داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش هشتم
گفت : نه , اینطور نیست ..حالا که گیر افتاده اینطوری میگه ..
من می فهمیدم منو دوست داره ...
گفتم : ببخشید من باید برم یک تلفن بزنم و برگردم ....سرم داغ شده بود اون زن واقعا از موضوع پرت بود ..
خود بزرگ بینی دشمن روح و روانش شده بود و من تحملشو نداشتم ..نمی تونستم بیشتر با هاش همکلام بشم چون مجبور بودم به حرفای چرند اون گوش کنم ...
و واقعا با نوع نگاهی که سوگند به زندگی و مردم داشت می فهمیدم چقدر عذاب کشیده ..
و برای اینکه دیگه از شیرین خانم دور بمونم رفتم و بچه رو دیدم ومدتی از پشت اون شیشه تماشاش کردم ..
طوری دست و پا می زد که انگار به زندگی چسبیده بود و می خواست زنده بمونه ...اما می گفتن که وضعیت ثابتی پیدا نکرده ..
شیرین خانم توی تخت سوگند خوابید و منم روی مبل کنار اتاق خوابم برد ..و صبح زود با صدای در از خواب پریدم دوتا پرستار برانکارد سوگند رو با سر و صدای زیاد آوردن توی اتاق ..
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش نهم
وای خدای من چشمش باز بود تا منو دید دستشو دراز کرد با تمام اشتیاق و عشق فورا گرفتم و گفتم : عزیز دلم؛؛ خدا رو شکر ..خدایا صد هزار بار شکرت ...
شیرین خانم از جا پرید و بلند شد ..و با هیجان اومد پایین وخودشو رسوند به سوگند و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ..
اونقدر به هیجان اومده بود که نمی تونست حرف بزنه ...ما رو از اتاق بیرون کردن تا ملافه ها رو عوض کنن و سوگند رو بخوابونن ...
وقتی برگشتم به اتاق و رفتم کنارش اولین چیزی که پرسید این بود : بچه رو دیدی ؟
گفتم : آره ..پرسید چه شکلیه ؟
گفتم : معلوم نیست ..خیلی کوچولو و ظریفه ..بزار اینطوری برات بگم مثل یک عروسک قرمز؛ قد کف دست من که کلی لوله و دستگاه بهش وصل شده ..
با افسوس گفت :الهی ؛؛ طفلک, امیر موندم چیکار کنم ..اگر زنده موند ؟ خوب من مادرشم .؛؛ .نیستم ؟
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش دهم
گفتم : تو رو می شناسم ..همینو ازت انتظار داشتم ..دل کسی که با محبت و عشق آشنا باشه براش فرقی نمی کنه که اون موجود چطوری به دنیا اومده ..
همش می ترسیدم تو اونو نخوای ..
گفت : نمی دونم ..می خوام یا نه ؛؛ ولی خوب ..هنوز گیجم ..
شیرین خانم آهسته و با احتیاط اومد جلو و گفت : سوگند جان ..مادر دل بهش نبند ..تو نمی تونی برای اون مادری کنی ... اون بچه حرمزاده اس انشاالله که زنده نمی مونه ...
سوگند دندون هاشو بهم فشار داد و گفت : حرم زاده من و شما هستیم که باعث بوجود اومدن اون بچه شدیم ..
دیگه نمی خوام کسی این حرف رو به زبون بیاره ..آخه شما چی میگی ؟ حتی مادر امیر براش لباس می خرید و برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کرد ..و هیچوقت اونا به من این حرفا رو نزدن ..
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و ششم- بخش یازدهم
یکبار ازم نپرسیدن می خوای باهاش چیکار کنی ؟ مدام از آینده ی اون حرف می زدن ..سمیرا براش کفش خریده بود ...
آخه تو چطور آدمی هستی که برای یک موجود زنده ی بیگناه صفت به این بدی رو بکار می بری بالاخره من اونو زاییدم یا نه ؟ مقصرشم تو بودی ...
میشه تنهام بزاری و بیشتر از این حرصم ندی ؟ از اینجا برو لطفا ؛؛ برو نمی خوام پیشم باشی ...
شیرین خانم با ناراحتی از اتاق بیرون رفت ...
گفتم : لاکو جانم فدات بشم مادرت خیلی ناراحته ..فکر نمی کنم کار اون باشه فقط نادونی کرده میشه سخت نگیری ..اینو برای این میگم که خودتو ناراحت نکنی ...
چند دقیقه بعد آقای قانع زنگ زد و گفت : امیر من می خوام برم دادگاه سوگند چطوره ؟ گفتم : امروز خوبه بهتر شده ..
اجازه بدین منم می خوام با شما بیام ...و به سوگند اشاره کردم ناراحت نمیشی تنهات بزارم و برم دادگاه ؟ می خوام خودم بدونم چی شده ...
#ناهید_گلکار