2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 7601 بازدید | 334 پست

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش اول

لاکو هنوز به حالت اغما بود و دیگه دکترا هم نگرانش بودن ..

گاهی چند لحظه  به هوش میومد ولی دوباره از حال میرفت و هذیان می گفت ..

منو و شیرین خانم پشت در اتاق مراقبت های ویژه و به نوبت با لباس مخصوص میرفتیم و بهش سر می زدیم ...

حدود یازده  شب بود که گفتن وضعیتش بهتر شده اما هنوز  هیچ عکس المعلی نشون نمی داد ...

از اون زمان به بعد دیگه  اجازه ندادن اونو ببینیم ...یکم که خیالم راحت شد احساس گرسنگی کردم و تازه یادم اومده بود که از صبح ؛ نه من چیزی خورده بودم نه شیرین خانم ..

رفتم بیرون بیمارستان و دوتا ساندویج و نوشابه خریدم و برگشتم ...روی صندلی توی راهرو نشسته بود و سخت توی فکر بود..

از وقتی با آقای قانع بحث کرده بود حالش منقلب شده بود و یک ترسی توی صورتش می دیدم که کاملا معلوم می شد بشدت نگرانه ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش دوم
کنارش نشستم و گفتم : براتون ساندویج خریدم این وقت شب چیزی پیدا نمیشه ..
گرفت و گفت : خوبه منم دارم از پا در میام چیزی نمونده که غش کنم ..به نظرت  میاد که من  اینقدر قوی باشم ؟ ببین چه بلا هایی سرم اومده بازم رو پا هستم و دارم مقاومت می کنم ...توام خسته شدی ..
من باید به فکر یک چیزی بودم که بخوریم ولی کلا اهل این حرفا نیستم ....یعنی حواسم به این جور چیزا نیست ...
من  ساکت بودم و شروع کردم به خوردن   ...
اما اون به محض اینکه یک گاز زد بغضش ترکید و همینطور که لقمه توی دهنش بود ساندویج رو گرفت توی سینه اش و سرشو خم کرد و های و های گریه کرد ....
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش سوم
خیلی تحت تاثر قرار گرفتم و گفتم : این کارو نکنین ..خواهش می کنم ..شما الان داشتین از قوی بودن خودتون تعریف می کردین پس چی شد ؟
اگر فکر می کنین که شما دخالتی توی این کار نداشتین حتما سوگند اینو می فهمه ..خدا رو شکرکنین  که حالش بهتر شده  ..
ولی بازم به همون حال موند و گریه کرد ...
منتظر شدم تا حالش بهتر بشه ...یک دستمال از کیفش در آورد و صورتشو خشک کرد و همون طور با بغض شروع کرد به خوردن و در حالیکه لقمه هاشو می جوید گفت : توام بخور ...من می خورم تا توام بخوری ...
از صبح سر پایی و اینطرف و اونطرف میری خسته شدی ...امیر تو سوگند رو دوست داری ؟
گفتم : بله خیلی زیاد ..
گفت : منم دوستش دارم به اندازه ی تمام دنیا  ..اون تنها امید من توی زندگیه ..می دونم باور نمی کنی ...ولی همینطوره .... سوگند همه چیز رو به تو گفته ؟
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش چهارم





گفتم:  بله؛؛  تقریبا ..
گفت : تو فکر می کنی فرزین در مورد من  چی گفته ؟ اگر دروغ بگه و منو مقصر کنه ؟ من چطوری ثابت کنم ؟
دیگه سوگندم باور نمی کنه من توی این کار دخالت نداشتم  ...
گفتم :من  باور می کنم چون مادرین .. یک مادر هرگز نمی تونه بد بچه ی خودشو بخواد ...
ولی نوع دوست داشتن آدما با هم فرق می کنه ..فکر می کنم مال شما به ضرر سوگند بوده ؛؛خودتون اینطور فکر نمی کنین ...
یک فکری کرد .و گفت : تو چه می دونی توی دلم من چی میگذره ...من فقط شانزده سالم بود که زن احمد شدم ...
یک دختر با هزار امید و آرزو .. جاه طلب و زیاده خواه ..آره من جاه طلب بودم هنوزم هستم ؛؛  و  از زندگی خیلی چیزا می خواستم و بازم می خوام انکار نمی کنم باید به خواسته هام می رسیدم   ...


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش پنجم


احمد هم  این کارو برای من کرد واقعا رفاه داشتم  ..

اما اون چیزی که نداشتم شوهر بود ...احمد رفیق باز بود و خوش گذرون ..من  می دونستم وقتی میره خارج از ایران چه کارایی می کنه؛ ..

اینجا خودشو توی حزب الهی ها جا زده بود بهش می گفتن حاج آقا ..در حالیکه نمازم نمی خوند ...

احمد یازده سال از من بزرگتر بود ..خوب من سنی نداشتم که خوب و بد رو از هم تشخیص بدم  ؛  

کاری هم از دستم بر نمی اومد و  برای اینکه کارای احمد رو  جبران کنم و حرصش بدم ..خیلی کارا کردم ..

ولی اصلا غیرت نداشت براش مهم نبودم اونقدر با زن های زیادی رابطه داشت که منو نمی دید ..

گاهی جلوی چشمش یک کاری می کردم بلکه  عصبانی بشه ؛ بهم فحش بده و حتی منو بزنه ....

واقعا دلم می خواست یکبار غیرتی بشه و منو بزنه ...ولی می خندید و اون خنده ها منو می سوزند و بیشتر سعی می کردم بد باشم ...



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش ششم





اوایل از خودم بدم میومد شب ها عذاب  وجدان می گرفتم و توبه می کردم ....خیلی با خودم در گیر شده بودم ...
ولی کم کم کارای خودمو برای خودم توجیه می کردم ..تا اونجایی که عادی شد ...
اونقدر که روال زندگی از دستم خارج شد ...اونجا بود که سوگند ازم دور شد و هیچ جوری نمی تونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم ..
به خدا سعی می کردم ولی نمی شد ....حس می کردم با نگاهش با رفتارش منو تحقیر می کنه ...و تنها همون نگاه های سرزنش آمیز بود که منو می ترسوند ...
تا پدرش سکته کرد ..سوگند از چشم من دید فکر می کرد من اذیتش کردم ...و زندگی ما شده بود پرستاری از یک مردی که حتی به ما نگاه هم نمی کرد ...
من جوون بودم ..وقتی فرزین عاشقم شد  فکر کردم چه اشکالی داره منم طعم خوشبختی رو بچشم ....
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش هفتم




گفتم : سوگند برام تعریف کرده ...من این حرف رو قبول ندارم که آدم برای تنبیه یکی زندگی خودش و بچه اش رو خراب کنه   ..
من خیلی مادرا رو می شناسم که به خاطر بچه هاشون  پا روی خواسته های خودشون می زارن  ..؛ فداکاری می کنن و نمی زارن اونا آسیب ببین ...
حرمت مادری برای همین اینقدر بالاست ...ببخشید شما الان ناراحتم هستین ...ولی همین الان که دارین تعریف می کنین به خودتون حق دادین که توی خونه ای که یک دختر جوون دارین با مردی که این همه از شما کوچکتره ازدواج کنین ..
اگر شما  برای هزار نفر تعریف کنین حتی یک نفر به شما حق نمیده .... همه بدون معطلی می فهمن که برای پولتون بوده ..
و با وجود اینکه این همه سوگند به شما گفته بود بازم قبول نکردین ....شیرین خانم به خودتون بیاین ؛ اون مرد  اعتراف کرده که به طمع پول و اون خونه اومده سراغ شما ؛؛
بازم میگین به من علاقمند شده بود ؟ ....







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش هشتم


گفت : نه , اینطور نیست ..حالا که گیر افتاده اینطوری میگه ..

من می فهمیدم منو دوست داره ...

گفتم : ببخشید من باید برم یک تلفن بزنم و برگردم ....سرم داغ شده بود اون زن واقعا از موضوع پرت بود ..

خود بزرگ بینی دشمن روح و روانش شده بود و من تحملشو نداشتم  ..نمی تونستم بیشتر با هاش همکلام بشم چون مجبور بودم به حرفای چرند اون گوش کنم ...

و واقعا با نوع نگاهی که سوگند به زندگی و مردم داشت می فهمیدم چقدر عذاب کشیده ..

و برای اینکه دیگه از شیرین خانم دور بمونم رفتم و  بچه رو دیدم ومدتی از پشت اون شیشه تماشاش کردم ..

طوری دست و پا می زد که انگار به زندگی چسبیده بود و می خواست زنده بمونه ...اما می گفتن که وضعیت ثابتی پیدا نکرده  ..

شیرین خانم توی تخت سوگند خوابید و منم روی مبل کنار اتاق خوابم برد ..و صبح زود با  صدای در  از خواب پریدم دوتا پرستار برانکارد سوگند رو با سر و صدای زیاد آوردن توی اتاق ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش نهم





وای خدای من چشمش باز بود تا منو دید دستشو دراز کرد با تمام اشتیاق و عشق  فورا گرفتم و گفتم : عزیز دلم؛؛  خدا رو شکر ..خدایا صد هزار  بار شکرت ...
شیرین خانم از جا پرید و بلند شد ..و با هیجان اومد پایین وخودشو رسوند به سوگند و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ..
اونقدر به هیجان اومده بود که نمی تونست حرف بزنه ...ما رو از اتاق بیرون کردن  تا  ملافه ها رو عوض کنن  و سوگند رو بخوابونن  ...
وقتی برگشتم به اتاق و رفتم کنارش اولین چیزی که پرسید این بود : بچه رو دیدی ؟
گفتم : آره ..پرسید چه شکلیه ؟
گفتم : معلوم نیست ..خیلی کوچولو و ظریفه ..بزار اینطوری برات بگم مثل یک عروسک قرمز؛  قد کف دست من که کلی لوله و دستگاه بهش وصل شده ..
با افسوس گفت :الهی ؛؛ طفلک,  امیر موندم چیکار کنم ..اگر زنده موند ؟ خوب من مادرشم .؛؛ .نیستم ؟

#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش دهم

گفتم : تو رو می شناسم ..همینو ازت انتظار داشتم ..دل کسی که با محبت و عشق آشنا باشه براش فرقی نمی کنه که اون موجود چطوری به دنیا اومده ..
همش می ترسیدم تو اونو نخوای ..
گفت : نمی دونم ..می خوام یا نه ؛؛ ولی خوب ..هنوز گیجم ..
شیرین خانم آهسته و با احتیاط اومد جلو و گفت : سوگند جان ..مادر دل بهش نبند ..تو نمی تونی برای اون مادری کنی ... اون بچه حرمزاده اس انشاالله که زنده نمی مونه ...
سوگند دندون هاشو بهم فشار داد و گفت : حرم زاده من و شما هستیم که باعث بوجود اومدن اون بچه شدیم ..
دیگه نمی خوام کسی این حرف رو به زبون بیاره ..آخه شما چی میگی ؟ حتی مادر امیر براش لباس می خرید و برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کرد ..و هیچوقت اونا به من این حرفا رو نزدن  ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش یازدهم




یکبار ازم نپرسیدن می خوای باهاش چیکار کنی ؟ مدام از آینده ی اون حرف می زدن ..سمیرا براش کفش خریده بود ...
آخه تو چطور آدمی هستی که برای یک موجود زنده ی بیگناه صفت به این بدی رو بکار می بری بالاخره من اونو زاییدم  یا نه ؟ مقصرشم تو بودی  ...
میشه تنهام بزاری و بیشتر از این حرصم ندی ؟ از اینجا برو لطفا ؛؛ برو نمی خوام پیشم باشی ...
شیرین خانم با ناراحتی از اتاق بیرون رفت ...
گفتم : لاکو جانم فدات بشم مادرت خیلی ناراحته ..فکر نمی کنم کار اون باشه فقط نادونی کرده میشه سخت نگیری ..اینو برای این میگم که خودتو ناراحت نکنی ...
چند دقیقه بعد آقای قانع زنگ زد و گفت : امیر من می خوام برم دادگاه سوگند چطوره ؟ گفتم : امروز خوبه بهتر شده ..
اجازه بدین منم می خوام با شما بیام ...و به سوگند اشاره کردم ناراحت نمیشی تنهات بزارم و برم دادگاه ؟ می خوام خودم بدونم چی شده ...






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش دوازدهم


گفت : نه برو ..خودت باشی بهتر می فهمم جریان چی بوده  ...

قانع  گفت : به شیرین خانم یاد آوری کن  سر ساعت نه باید دادگاه باشه ....

ببخش امیر جان نمی تونم تا اونجا بیام دنبالت دیر میشه خودت یک تاکسی بگیر و بیا به این آدرس اونجا منتظرتم ..

دست لاکو رو بوسیدم و بهم نگاه کردیم و گفتم : تو حالت خوبه ؟ من برم ؟

چشمش رو محکم بست و باز کرد ..

گفتم : پس من زود بر می گردم ..

از اتاق که اومدم بیرون  به شیرین خانم گفتم : یادتون نره ساعت نه باید دادگاه باشین ...

گفت : می ترسم امیر ، فرزین بهم تهمت بزنه ...تو ازم دفاع کن ؛  باشه ؟

برگشتم و نگاهش کردم اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه  اون واقعا یک چیزی کم داشت ..

همینطور که میرفتم پایین با خودم حرف می زدم  آخه من کیم که از تو دفاع کنم زن حسابی چی داری میگی ؟  ...


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش سیزدهم





وقتی رسیدیم آگاهی خبر دادن که مردی که توی مرداب پیدا شده سجاد همون پسر دایی فرزین بوده  ...
منو و قانع منتظر شدیم تا فرزین و دوستشو رو از  بازداشتگاه  آوردن که ببرن دادگاه ....
با اولین نگاه فرزین رو از چیزایی که شنیده بودم شناختم ..
ریشش بلند شده بود و دستبد به دست ...
هراسون بود به خصوص که همون روز فهمیده بود که پسر دایی اون توی مرداب افتاده و می دونست که دیگه جای انکار نداره ...
همراه آقای قانع تا دادگاه رفتیم و متوجه شدم که  ..چقدر مرد خوب و مادب و با انصافیه ..و داشتم فکر می کردم اگر اونم بد از آب در میومد سرنوشت لاکو از اینم که هست بدتر میشد ...







#ناهید_گلکار


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و ششم- بخش چهاردهم


دادگاه شروع شد و  اول دوست فرزین رو به جایگاه بردن  ..

و اون بعد از باز جویی های اولیه اعتراف کرد و جریان رو اینطوری گفت : من چند سالی می شد که فرزین رو ندیده بودم از بچگی توی یک محله زندگی می کردیم ...

اما از این ور اون ور شنیده بودم که زن پول دار گرفته و نونش توی روغنه .. می گفتن شرکت باز کرده و ماشین آخرین مدل سوار میشه ..

اون کلا همیشه به این فکر می کرد که یک پول قلمبه بدست بیاره ....به ما می گفت   به جای هر کاری برین زن پولدار بگیرن اونم بیوه باشه که اونوقت هر چی داره مال شما میشه ...

می گفت دخترای پول دار پر مدعا هستن ...خوب من اینو شنیده بودم تا یک روز اومد سراغم توی مکانیکی کار می کردم ..به خدا من آدم قانعی بودم سرم به کار خودم بود ...

ولی گرفتار ی داشتم دوتا بچه و زن و زندگی خرج داشت هر چی تلاش می کردم نمی تونستم اون زندگی رو جفت و جور کنم ..کرایه خونه ؛ قسط ؛ کم و کسری هایی که خودتون بهتر می دونین ..


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش پانزدهم





وقتی فرزین اومد بهم گفت برات یک کار نون و آب و دار دارم ...خوب من خوشحال شدم و فکر کردم خدا اونو برام فرستاده و دعا های من مستجاب شده ..
ولی بهم گفت : دختر زنشو باید یک مدت ببرم ویلای شمال نگه دارم ..اون گفت فقط دو سه روز بعدم خودش میاد و می بردش همین ..
می گفت توی این مدت بهش دارو می زنیم تا  همش خواب باشه و چیزی نمی فهمه ..
بهم گفت می خواد مادر اون دختر رو  مجبور کنه تا خونه رو بفروشه و بره کانادا ....
گفتم من نیستم ..اینا هاش جلوی خودش میگم ..فرزین بگو که قبول نکردم ..من این کاره نیستم ؛؛بهت نگفتم ؟حرف بزن دیگه نامرد ,,  
حتی گفتم برو بابا مثل اینکه سریال  ترکی زیاد نگا ه می کنی اینا مال توی فیلم هاس پسر نکن این کار رو ؛ در واقعیت درست از آب در نمیاد ...
فرزین تو رو خدا بهشون بگو نگفتم ؟من راضی بودم ؟ ...




ادامه دارد



دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

@وایساوایسا @پانیک_۳۱۵ @کوثر_رودگر @متکا  

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
ثمین جان داستانش خیلی قشنگه ممنون ازت لطفا قسمت جدیدشو میزاری منم تگ کن    

چشم عزیزممممم❤

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و هفتم  بخش اول

اما  آقای قاضی  به من گفت : پنجاه میلیون خوبه ؟من که هیچوقت حساب بانکیم از یک میلیون نرفته بود بالا ؛؛ خوب بدم نیومد که این پول رو بدست بیارم  ، گفتم : واقعا ؟ میدی ؟

گفت : آره ؛اما به شرط اینکه  هر چی میگم گوش کنی ..و چیزی نپرسی ...

گفتم نمیشه  درست بگو پنجاه میلیون  رو برای چه کاری به من میدی ؟تا ندونم باهات نیستم ...

فرزین؛؛؛  جون مادرت بگو نگفتم ؟ به دوازده امام قسم؛؛  نمی خواستم قبول کنم ..

اما اون  گفت : فقط دختره رو ببرین تا شمال سه ؛چهار روز بهش آمپول بزنین که بیدار نشه ..همین ؛؛

نه صدمه ای می ببینه نه چیزی می فهمه من خودم میام و می برمش قول میدم ...باور کنین آقای قاضی نمی خواستم این کارو بکنم ولی اون پنجاه میلیون می تونست زندگی منو نجات بده ..

خودمو راضی کردم که اگر اینطوره ؛؛ بزار زن و بچه های منم یک نفس راحت بکشن ..

#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش دوم

دو روز بعد دوباره اومد سراغم این بار با سجاد پسر داییش ؛  اونم می شناختم ..آدم خوبی نبود اهل هر جور خلافی بود ..
تا اونو دیدم پشیمون شدم به فرزین گفتم  ..این آدم درستی نیست؛ فرزین  نگفتم ؟ ..به خدا آقای قاضی اصلا زدم زیرشو یک کلام گفتم نه ...
نامردی کرد و از نقطه ضعف من استفاده کرد و گفت هفتاد میلیون ...پام سست شد نتونستم در مقابل اون پول مقاومت کنم و اینطوری خودمو راضی کردم که اگر من نکنم با یکی دیگه این این کارو می کنه...
بزار باشم تا یک وقت بلایی سر اون دختر نیاد ..چه می دونستم چی می خواد پیش بیاد ...من که سجاد رو میشناختم چه کثافتیه بازم گول اون پول رو خوردم ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش سوم




نقشه ی کارو فرزین برامون گفت و چهار تا آمپول هم به ما داد که نزاریم به هوش بیاد ...
فرزین حساب همه جاشو کرده بود به آسونی در رو برامون باز کردن و رفتیم بالا و دختره رو که روی تخت بی هوش بود بستیم لای ملافه وسجاد اونو انداخت روی گولشو منم  چمدونی که فرزین حاضر کرده بود بر داشتم  و با ماشینی که اونم فرزین در اختیارمون گذاشته بود رفتم به طرف شمال ..
یک ویلا نزدیک رامسر بود صبح  رسیدیم اونجا احساس کردیم که داره بیدار میشه...
فرزین گفته بود هر وقت می خواست به هوش بیاد یک لیوان شیر بهش بدین و یک آمپول بزنین دوباره بخوابه..
اما سجاد ترسید که دختره ما رو ببینه و فورا بهش یک آمپول زد ...
گذاشتیمش روی تخت طبقه ی بالا و رفتیم پایین ..یک چیزی خوردیم و درا رو قفل کردیم و خوابیدیم ...

#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و هفتم- بخش چهارم

غروب بود که بیدار شدیم ..باید صبر می کردیم هوا تاریک بشه تا کسی ما رو نببینه ...

بعد من رفتم یکم خوراکی بخرم  و قرار شد سجاد اگر دختره بیدار شد شیر رو بهش بده بخوره و بعدم آمپولشو بزنه ...

خیلی زود برگشتم ..ولی اوضاع رو طور دیگه ای دیدم ..

سجاد دستپاچه بود و می گفت ,داداش نتونستم جلوی خودمو بگیرم ..حالا جواب فرزین رو چی بدیم ؟

دو بامبی زدم توی سرم و بهش حمله کردم فحشش دادم  ...

دیگه نفهمیدم چی شد و حسابی کتک کاری کردیم ...

صدای ناله ی دختره بلند شد هر دو دستپاچه شده بودیم ..من داشتم از عصبانیت دیوونه میشدم ...

زنگ زدم به فرزین اول می خواست جلوی منو بگیره ولی ترسید دختره بیدار بشه رفت بالا  ..فرزین که جواب نداد  دنبالش رفتم ببینم چیکار می کنه  ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش پنجم

دیدم بالش گذاشته روی صورت دختره و داره فشار میده ..
یقه اش رو گرفتم  پرتش کردم ولی ...وای خدای من ؛؛ من چقدر خرم ..خدا از سر تقصیرم بگذره ...
دختره بی حال افتاده بود ؛ نفس نمی کشید نبض شو گرفتم نمی زد  ...
مرده بود ....فریاد می زدم و دور خودم می چرخیدم ... سجاد چند تا مشت به من زد که سر و صدا نکنم می ترسید  توجه کسی به ما جلب بشه  افتادم روی زمین به خودم اومدم باید از اونجا میرفتم  ...
از ترس پا گذاشتم به فرار ... پیاده می دویدم بطرف جاده ...
می خواستم هر چی می تونم زود تر از اونجا دور بشم ..
اما   وقتی به سر خیابون رسیدم ماشین رو دیدم که سجاد از ویلا اومد بیرون و از جلوی من با سرعت رفت .....همون موقع فرزین زنگ زد و پرسید کجایی ؟
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش ششم
گفتم :فرزین ؛؛ سجاد  دختره رو کشت ...بهت نگفتم؟  به سجاد اعتماد نکن ؟
داد زد احمق بهت میگم کجایی ؟ آروم باش حرف بزن
گفتم : جلوی ویلا دارم بر می گردم تهران ..فرزین بیچاره شدیم ..بدبخت شدیم ...
گفت : می دونم پدر سگ  بهم گفت ؛  ...
گفتم : چی داری میگی بچه گربه که نکشته دختر زنت بوده یابو ...می فهمی ما یک آدم کشتیم ..
من نمی تونم گردن بگیرم دوتا بچه دارم ..تو رو خدا پای منو وسط نکشین ...من دارم سکته می کنم , تو به همین راحتی می گی می دونم ؟
گفت : من که نمی خواستم اینطوری بشه ..ساکت باش گوش کن ببین چی میگم ؛؛ خودتو نباز برگرد ویلا من پول تو رو تمام  و کمال میدم .. فریاد می زدم : من اونجا بر نمی گردم پولات  تو سرت بخوره بی ناموس بیچاره ام کردی  ..
من شدم شریک جرم؛؛  قرارمون این نبود فرزین ..یک دختر مرده می فهمی ؟دختر زنت ؛؛ مگه میشه پنهونش کرد ؟ ..
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش  هفتم
اونم داد زد:  خفه شو ببین چی میگم  آروم باش وگرنه هر سه تایی گوشه ی زندون می پوسیم کاری رو که میگم بکن برو توی ویلا  ..
از همه جا اثر انگشت تون رو پاک کن هر کجا دست زدین محکم بکشه  هیچ اثری نمونه .... ویلا رو برگردون به حالت اول چیزی جا بجا نباشه ..
ببین پای خودتم گیره ،،حرف نمی زنی ...صبر کن تا سجاد برگرده با هم بیان تهران ...تا چند روزم  با من تماس نگیرین خودم خبرتون می کنم ..
گفتم : ای خدا تو چرا نمی فهمی ..دختره توی ویلا مرده سجاد رفت ..
گفت : رفته جنازه رو سر به نیست کنه ..یکم میره دور تر تا به ویلا شک نکنن ..
اون نزدیکی ها نباید باشه صبر کن تا برگرده اون دیوونه شده ممکنه کار دست ما بده ؛ بیارش تهران جبران می کنم  ..
گفتم چی رو جبران می کنی  ؟تو واقعا نفهمی ..بهت نگفتم نکن؟ ..این کارا آخر و عاقیت نداره ؟


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و هفتم- بخش هشتم


خلاصه آقای قاضی من همون کاری رو کردم که فرزین گفته بود ولی تا صبح صبر کردم و سجاد برنگشت ..

فکر کردم قالم گذاشته ..

صبح به فرزین خبر دادم و اونم گفت که ازش خبری نداره ..برگشتم تهران ...به خدا وندی خدا من توی این  کار دست نداشتم ...

قاضی گفت : چرا می خوای وانمود کنی بیگناهی ؟ به خاطر پول دختر مردم رو دزدی ...حالا برو بشین .

بعد فرزین رو بردن به جایگاه ..

و من چه حالی داشتم خدا می دونه اونا داشتن در مورد کسی که من از جونم بیشتر دوست داشتم حرف می زدن لاکوی مظلوم و ستم دیده ..که درد بزرگش این بود که باعث همه ی این حوادث مادرش بوده  ..و من حالا می فهمم که داشتن یک مادر خوب و دلسوز چقدر توی زندگی ما اثر داره ...

اونقدر عصبی شده بودم که داشتم کنترلم رو از دست می دادم ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش نهم

سجاد فکر کرده بود  هر چی دور تر سوگند رو بندازه توی مرداب خودشو نجات داده ..اما نمی دونسته که همین باعث مرگ خودش میشه ...
فرزین با پای لرزون در حالیکه مثل بچه ها بغض کرده بود رفت جلوی قاضی ایستاد ..
حال کسی رو داشت که برای اعدام می بردنش ... ترس از توی چشمش پیدا بود ...
شیرین خانم از یک طرف و سمیه از طرف دیگه یک روند اشک میریختن و هر دو   بشدت ترسیده بودن  ...
فرزین با این جمله حرفشو شروع کرد و دادگاه رو بهم ریخت ..
در حالیکه انگشتشو گرفته بود طرف شیرین خانم با حالتی که انگار می خواست گریه کنه گفت : اون زن منو اغفال کرد همش تقصیر اونه ...
شیرین خانم که نه اختیار زبونشو داشت؛؛ نه عقل شو به کار می گرفت   شروع کرد به فریاد زدن و فحش دادن به فرزین ... بیشرف من می دونستم که تو داری بچه ی منو می دزدی ؟ آشغال عوضی ؟ کثافت؛؛ من مادرشم ...
می کشمت که این بلا رو سر بچه ام آوردی ؛؛ فکر نکن ازت میگذرم ؟ پدرتو در میارم ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و هفتم- بخش دهم


دوتا مامور زن شیرین خانم رو گرفتن تا به فرزین حمله نکنه ...
قانع زیر گوش من گفت : دیدی گفتم کار خودشه ..ترسیده داره شلوغ بازی در میاره ..
گفتم : فکر نکنم اینقدر سیاست داشته باشه ..اون همینطوریه  ..شما زیادی دست بالا گرفتینش ...
به نظر من شیرین خانم نمی دونسته فرزین داره با سوگند  چیکار می کنه ..شرط می بندم ...
قاضی به شیرین خانم اخطار داد و به فرزین گفت : ادامه بده از اول تعریف کن ..
فرزین گفت : آقای قاضی از اول و آخر نداره همش یک جمله اس این زن به من دروغ گفت ؛گولم زد ..به من  وعده های زیادی داده بود وگرنه من مغز خر نخورده بودم که با این زن ازداوج کنم که جای مادرمه ..
راستش من قصدم از اول این بود که برم کانادا ..توی یک مهمونی با اون آشنا شدم طوری حرف می زد که اگر باهاش باشم دنیا رو به پام میریزه ؛؛
ازش بپرسین  من چیزی  ازش نخواستم ...
این ازدواج در واقع پیشنهاد اون بود ...






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792