داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش اول
گفتم : تو چیکار کردی ؟ حرف بزن ببینم قبل از اینکه پلیس بیاد و دستگیرت کنه بهم بگو ..
اومد جلو و با التماس دست منو گرفت و گفت : به قران مجید ..به حضرت عباس من کاری نکردم ..
به جون مادرم که مریضه الهی کور بشم اگر می دونستم می خوان با شما چیکار کنن ...
گفتم : پس حدسم درسته تو به من قرص خواب آوردادی؟ صدای زنگ در که پشت سر هم زده می شد هر دوی ما رو دستپاچه کرده بود گفت : سوگند خانم به خدا خودم براتون میگم شما فقط اونا راه ندین .....
خودم آیفون رو برداشتم و آقای قانع رو دیدم و درو باز کردم و گفتم : دیگه دیر شده متاسفم برات نمی تونم پلیس رو دم در نگه دارم ..
اصلا فکر نمی کردم تو همچین کاری بکنی ....سمیه بی قرار شده بود و منو گرفته بود با التماس می گفت : سوگند خانم ..تو رو خدا ..تو رو به امام زمان چیزی بهشون نگو پای پلیس رو وسط نکشین خودم براتون تعریف می کنم ..
اصلا میگم توی این شش ماه چی شنیدم و دیدم ..قول میدم ..همه رو بگم ؛
اما دیگه فرصتی نبود و در باز شده بود و چهار مرد با سرعت اومدن توی خونه و جلوی همه آقای قانع وارد شد ..
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش دوم
دوتا پلیس یکی با لباس و یکی دیگه شخصی و یک مامور ...
سمیه از ترس رنگ به صورت نداشت ...حالت دفاعی به خودش گرفته بود و چشمش پر از اشک بود ...
اون دختر جوونی بود که از زیبایی ظاهری بهره ای نداشت ...با قدی متوسط و پوستی تیره و دماغی بزرگ ؛؛و آثار زخمی هایی که بر اثر جوش های زیادی که در سن بلوغ زده بود توی صورت داشت ...
مردی که لباس شخصی تنش بود گفت : سوگند خانم شمایید ؟
ما از پلیس آگاهی اومدیم تا ...
من می دونستم اونا برای چی اومدن وفورا گفتم : سلام خوش اومدین تشریف بیارین توی سالن ..
قانع گفت : سوگند خانم قایق پیدا شده ..دارن انگشت نگاری می کنن به محض اینک چیزی دستگیرشون شد خبر میدن ...
پس من پرونده رو به جریان انداختم ...
گفتم : فکر می کنم سمیه هم یک چیزایی می دونه و می خواد بهتون بگه ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش سوم
افسر پلیس گفت : لطفا مادرتون رو بگین بیان ...
گفتم : چشم ,,حتما ... آقای قانع کاش به من اطلاع می دادین می خواین چیکار کنین نزارم فرزین از خونه بره بیرون اما فکر می کنم سمیه برای شما حرفای جالبی داشته باشه ...
گفت : از صبح چند بار زنگ زدم ولی جواب ندادین ...بزارین با شیرین خانم حرف بزنیم نوبت اونم میرسه ....
و مامان خودش از سر و صدا هایی که شنیده بود از اومدن اونا با خبر شد ودر حالیکه مانتو تنش کرده بود و یک شال مشکی دور سرش محکم بسته بود تا حجابشو حفظ کنه با حالتی حق به جانب بالای پله ها ظاهر شد ...
ولی حس کردم مثل همیشه سعی داره خودشو پشت نقاب شجاعتی که نداشت قایم کنه ...و با قدم های محکم از پله ها میومد پایین ..
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش چهارم
حالم از دیدنش بهم می خورد ..
اون مادرم بود و لی از اینکه اونقدر در مقابل یک مرد ضعیف بود ازش بدم میومد ..و دلم نمی خواست دیگه توی صورتش نگاه کنم ...
من از مکالمه ی اون روزش با فرزین فهمیده بودم که با وجود اینکه می دونست که چی در اطرافش میگذره و به روی خودش نمی آورد و یا نمی خواست قبول کنه ؛؛ اون با ترس از اینکه نکنه فرزین رو از دست بده منو به این روز انداخته بود ....
امیر وقتی بهت میگم کار خدا بود که اون فکر به سرم اومد دروغ نگفتم چون همون حرفی که من به سمیه زدم اونو بشدت دستپاچه کرد و آماده ی اعتراف بود ...
و اگر اون اتفاق نمی افتاد شاید به این آسونی لب به سخن باز نمی کرد ...اون فکر می کرد این پلیس ها رو مامان آورده تا همه چیز رو گردن اون بندازن ..
شروع کرد با گریه به التماس کردن که ..سوگند خانم به خدا آقا فرزین همه چیز رو می دونست ..
فکر می کنم مادرتون هم می دونستن ..قسم می خورم منو گول زدن ...
#ناهید_گلکار