2733

ناهید_گلکار #

برای هشتگ "ناهید_گلکار" 57 مورد یافت شد.

  داستان #سازناکوک 🥀

#قسمت_اول - بخش چهارم






 

 یک خمیازه بلند کشیدیم و گفتم : من فقط می خوام خودمو برسونم به ون که بخوابم ..گفت : خوش بحالت من نه توی هواپیما خوابم می بره و نه توی ماشین ..باید جام راحت باشه .. برسیم نیشابور هم که باید آماده بشیم برای امشب ..به افشین گفته بودم یک روز زودتر راه بیفتیم بهتره ...اینطوری آدم عذاب می کشه ..گفتم : آره بابا امشب هم باید بیدار بمونیم ..

و همینطور که با هم حرف می زدیم با بچه های گروه منتظر اومدن بار شدیم بیشتر ساز ها رو بسته بندی کرده بودیم و توی بار بود ولی من گیتارم رو برده بودم توی هواپیما .. فقط یک چمدون کوچیک سیاه رنگ داشتم ..

چند قدم اونطرف تر همون دختر رو دیدم که داره با افشین حرف می زنه ..و حسابی گرم گرفته بودن ..و گویا داشت ازش امضاء می گرفت .. دوتا خمیازه کشیدم و پشتم رو کردم ..حالا هر چی انتظار می کشیدیم که اون ریل راه بیفته و چمدون ها بیاد هیچ خبری نمی شد ..اون قدر طولانی که صدای همه ی مسافرا در اومده بود ..







ناهید_گلکار#  

گلی_هسدم#

داستان #سازناکوک 🥀

#قسمت_اول - بخش دوم 






و همینطور دستش طرف متصدی دراز بود ..تا اینکه فهمید فایده نداره با عصبانیت رفت پشت سر من ایستاد..

ولی زیر لب یک چیزی گفت که معلوم میشد داره فحش میده .

به هر حال من اهمیتی ندادم و کارت ها رو گرفتم ..و شهاب و مهردادهم از راه رسیدن و سه تایی بارمون رو که تعداد زیادی ساز و چند تا چمدون بود تحویل دادیم .. 

که چشمم افتاد به همون دختر که با غیظ هر چی تمام تر در حالیکه سرخ شده بود کارتشو گرفت و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : کارتون خیلی بی منطق بود باید مثل آدم های متمدن می ذاشتین من اول کارم رو انجام می دادم ..و یکساعت منو معطل نمی کردین ..

شهاب به من نگاه کرد و با خنده پرسید چی شده ؟ 

گفتم هیچی بریم یک از خود راضی بی منطق می خواد به من تمدن یاد بده ..بچه ها کجان ؟ 

گفت اونجا نشستن ..ولش کن محلش نزار ..







ناهید_گلکار#  


داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_هفتم- بخش هشتم





گفتم چهاردهم ...

گفت صبر کن حساب کنم ..تا چهاردهم مهر یک ماه ؛ تا آبان دوماه تا آذر سه ماه ..اینم پانزده روز میشه سه ماه و نیم ..

اگر دکتر زنان تایید کنه بچه تقریبا چند وقت داره دیگه کسی نمی تونه به تو شک کنه ..می برمش پیش دکتر زنان ...

و بلند شد و رفت پرس و جو کرد و برگشت و گفت : الان دکتر زنان نیست اما فردا صبح هست ..تو فعلا به کسی چیزی نگو تا من بهت بگم ...حالا خودتو مثل یک مرد جمع و جور کن باید به لاکو بگیم که حامله اس ...

تعجب می کنم چطوری خودش نفهمیده تا حالا ..بیچاره شوهرش ..

گفتم : چی میگی مامان ؟ 

شوهرش نداره اگر داشت الان زمین و زمان رو زیر و رو کرده بود اونو پیدا کنه ..نداره ...

مامان گفت : ای بگم خاک عالم به سر من کنن؛؛ بچه ی منو ببین ؛ خوش خیال ؛ دروغه ؟ ..خوب احمق اگر نداشته باشه که بدتره ..یعنی تخم حرام ..اینو می فهمی ؟ حالا اینطوری خودشو زده به مظلومی ..حتما آتش پاره ای بوده توی تهران ...خدا کنه شوهر داشته باشه ...









ناهید_گلکار#  د_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و ششم- بخش اول








صنم 

امیرعلی با ناراحتی گفت: ببخشید صنم نفهمیدم از دهنم در رفت.

 گفتم: تو اصلاً برای چی می خوای بیای تهران؟ نمی ببینی خان بابا دست تنهاست بمون دیگه ماهم تا چند روز دیگه بر می گردم، بریم شاید بتونیم این شر رو بخوابونیم پیاده شو داداش جون بهت قول میدم قباد از پسش بر میاد 

گفت: شماها اگر می خواستین از پس اون مرتیکه رضا بر بیان حالا روزگارمون این نبود، که به خودش اجازه بده بیاد در این باغ و از ما طلبکار بشه، منو با خودتون ببرین فردا بر می گردم. 

گفتم: نمیشه اول باید بهم قول بدی که دست به کار خطرناکی نمی زنی.

 گفت: باشه قول میدم ؛بریم آقا قباد تا خان بابا نیومده، 

گلی همینطور گریه می کرد و بدون توجه به جر و بحث ما می گفت: بابا تو رو خدا بزار بمونم 

 عزیزه خودشو رسوند به ماشین و گفت: امیرعلی تو کجا میری؟ بیا پایین خان بابا صدات می کنه، خیلی هم ناراحته می ترسم سر تو خالی کنه.

امیرعلی عصبانی شد و گفت: ای بابا چرا شما ها هر کدوم هر کاری خواستین کردین من تماشا کردم حالا بزارین من کارمو بکنم، عزیزه در ماشین رو باز کرد و با جدیت گفت بیا پایین بیشتر این گند رو هم نزن.







ناهید_گلکار#  _گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و سوم- بخش پنجم 








 

و این طوری خان بابا که عاشق بازی کردن بود خوشحال شد و اونا شروع کردن به بازی کردن، گلی بغل عزیزه داشت خوابش می برد، قباد به من اشاره کرد بیا بریم بیرون کارت دارم، دیگه دلم به شور افتاد و احساس می کردم همون موضوعی باشه که قباد براش اون همه ناراحت شده بود،

 فوراً شالم رو انداختم روی شونه هام با هم رفتیم توی باغ به قدم زدن، دستم رو گرفت و گفت: هوا خوب سرده، سرما نخوری، گفتم: قباد زود، تند، سریع برو سر اصل مطلب، 

خندید وایستاد روبری من و بازوهامو گرفت و گفت: ببخشید بانو، با من ازدواج می کنی؟

 گفتم: دیوونه دوباره می خوای منو بگیری؟ هنوز برات بس نیست این همه که ما تو رو اذیت کردیم واقعاً که پر رویی. 

گفت: صنم تو مثل اینکه معنی عشق رو نمی دونی، من عاشق توام و عاشق همه چیزِ معشوقش رو با دل و جون دوست داره، تو میگی اذیت ولی من و تو وجودمون در هم آمیخته شده دیگه ازهم جدا نیستم که فکر کنم این تویی که باعث بعضی از ناراحتی ها میشی، 

 یک وقت ها با خودم فکر می کنم اگر تو رو نمی دیدم، اگرتو دوستم نداشتی چی می شد؟








ناهید_گلکار#  د_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پنجاه و دوم- بخش پنجم 








پرسیدم : رضا اینو بهم بگو صنوبر کی به تو گفته بود که حامله اس ؟

 گفت : همون دفعه ی اولی که با هم تنها شدیم قبل از عقد ؛ شکمش یکم بزرگ شده بود نشونم داد و گفت این بچه ی توست ؛ منم فکر کردم راست میگه ؛

وقتی فهمید که نمی خوام با خودم ببرمش عصبانی شد وگفت ازت منتفرم من قباد رو دوست دارم و اصلا بچه مال تو نیست ؛مال قباده ؛

می گفت : زن تو شدم که صنم رو نجات بدم ؛ منم دیگه نفهمیدم چیکار می کنم زدمش ؛ به خدا دست خودم نبود شده بودم بازیچه ی دست یک دیوونه ؛ خاک براش خبر نبره ولی واقعا قاطی کرده بود . 

منو از درس و دانشگاه و زندگی انداخت بیچاره ام کرد حالا داشت به من می گفت که از تو حامله اس ، 

خب عصبانی بودم ؛ داشتیم دیوونه می شدم اون دختر داشت با روح و روانم بازی می کرد ؛ 

بعدم اونقدر بلند جیغ می کشید که نمی تونستم کنترلش کنم ؛ خب نباید همسایه ها سر و صدا می شنیدن دهنشو بستم ولی منو می زد زنگ زدم خونه شون و گوشی رو دادم دستش تا بهشون خبر بده که اونجاست؛  

مثل اینکه با صنم حرف زد بعد برای اینکه کاری دستم نده بردمش و بستم تا بیان ببرنش ؛پرسیدم تو خودت صدای صنم رو شنیدی که با صنوبر حرف زده باشه ؟ 

گفت: نه ؛اون گفت صنم من خونه ی خواهر رضا هستم و اون داره ترکم می کنه کمکم کن همین ؛







ناهید_گلکار#  د_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_چهل و سوم- بخش اول








صنم 

صبح شد و هنوز صنوبر درد می کشید و فریاد های اون توی فضای خونه می پیچید، 

از نیمه های شب دردش شروع شده بود و عزیزه، ننه آغا روبا مش عباس فرستاد دنبال قابله همون نیمه شب و با خودشون آوردن، و اون زن با خونسردی بالای سر صنوبر نشسته بود و پشت سر هم چای و شیرینی می خورد و گهگاهی شکم صنوبر رو معاینه می کرد و می گفت: عجله نکنین هنوز مونده، 

من به صورت صنوبر که خیس عرق بود و داشت همه ی تلاشش رو برای بدنیا اومده بچه می کرد انداختم و با اعتراض گفتم تو رو خدا خانم یک کاری بکن خواهرم داره میمیره، 

و اون بازم با خونسردی می خندید و می گفت: آخه کدوم بچه توی شکم مادرش مونده که این یکی بمونه حتماً دختره که این همه داره با ناز میاد؛ 

اما ساعتی گذشت و از بچه خبری نبود،

 حال صنوبر خیلی بد بود و بی تابی می کردم و فریاد می زد. 

عمه خانم مدام فرمون می داد که کمرو پهلوهاشو بمالین، دستمال داغ بزارین روی شکمش، صنوبر زور بزن، 

دیگه داره دیر میشه، و قابله با هراس می گفت: زود باش نترس دختر زور بزن دردت پس بره دیگه نمی تونم کاری برات بکنم، بچه ات خفه میشه.








ناهید_گلکار#  _گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم 







 گفت: ای داد بیداد، خوبه والله اینم عوض دستت درد نکنه از صبح تا حالا جونم در اومده بساط شب هفت شوهر اونو روبراه کنم اونوقت تو داری خستگی رو به تنم می زاری، 

من چیکار کردم جز خوبی، به خدا یک لقمه غذا از گلوم پایین نمیره و همش فکر می کنم الان آبجیم داره چی می خوره. 

گفتم: از این به بعد شما راحت غذات رو بخور من نمی زارم آبجیم سختی بکشه و دیگه نمی زارم کسی براش غذای مونده بفرسته اون خواهر بزرگ ماست باید مراقب عزت و احترامش باشیم ،

اما من ازتون گله دارم به خاطر اینکه جلوی همه گفتین باید تف روی قبرشوهرش بندازیم، چرا؟

 گفت برو بابا دلت خوشه ؛ فکر می کنی کسی خبر نداره که موسی رفته بوده دزدی؟

 گفتم : شما با چشم خودت دیدی؟ ندیدی، پس حرف نزن، دل بچه هاشو نرنجون به خدا گناه داره آبجیم، مظلوتر از اون گیر نیاوردین ؟ دزدی کردن به مال آدم ها مربوط میشه، 

اما شکستن دل جبران ناپذیره حرف های بد از چاقو بدتر ؛ 

پالتوم رو برداشتم و با حرص پوشیدم ودر اتاق رو باز کردم دیدم همه اونجا جمع شدن که ببینن چه خبره.







ناهید_گلکار#  

@nahid_golkar

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_بیستم- بخش دوم






با افسوس گفت : به من گفتن یک بیماری ، بعد از زایمان گرفته بود ؛ 

مدتی تب های شدید می کردو مشکلات بعد از زایمان و بالاخره هم از پا درش آورد ..

اونقدر برای من غیر منتظره بود که تا مدت ها باور نداشتم که راحله دیگه نیست ..

پدرام یک ماهش نشده بود که اون رفت و بچه ی به اون کوچکی بی مادر شد ...

می تونی تصور کنی چقدر عذاب آور بود ؟ گفتم : آره حق دارین ..و این سوختگی هم برای شما شد درد دوباره ،

 کاش می تونستم زمان رو به عقب برگردونم ...ولی نمیشه منم خیلی ناراحتم ...

یک مرتبه حرف رو عوض کرد و گفت : دلبر یک خواهش ازتون دارم برین با خیال راحت درستون رو بخونین ..

اینجا به درد شما نمی خوره من از پدر شوهر مریم خواهش کردم یک مدت بیاد کمک من ..

باور کنین دیگه احتیاجی نیست شما این همه به خودتون زحمت بدین قرارمون هم تا اول مهر بود ...

از جام بلند شدم و رفتم کیفم رو بر داشتم کلید های مغازه رو گذاشتم روی میزش و گفتم : آره فکر می کنم وقتش باشه که برم نمی خوام بیشتر از این شما رو اذیت کنم ..

ولی احمق نیستم ،می فهمم برای چی نمی خواین من اینجا باشم ..و برای چی ازم فرار می کنین ..

باشه برای همه چیز ممنونم و بازم عذر می خواهم ؛؛ که این بلا رو من سر شما آوردم ...








ناهید_گلکار#   

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهاردهم- بخش هشتم







ببینم گریه کردی ؟چرا ؟ تو رو خدا  غصه نخور؛  

اگر با ما موندی همه چیز یاد می گیری , تو دختر خوبی هستی خوشحالم که با تو آشنا شدم ؛

گفتم :توام دختر خوبی هستی ولی  الان بگین کجا داریم میریم ؟

مهبد گفت : میریم که دوتا دیگه از دوستای منو  ببینیم  بهت که گفتم ما چهار نفریم  ؛

مهرانه گفت : مهبد و دوتا دوستش دانشجو هستن  ؛ اونا بچه ی شهرستانن ؛ خوابگاه زندگی می کنن ؛  الان دیگه از دانشگاه میان ساز هاشون رو بر می دارن و میریم ؛نگران نباش به زودی میان ؛

یک مرتبه به فکرم رسید نکنه این دام باشه و اینا دارن منو می برن که ازم انتقام بگیرن ؛

نگاهی به مهرانه کردم و نگاهی به مهبد ؛ هر دو آروم قدم بر می داشتن و به نظرم  ساده و مظلوم اومدن  ؛

با این حال پرسیدم : شما ها چهار نفرین منو می خواین چیکار ؟خودتون که یک گروه هستین ,  مهبد گفت : تو رو نمی خوایم گیتارت رو می خوایم ؛

احمد پرکاشن می زنه و صادق تنبک ؛ منم که سه تار ؛ مهرانه هم فقط کلاس سنتور رفته و خیلی مونده تا دستش راه بیفته ؛حالا زدنشو می ببینی واقعا خرابکاری می کنه ؛







ناهید_گلکار#  

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهاردهم- بخش نهم








ما  همه احتیاج به پول داریم ؛ باید برای جلب نظر مردم درست بزنیم ؛ اون روز توی مترو دیدم یکی داره خیلی خوب گیتار می زنه توجه ام جلب شد و اومدم سراغت ؛دیدم دورت خلوته و کسی به سازت گوش نمی کنه  به فکرم رسید چه خوب می شد که با ما می زدی ؛
ما می تونیم بهم کمک کنیم ؛ خب اگر دست به دست هم بدیم  بهتر می تونیم پول در بیاریم خدا رو چه دیدی شاید یک روزی هم ما مشهور شدیم ؛
احمد و صادق خیلی پسرای خوبی هستن مطمئنم که توام ازشون خوشت میاد .
بیشتر گروه ها و بند ها همینطوری تشکیل میشن ؛و یواش یواش به یک جایی می رسن ؛
حوادث اخیر باعث شده بود که نتونم چیزی رو باور داشته باشم و هنوز با  تردید به اونا نگاه می کردم ؛
وقتی جلوی در خوابگاه رسیدیم ؛ یکم خیالم راحت شد که حرفهاشون راسته ؛ اگر اینطور باشه منم دلم می خواست که با یک گروه بزنم ؛ شاید اینطوری می تونستم به جایی برسم  ,







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهاردهم- بخش دهم







روبروی خوابگاه اون طرف خیابون کنار پیاده رو ایستادیم ؛ و منتظر شدیم ؛ هر چقدر من بی قرار بودم  اون دونفر خونسرد ایستاده بودن و  از آفتاب زمستون لذت می بردن ؛
پرسیدم :پس  منتظر چی هستین ؛چرا نمیان ؟  
مهبد گفت : منتظریم  بچه ها بیاین ؛  ببخشید خسته شدی ؟
گفتم : نه ؛ من کارم همینه ولی الان نمی دونم دارین چیکار می کنین ؟
مهرانه پرسید : ریحانه جون  گرسنه ای ؟
گفتم : نه بابا من عادت دارم ؛ خب اقلا بهم بگین اینا چرا نمیان اگرتوی خوابگاه زندگی می کنن ؛مهرانه گفت : الان باهاشون تماس گرفتم توی راه هستن دارن می رسن ؛
پرسیدم : ببخشید شما ها کجا زندگی می کنین ؟
گفت : منظورت چیه ؟یعنی  کدوم خیابون ؟
گفتم : نه خونه ی کی ؟
لبخندی ناباروانه  زد و گفت : ریحانه جان خونه ی پدر و مادرمون دیگه , مگه تو کجا زندگی می کنی ؟؛
گفتم : فهمیدم ؛ ولی پس چرا با داشتن پدر و مادر این کارا رو می کنین ؟ آخه ساز زدن توی خیابون هم شد کار ؟
گفت :وا چه ربطی داره ؟







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

پربازدیدترین تاپیک های امروز