیدی؟ دختر من داشت میمیرد  ..توی مرداب مثل مرده افتاده بود اگر پیداش نمی کردن الان اصلا نمی دونستم کجاست ؛؛
چرا نذاشتی دنبالش بگردم؟ چرا نذاشتی به پلیس خبر بدم ؟  حالا من به روت نیاوردم خرت رو دراز بستی ؟
برای چی دکتر آوردی عدم سلامت عقل گرفتی من نمی خوام این مارک تو پیشونی سوگند بخوره ..آینده اش چی میشه ؟
گفت : برو بابا تو یک طویله خری صد بار برات توضیح دادم ..
از کجا معلوم دخترِ کثافتت از کیش نرفته باشه شمال ؟
مامان با ناراحتی گفت : اِ ..اِ ..اِ تو دیگه چقدر پر رویی ؛ سوگند دو روز بعد از گم شدنش توی مرداب پیدا شده بازم داری دروغ میگی ...
آره من اگر خر نبودم افسارم رو دست تو نمی دادم و حرفت رو باور نمی کردم ...
سوگند  بار دار شده اونم معلوم نیست از کی من باید اول اینو بفهمم اگر کار تو نبود بعدا هر چی تو گفتی انجام میدم ....
فرزین تو رو خدا بهم دروغ نگو ..قسم بخور کار تو نبوده ...


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش هفتم
گفت : همین دیگه وقتی میگم خری برای همینه ..
دخترت خودشو لو داده رفته گم و گور شده منم برای اینکه تو ناراحت نباشی گفتم توی کیش دیدنش ....بد کاری کردم نذاشتم غصه بخوری ؟منه احمق رو بگو که به فکر تو بودم ...
مامان گفت : نه من قبول نمی کنم تو نزاشتی دنبال بچه ام بگردم چون می خواستی خونه رو از چنگ ما در بیاری  ولی کور خوندی ..
گفتی یک مدت بگذره خودش میاد ..نگفتی  نباید به کسی خبر بدیم ؟
خدایا من چرا این کارو کردم؟ ..چرا به حرف تو گوش دادم ؟...
گفت صداتو بیار پایین الان میشنوه ...فکر می کنه واقعا کار من بوده ؟
مامان گفت : بزار بشنوه من نمی خوام تو به سوگند نزدیک بشی .. بهت شک دارم ،، فرزین نکنه کار خودت بوده ؟راستشو بگو  این بلا رو سر بچه ی من تو آوردی؟ ..
به خدا اگر بفهمم چشمهاتو از کاسه در میارم  ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش هشتم

فرزین گفت : گمشو کثافت هر چی از دهنت در میاد میگی ...الاغ چطوری کار من بوده ؟ اصلا حالا که اینطوری شد ..
آره شیرین خانم ؛ من هم زمان بغل تو خوابیدم و هم دختر ت رو دزدیم و بغل اونم خوابیدم ..
اون بچه ام مال منه حالا برو هر غلطی دلت می خواد بکن ....
آخه نمی فهمم تو برای چی این همه  چرت و پرت میگی عوضی ..من که پیش تو بودم صد بار قسم خوردم  ؛نفهم ؛کار من نبوده ..
باز چپ برو راست بیا این حرف رو تکرار کن ... دختر تو هرزه از آب در اومد تقصیر منه ؟ آره دیگه وقتی مادری مثل تو داشته باشه همین میشه ...
ببین شیرین امروز تکلیف خونه معلوم شد که شد ؛؛ وگرنه میزارم میرم ..چون معلوم نیست اون دخترِ بیعشور و بی عرضه ی تو همه چیز یادش نیاد و من دوباره برگردم سر جای اولم ...
مامان دیگه نتونست صداشو پایین نگه داره و فریاد زد کثافت تو این خونه رو می خوای؟  ؛؛ منو بیچاره کردی برای این خونه ؟ حالا برو خوابشو ببین ...








داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش یازدهم


خلاصه منو با خودش برد خونه ..ساکت بودم چون حالم خوب نبود ، خسته بودم و دلم می خواست برگردم پیش  شما؛؛

دلم تو رو می خواست که یک لیوان شیر گرم با عسل بهم بدی ..دوست داشتم امیر دستم رو بگیره و منو دلداری بده ؛؛

بازم حرفایی بهم بزنه که توش پر از عشق و امید به زندگی باشه ..دلم آغوشِ  ننه رو می خواست که سرمو بزارم روی سینه اش و آروم بشم ...

امیر , دلم سمیرا رو می خواست ..و اینکه باز سوار قایق تو بشم و از این دنیای بی در پیکر و پر از رنگ ریا توی مرداب دو تایی گشت بزنیم  ..

اونقدر بریم که دیگه راه برگشتی نداشته باشیم  .... شایدم دلم می خواست دوتا بال در میاوردیم و پرواز می کردم ....


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش دوازدهم

اما باز فرزین و اون خونه ی لعنتی جلوی روم بود ... و بد تر و زجر آور تر این بود که باید تا اونجایی که می تونستم سعی می کردم با اون خوب باشم و طوری رفتار کنم که مامان نگران رابطه ی ما بشه ..
این بهترین راه بود که می تونستم اونا رو به جون هم بندازم و اینو می دونستم در این طور مواقع مامان نمی تونه جلوی زبونش رو نگه داره ..
به هرحال  فرزین  تنها  نقطه ضعف اون بود ؛؛  ..
سر شب فرزین یک قرص آورد و داد به من و گفت : دکتر داده بخور که حالت بهتر بشه ..فورا گرفتم و گفتم : مرسی که به فکر منی ...
چقدر تو آدم مهربونی هستی ....و بلند شدم و یک لیوان آب بر داشتم و قرص رو به جای اینکه بزارم توی دهنم انداختم توی یقه ام و وانمود کردم خوردم ...و خیلی زود حالت خواب به خودم گرفتم و رفتم به اتاقم  ...

ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش سیزدهم





ولی گوش به زنگ بودم در یک فرصتی برم بیرون و به حرفاشون گوش کنم ....
وقتی اونا به اتاقشون رفتن آهسته و پاورچین خودمو رسوندم پشت در اتاق مامان ...قلبم تند می زد و بدنم می لرزید چون تا اون زمان از این کارا نکرده بودم ..
اون داشت با نگرانی به فرزین می گفت : اگر بچه ام خوب نشه ؟ اگر همینطوری بمونه چیکار کنم ؟..
فرزین گفت: اولا چه بهتر؛؛  من این سوگند رو بیشتر دوست دارم ..بعدم تو چرا نمی فهمی؟ شانس آوردیم ؛
الان وقتشه که کاری رو که باید می کردی بکنی و حقت رو بگیری ...چون ممکنه هر آن گذشته رو به یاد بیاره بعد دوباره روز از نو و روزی از نو ..
مامان گفت : تو این وضعیت اگر بهش بگم شک می کنه اون الان نمی دونه که خونه به اسمشه ..
گفت : چه بهتر  به نظرت بهتر نیست تا تکلیف خونه معلوم نشده چیزی یادش نیاد ؟ من یک محضر آشنا دارم بدون حرف و سخن فقط با  یک امضاء کارو  تموم  می کنه ...







#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش هفتم

خلاصه نمی دونم از ترس ور شکست شدن بود یا از ترس کارای مامان ؛؛ یک روز منو بر داشت و برد محضر و  این خونه رو به اسم من کرد ،،

بعدم وقتی توی شهرک غرب خونه ی جدیدی خرید اونم به نام من زد ؛

حتی ماشین هم به اسم من خرید ...

ده سالم که بود یک حساب سپرده برام باز کرد و مرتب هم سودش میومد به حسابم و هم بابا مرتب به اون حساب پول می ریخت اینطوری پول زیادی جمع شده بود ...

در حالیکه می تونست از اون پول بر داشت کنه دست بهش نمی زد ... و به من سفارش می کرد به مامانت چیزی نگو ....

من اون زمان نه به این چیزا توجه داشتم و نه برام مهم بود عادت کرده بودم  در رفاه زندگی کنم ....و می کردم ..

ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش هشتم

خونه ی شهرک غرب هنوز تموم نشده بود که بابا  همین فائزه خانم رو که تنها زندگی می کرد آورد تا وقتی میریم  خونه ی جدید ؛؛  یکی همیشه پیشمون باشه ..
مخصوصا به خاطر من که شب ها تنها نمونم ...
دیگه نمی خوام مرثیه بخونم و از غصه هام بگم ..امیر؛؛ اونقدر این حرفا توی ذهن من تکرار شده که حالا از گفتنش  بیزارم ... خسته ام  ؛ خیلی خسته ..دل از این دنیا بریدم ..
امیر؟
گفتم : جانم بگو ...
گفت  تو بچگی خودتو چطوری گذروندی ؟
گفتم : یک روز برات میگم تو ادامه بده ببینم چی شد ؟ من هنوز گیجم و نمی دونم تو از من می خوای چیکار کنم ؟....
گفت : برام سخته ..یاد آوری و گفتن این حرفا زجرم میده ....
سیزده سالم بود سوم راهنمایی رو می خوندم  ...یک روز وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم بابا رو دارن میرن بیمارستان ...
در حالیکه ما فکر می کردیم اون خارج از ایرانه ..شوکه شده بودم ..
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش نهم

مامان گریه می کرد و دنبالش رفت ..و من که خیلی برای بابام نگران بودم توی خونه تنها موندم فائزه خانم هم نبود ...
بعد از اینکه اونا رفتن بیمارستان  برگشت  و وقتی ماجرا رو فهمید با ناراحتی و عصبانیت  گفت : مادرت مهمون داشت منو فرستاد دنبال نخود سیاه ...
این حرف مثل پتک خورد توی سرم ..فورا منظورشو فهمیدم چون اونم مامانم رو شناخته بود ...
حالا اینا حدسی بود که من و فائزه خانم می زدیم اما مامان با آب و تاب و گریه چیز دیگه ای تعریف می کرد  ...و می گفت حالش بد شده بوده که زود برگشته  ....
بابام سکته ی مغزی کرده بود و مثل یک تیکه گوشت افتاد زیر دست اون ...
دیگه هر کاری دلش می خواست می کرد.... اما وقتی فهمید همه چیز به اسم منه سخت از بابا دلگیر شد و داد و هوار راه انداخت ...
و اونقدر با بابا بد رفتاری می کرد که صدای همه رو در آورده بود


داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش اول


لاکو یکم رفت توی فکر و سرشو انداخت پایین و خودشو جمع کرد طوری که انگار می خواست در خودش فرو بره ...

فائزه خانم دو تا لیوان چای آورد و گذاشت جلوی ما و رفت ...اون لیوان رو بر داشت و به عادت همیشگی بین دو دست گرفت تا از گرمای اون استفاده کنه ...

من فقط بهش نگاه می کردم تا فرصت داشته باشه هر طور که دلش می خواد حرف بزنه ...

اما رد پای دنیایی از غم و اندوهی که بر اون رفته بود  توی صورتش نقش بسته بود .. در حالیکه یک قطره اشک از چشم راستش بیرون اومد و از روی گونه اش چکید ....

گفت : نمی دونم چطوری بگم امیر ؟

هم نمی خوام تو رو زیاد ناراحت کنم ؛هم می خوام بدونی که چی بهم گذشته ...

اول اینکه من هیچوقت به خودم اجازه ندادم که بهت بگم چقدر دوستت دارم ...ولی تو خودت اینو فهمیدی نتونستم بیشتر از این پنهونش کنم ...

دست خودم نبود ..شاید بعد از شنیدن داستان زندگی من ازم بدم بیاد ....ولی من باید این کارو بکنم ..


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش دوم
خوب ؛؛ من توی همین خونه به دنیا اومدم,,سال 62 .....
اولین دارایی بابام که برای داشتن اون خیلی خوشحال بود ... ؛؛چون قدیما این خونه خیلی خوب بوده.. ولی دیگه داره خراب میشه ؛؛دوبارم باز سازی شده؛؛
اما خواستار های زیادی داره ؛؛
برای به اصلاح کوبیدن و دوباره ساختن ..زمینش خیلی می ارزه ..بابام تاجر فرش بود زیاد سفر میرفت و وقتی هم ایران بود مدام دنبال پیدا کردن فرش هایی بود که ارزش صادرات رو داشته باشه ..
خودشو انقلابی نشون می داد و از این باب کارای خودشو پیش می برد ...
در واقع درست یادم نیست ؛ نمی دونم ؛؛ تعدادی  فرشِ صادراتی می خرید ؛؛ دوباره میرفت ...و با دستی پر و سود زیادی بر می گشت ...
اون به کار خودش خیلی وارد بود ....
وقتی من مدرسه میرفتم دیگه جنگ تموم شده بود ..
اما چیزایی که اونجا و یا توی تلویزیون می دیدم و می شنیدم برام نا آشنا بود با اونچه پدر و مادر من و دوست وآشنا های اونا بودن ؛ خیلی فرق داشت ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش سوم




تضاد بین این دو اعتقاد بچگی کردن رو از من گرفته بود همیشه در این فکر بودم که چه کسی درست میگه و راه کی درسته ؟
امیر تو فکر نکن برای یک جامعه این درد کمی هست که بچه هایی که آینده سازان یک کشورن توی مدرسه یک چیز بشنون و توی خونه چیز دیگه ای ..
اینطوری میشه که اعتقادات و ایمان از توی جامعه ی ما میره این سر گمی و نداشتن الگوی مناسب نه تنها برای من بود؛؛
بلکه گریبان بیشتر بچه های اون زمان رو گرفته بود ...و ما  نداشتیم کسی رو که  روحمون رو  از این کشمش خلاص کنه ....
حتی من می فهمیدم که معلم های ما هم به حرفی که می زدن اعتقاد نداشتن ..چون خلافشو رفتار می کردن .....






#ناهید_گلکار