2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 7601 بازدید | 334 پست

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش اول

گفتم : نه , لطفا همین جا تعریف کنین مامانم رو که میشناسین زیاد وقت ندارم الان همه ی شهر رو بهم میریزه ...

شایدم فکر می کنه دوباره فرار کردم ...

گفت : چشم میگم ...راستش وقتی یک روز  شیرین خانم  اومد پیش منو و می خواست یک کاری کنم تا بتونه از حساب تو پول بر داره ..

ازحال  شما پرسیدم : که چرا خبری ازتون نیست و خودتون نمیاین ؟ شروع کرد به اشک ریختن و با حالت سوزناکی  گفت : متاسفانه  با یک پسر فرار کردی و رفتی کیش زندگی می کنی ...

از تعجب شاخ در آوردم اونطوری که مادرتون گفت  با شناختی که من از ما داشتم  اصلا جور در نمی اومد ... من الان یازده ساله که وکیل پدرتون و شما هستم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این موضوع رو هضم کنم بالاخره به این نتیجه رسیدم  که حتما  از دست مادر تون و فرزین رفتین یک جایی و زود بر می گردین ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش دوم

خوب این در حالی بود که نمی دونستم  پنج ماهه که گمشدین ...
ولی بر داشت از اون حساب محال بود و اینو بهش گفتم ..پرسید راهی نداره من به پول احتیاج دارم و به سوگند دسترسی ندارم ....
گفتم متاسفانه نه  ؛؛ ..
چند روز بعد  یک چک با امضاء شما که مبلغش زیادو در وجه حامل  بود می بره بانک وخبرش به من رسید چون پول قابل توجهی بود ...
تقریبا  نصف حساب  ...
من به شک افتادم ..رفتم در خونه ی شما ,, شیرین خانم اول خودشو  نشون نداد و کارگر تون سمیه گفت خوابیدی ؛..
اصرار کردم تا اومد و با لحن بدی جواب منو داد ...پرسیدم : چک در وجه کی بوده و برای چه کاری داده شده ؟ ..
ناراحت شد که بیا برو از خودش بپرس سوگند برگشته ,,گفتم باید ببینمش بیدارش کنین ...
گفت : ای بابا از دست شما وکیل ها تو پولتو بگیر به این کارا چیکار داری ؟
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش سوم

با لحن قاطعی گفتم : من باید سوگند خانم رو ببینم وگرنه با پلیس میام .....
چنان جیغی سرم کشید که فکر کردم می خواد منو بزنه فریاد زد ..برو دنبال کارت سوگند  چک رو داد و دوباره رفت ...
تو فکر می کنی کی هستی من مادرشم این پولا مال اون نیست ..حق منه که باباش به حساب اون گذاشته ..حالا تو از من باز خواست می کنی ؟ در وجه من بود حالا چی میگین ؟ می خوایم باهاش کار کنیم شما مشکلی داری ؟
سوگند دیگه به سن قانونی رسیده وکیل لازم نداره ...ای خدا حالا دیگه کارمون به جایی رسیده که باید به تو حساب پس بدم ؟
گفتم : من وکیل سوگند خانم هستم و  می خوام  خودشو ببینم این کجاش بده ؟  ..باید به من توضیح بده چرا نصف حساب رو یک روزه خالی کرده ؟
حساب سپرده بود کلی سود ازش کم شده ..
من سوگند رو میشناسم این کارو نمی کنه ..







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش چهارم

گفت : داری اون روی سگ منو بالا میاری ...

بهت گفتم اومد و دوباره برگشته کیش  داره برای خودش زندگی می کنه برو اونجا پیداش کن نتونستی صبر کن  ...

هر وقت اومد میگم باهات تماس بگیره ..و درو زد بهم ....

از همون جا بلند داد زدم من دو روز بیشتر صبر نمی کنم باید سوگند خانم رو ببینم ...

خیلی کارش مشکوک بود حرف های ضد و نقیض و دستپاچگی که داشت کاملا معلوم بود کاسه ای زیر نیم کاسه هست و منم بچه نبودم ..

.چند روزی صبر کردم خبری نشد ..رفتم بانک و با آشنایی که داشتم چک رو نگاه کردم ..امضاء شما خیلی شبیه جعل شده بود ...

اونقدر که قابل تشخیص برای من بود  ...و میشد  حدس زد که امضاء شما نیست ...

فورا حکم دادگاه گرفتم برای تطبیق امضاء اما نباید بدون اجازه ی شما کاری می کردم .. یک پرونده برای این جعل درست کردم و تمبر زدم ..

حالا مدام سعی می کردم  با شما تماس بگیرم ولی هر بار یک طوری منو دست بسر کردن  ..


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش پنجم

تا بالاخره  رفتم پیش بابا و از فائزه خانم سئوال کردم اون زن بقدری ناراحت بود و گریه می کرد که منم دلواپس کرد و اونجا بود که فهمیدم  پنج ماه و نیمه که سراغشون نرفتی و شیرین خانم جواب سر بالا میده ...
رفتم دانشگاه شما ؛ غیبت غیر موجه . بدون خبر ..
دیگه مطمئن شدم یک بلایی سرتون آوردن ...نتونستم صبر کنم فورا حکم قضایی ورود به خونه رو گرفتم و  با مامور رفتم سراغشون ...
مامانت دم در شروع کرد به گریه کردن و گفت : بگو مامور بره من خودم همه چیز رو تعریف می کنم ...
با فرزین منو بردن توی خونه ؛؛ در حالیکه هر دو وانمود می کردن خیلی ناراحت شدن و مدت هاست دارن دنبال شما می گردن  ..
مادرت گفت : سوگند با یک پسری دوست شده بود من مخالفت می کردم ..فرزین هم می گفت اون پسر خوبی نیست ..
برای پولاش اومده سراغش ..اما گوش نداد و یکشب اومدیم خونه دیدیم نیست ..
الانم از ترس آبرو ریزی حرفی نمی زنیم داریم توی کیش دنبالش می گردیم چون می دونیم اونجاست ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش ششم

البته مامانت بشدت گریه می کرد و منو تحت تاثیر قرار داد و یک آن گول خوردم که نکنه واقعا این کارو کرده باشی .. دلیل محکمی داشتن ؛؛
چون شیرین خانم به من گفت  چمدونشو بسته و با خودش برده اگر گم شده بود که وسایلشو نمی برد  ...
اون چک رو هم خودش وقتی دید ما گرفتاریم برای من فرستاد ...و این دروغ باعث شد من بفهمم واقعا بلایی سرت اومده  چون چک رو خود شیرین خانم برده بود بانک و پول رو همون جا به حساب خودش واریز کرده  بود ...
دیگه معطل نکردم و اون موقع بود که پلیس رو در جریان گذاشتم ...
و تو رو گمشده اعلام کردم تا دنبا لت بگردن ...
چند روز بیشتر طول نکشید که بهم خبر دادن که توی انزلی یه  دختر با مشخصات شما پیدا شده که نام و نشون نداره و حافظه اش رو از دست داده ...







دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش هفتم

رفتم در خونه ی شما و همون جا به مادرت جریان رو گفتم ؛ به هیجان اومد و سراسیمه خواست با من بیاد ولی فرزین مداخله کرد و من دیدم که رنگ به صورت نداره

گفت : نه ؛ ما خبرشو از کیش داریم اون دختر نمی تونه سوگند باشه ما با تو جایی نمیایم  ...

ولی مامانت سرش داد زد تو چی داری میگی فرزین ؟  می خوام برم ببینم اون دختر بچه ی من  هست یا نه ,

گفتم : پس چند تا عکس بر دارین چون پلیس گفت حافظه اش رو از دست داده ...

با امید به خدا که تو رو پیدا کرده باشیم راه افتادیم طرف انزلی .....

عکس تو اونجا بود فورا شناختیم و اومدیم سراغت ....

سوگند با حرفایی که خانم اون خونه زد و شناختی که از تو دارم  تو رو که دیدم حدس زدم اونطورم که می گفتن همه چیز یادت نرفته مامانت رو شناختی ولی حس کردم نمی خوای با من آشنایی بدی برای همین جلو نیومدم تا ببینم مامانت چیکار می کنه ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش هشتم

توی کلانتری به من گفتن که یک قایق توی آبکنار گم شده بوده  ..من فورا ازشون خواستم که اگر پیدا شد انگشت نگاری کنن ...
حالا من باید برم و خودم پیگیری کنم  شاید چیزی پیدا بشه که سر نخی به ما بده ..
راستش من بیشتر از فرزین به مامانت شک دارم ..چند باری که رفتم سراغش البته به جز بار آخر طوری نبود که معلوم بشه واقعا از گمشدن تو ناراحت شده ...خیلی طبیعی زندگی می کرد ..
شکل مادری نبود که بچه اش گمشده باشه  ..اما تو راه انزلی خیلی گریه کرد و دعا می کرد خودت باشی و دخترم ؛ دخترم می کرد ...
من در مقابل این زن کم میارم واقعا نمی فهمم تو فکرش چی میگذره ...هر لحظه به یک رنگ در میاد ..
شما باید برای زندگی توی اون خونه خیلی مراقب باشین  تا من مدارک لازم رو بدست بیارم ..فعلا جز اون چک که چیزی رو جز جعل امضاء نمی رسونه در دستم نیست ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش نهم
گفتم : مادر من همچین کاری با من نمی کنه ..
اون پول رو هم که بر داشت کرده به خاطر اینکه مال خودش می دونه   ..من مطمئنم که فرزین وادارش می کنه فقط در مقابل اونه که ضعیف میشه ...نه ؛ مادر من همچین کاری نمی کنه ...
گفت : خدا کنه اینطوری باشه ..ولی ببخشید من شک دارم ,, مادری که از دخترش شش ماه خبر نداشته باشه و بره مهمونی به نظرتون نباید بهش شک کرد ؟ ....
گفتم : خوب الان من باید چیکار کنم ؟
گفت : همینطور به نقش بازی کردن ادامه بدین  و سعی کنین به حرفایی که در خلوت می زنن گوش کنین ...
اگر تونستین با یک حرفی که تحریکشون کنه و احساس خطر کنن که چه بهتر ؛؛ چون ممکنه حرفایی بزنن که به درد مون بخوره مخصوصا شیرین خانم زود تحت تاثیر قرار می گیره و زبونش باز میشه ....
من فردا صبح میرم انزلی خودم باید تحقیق کنم و دنبال اون قایق بگردم ...خبرشو به شما میدم


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش دهم





لاکو ساکت شد ..انگار سردش بود و می لرزید ..
گفتم : می خوای بریم تو بقیه اش رو بگی ؟
گفت : نه , امیر می تونی تصور کنی چه حالی داشتم ؟ اون زمان؛ فقط  به تو فکر می کردم و دلم می خواست پیش تو باشم ...
گفتم : می دونی برای چی؟؟  برای اینکه تمام فکرم منم پیش تو بود حتی یک لحظه تو رو فراموش نکردم تو خواب و بیداری ..
حالا نه تنها من  همه ی خانواده ی منم نگرانت بودن  ..به شماره ای که مامانت داده بود زنگ زدیم ...ولی اشتباه بود ..
گفت : امیر واقعا نمی دونستم چطوری برگردم خونه که مامان شک نکنه ,,نباید می فهمید که راه خونه رو بلدم ..
این بود که از آقای قانع خواستم منو ببره همون جایی که از مامان جدا شدم؛؛ بعد  رفتم پیش منشی دکتر و ازش خواستم زنگ بزنه و بهش بگه من اونجام ..
هنوز خونه نرفته بود و در بدر گریه کنون دنبال من می گشت ...
وقتی به من رسید دیگه نای حرف زدن نداشت ..
اونقدر  پریشون بود که دلم براش سوخت ... منو بغل کرد و زار زار گریه کرد .. از اینکه به اون ظن بد برده بودم از خودم بدم اومد ....







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش یازدهم


خلاصه منو با خودش برد خونه ..ساکت بودم چون حالم خوب نبود ، خسته بودم و دلم می خواست برگردم پیش  شما؛؛

دلم تو رو می خواست که یک لیوان شیر گرم با عسل بهم بدی ..دوست داشتم امیر دستم رو بگیره و منو دلداری بده ؛؛

بازم حرفایی بهم بزنه که توش پر از عشق و امید به زندگی باشه ..دلم آغوشِ  ننه رو می خواست که سرمو بزارم روی سینه اش و آروم بشم ...

امیر , دلم سمیرا رو می خواست ..و اینکه باز سوار قایق تو بشم و از این دنیای بی در پیکر و پر از رنگ ریا توی مرداب دو تایی گشت بزنیم  ..

اونقدر بریم که دیگه راه برگشتی نداشته باشیم  .... شایدم دلم می خواست دوتا بال در میاوردیم و پرواز می کردم ....


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش دوازدهم

اما باز فرزین و اون خونه ی لعنتی جلوی روم بود ... و بد تر و زجر آور تر این بود که باید تا اونجایی که می تونستم سعی می کردم با اون خوب باشم و طوری رفتار کنم که مامان نگران رابطه ی ما بشه ..
این بهترین راه بود که می تونستم اونا رو به جون هم بندازم و اینو می دونستم در این طور مواقع مامان نمی تونه جلوی زبونش رو نگه داره ..
به هرحال  فرزین  تنها  نقطه ضعف اون بود ؛؛  ..
سر شب فرزین یک قرص آورد و داد به من و گفت : دکتر داده بخور که حالت بهتر بشه ..فورا گرفتم و گفتم : مرسی که به فکر منی ...
چقدر تو آدم مهربونی هستی ....و بلند شدم و یک لیوان آب بر داشتم و قرص رو به جای اینکه بزارم توی دهنم انداختم توی یقه ام و وانمود کردم خوردم ...و خیلی زود حالت خواب به خودم گرفتم و رفتم به اتاقم  ...

ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش سیزدهم





ولی گوش به زنگ بودم در یک فرصتی برم بیرون و به حرفاشون گوش کنم ....
وقتی اونا به اتاقشون رفتن آهسته و پاورچین خودمو رسوندم پشت در اتاق مامان ...قلبم تند می زد و بدنم می لرزید چون تا اون زمان از این کارا نکرده بودم ..
اون داشت با نگرانی به فرزین می گفت : اگر بچه ام خوب نشه ؟ اگر همینطوری بمونه چیکار کنم ؟..
فرزین گفت: اولا چه بهتر؛؛  من این سوگند رو بیشتر دوست دارم ..بعدم تو چرا نمی فهمی؟ شانس آوردیم ؛
الان وقتشه که کاری رو که باید می کردی بکنی و حقت رو بگیری ...چون ممکنه هر آن گذشته رو به یاد بیاره بعد دوباره روز از نو و روزی از نو ..
مامان گفت : تو این وضعیت اگر بهش بگم شک می کنه اون الان نمی دونه که خونه به اسمشه ..
گفت : چه بهتر  به نظرت بهتر نیست تا تکلیف خونه معلوم نشده چیزی یادش نیاد ؟ من یک محضر آشنا دارم بدون حرف و سخن فقط با  یک امضاء کارو  تموم  می کنه ...







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم- بخش چهاردهم



مامان گفت : چرا ؛؛ بهتره که هست ولی ...

اول باید از اون وکیل فضول دورش کنم ..سوگند الان  هر چی من بگم قبول می کنه ...اما فرزین من از اون روزی می ترسم که همه چیز یادش بیاد و فکر کنه من که مادرش بودم سرش کلاه گذاشتم و ناراحت بشه ..

نمی خوام بچه ام رو از دست بدم ..بزار باهاش حرف بزنم با رضایت خودش باشه درد سرم کمتر داره ....

فرزین گفت  :عه ؛؛تو چقدر ترسویی هر دوتا خونه رو به اسم خودت بزن و کارو تموم کن سوگند بی عرضه تر از این حرفاس که بتونه این خونه ها رو نگه داره ....

به اسم اون باشه فردا با یکی ازدواج می کنه و از چنگش در میاره اونوقت می خوای چیکار کنی ؟ بهت گفته باشم,, من می خوام برم کانادا تو می خوای با من بیای یا نه؟  اینو بگو  ,, شیرین جان تکلیف منو زود تر روشن کن خودت می دونی بی پولم که نمیشه رفت  ...

اصلا ؛ تو که میگی خونه مال توست چرا سوگند باید ناراحت بشه  ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم- بخش پانزدهم


شیرین ,,  عزیز دلم همین فردا این کارو بکن وگرنه پشیمون میشی ...
تو از کجا می دونی پس فردا همه چیز یادش نیاد ؟ یک زنی رو دیدم میارمش خونه با دوتا آمپول کار بچه رو هم تموم می کنه ... تو بسپرش به من ....
اونقدر منقلب شده بودم که دیگه نمی تونستم اونجا بمونم ..وجودم پر از خشم شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود ...
فورا برگشتم به اتاقم و زنگ زدم به آقای قانع می دونستم که می خواد بره انزلی ..
گفتم: لطفا فردا نرین می خوان منو ببرن محضر برای اینکه خونه رو به اسم مامان بکنم  ...
گفت : نه سوگند خانم هرگز این کارو نکنین , فردا رو یک بهانه ای در بیارین تا من برگردم ..لطفا   قرص و دارو ؛؛ آب ؛ هر جور نوشیدنی از دست اونا نخورین ..
حتی مراقب خورد و خوراک خودتون  باشین  ..
شب در اتاقتون  رو قفل کنین ؛؛ من تا نرم انزلی نمی تونم از ماجرا درست سر در بیارم   ....



ادامه دارد
لطفا بدون نام نویسنده کپی نفرمایید






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیست و یکم - بخش اول


صبح روز بعد من خودمو زدم به مریضی و هر کاری مامان کرد دو روز  از رختخواب بیرون نرفتم و اون یک لحظه منو تنها نمی ذاشت احساس می کردم خیلی نگرانم شده  ...

و برای اینکه حال من بهتر بشه در مقابل مخالفت های فرزین منو برد پیش بابام و به فائزه خانم سپرد  و خودش رفت و غروب اومد دنبالم ....

نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود و نمی تونستم به زبون بیارم چون تظاهر می کردم اصلا اونو به یاد نمیارم ...

اونجا بود که یک دل سیر باهاش حرف زدم ..از تو براش تعریف کردم ..از اینکه چقدر مهربونی ..چقدر بهم محبت کردی ..و چطور نجاتم دادی و ازم در مقابل همه حمایت کردی ...و...و ...چقدر دوستت دارم ..

بعد زنگ زدم به آقای قانع تا ازش بخوام بیاد تو رو ببینه و شماره ی منو بهت بده ..

ولی گفت دارم بر می گردم ....

قایق پیدا نشده   ..اما یکی از حاشیه نشین های اونجا بهش گفته بود که یادشه یکشب دیر وقت نور یک چراغ قوه رو توی مرداب دیده ..و وقتی خوب گوش داده صدای پارو زدن و حرکت آب رو اون حوالی شنیده  قانع گفت که دیگه مطمئن شده اگر اون قایق رو پیدا کنن سر نخی هم بدست میاد ...


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش دو

پس چیز زیادی دستگیرش نشده بود وما برگشته بودیم به جای اولمون و فشار مامان که منو با خودش ببره محضر ..
می گفت تو باید وکالت بدی که من بتونم از بانک پول بر دارم ...
بدون اینکه مخالفتی بکنم وانمود می کردم به محض اینکه حالم خوب بشه این کارو می کنم و سعی داشتم خیال اونا رو از این بابت راحت کنم . تا آقای قانع کارشو انجام بده منتظر خبر اون بودم ...
اما احساس می کردم مامان زیاد راغب نیست و هر بار که من بهانه میاوردم قبول می کرد و می گفت : آره عزیزم بزار حالت خوب بشه بعدا ...
تا اینکه  فرزین یک دکتر  آورد بالای سرم ..که سئوالات زیادی از گذشته می کرد و من مجبور بودم بگم یادم نیست اون زمان نمی دونستم فرزین  داره چیکار می کنه ،،

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش سوم

دو روزی که گذشت در حالیکه من  حواسم جمع بود و دنبال فرصتی می گشتم تا به حرفای اونا گوش کنم ..یک شب وقتی مامان و فرزین دیر اومدن خونه و فکر می کردن من خوابم باز رفتم پشت در اتاقشون و گوش ایستادم ...
خیلی آهسته حرف می زدن و من  چیزی زیادی نفهمیدم جز اینکه متوجه شدم برای  من عدم سلامت عقل گرفتن و این به معنی هست که من عقل دارم ولی سلامت عقل ندارم و یکی از چیزایی که باعث میشه این برگه رو به یک نفر بدن فراموشی هست  .....
مثل این بود که مامان تازه فهمیده بود و داشت با فرزین مخالفت می کرد...بعدم ساکت شدن ...
برگشتم به اتاقم و  فورا به آقای قانع خبر دادم..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش چهارم
و فردا ی اون شب  یعنی  پریروز صبح باز یکی زد به در ..
با چنان استرسی از خواب پریدم که مدتی طول کشید به خودم بیام ..
حدس زدم بازم فرزین باشه ..
با اون حس بد از جام بلند شدم و دور خودم می چرخدم ...و قبل از اینکه بتونم فکر کنم چیکار باید بکنم ..
صدای مامان رو شنیدم  در حالیکه معلوم بود ناراحته گفت :فرزین  تو اینجا چیکار می کنی ؟ مگه نگفتم دیگه حق نداری به سوگند نزدیک بشی؟ ....
فرزین آهسته طوری که من نشنیدم یک چیزی گفت و مامان بلند تر ادامه داد ..تو نمی خواد دل اونو بدست بیاری خودم می دونم چیکار کنم ....
صدای مهیبی پشت در اتاق بلند شد ..و من حدس زدم سینی صبحانه رو کوبیده روی زمین ..و بعد هر دو دور شدن ...
و صدای بهم خوردن در به فهموند که اونا رفتن ..





دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
امشب ادامه رمانو نمیذارید

دسترسی ب نت نداشتم گلم دارم میذارم

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و یکم- بخش پنجم

فورا قفل درو باز کردم  بعد لباسم رو عوض کردم و خودمو رسوندم پشت در اتاق اونا ..

فرزین داشت می گفت : تو احمقی دارم سعی می کنم اعتمادشو بدست بیارم نمی فهمی ؟ چرا دست دست می کنی تمومش کن دیگه ...

مامان گفت : تو چرا باید این کارو بکنی ؟ به تو چه مربوط ؟

بهت گفتم خودم این کارو می کنم ..تو لازم نیست دخالت کنی ...

گفت : زر زیادی می زنی  همه چیز به من مربوط میشه ..تو منو علاف خودت کردی زنیکه...

هر روز میگی فردا ..این فردا کی میاد ؟ چقدر باید صبر کنم ؟

بهت گفتم تا نیست بیا سند رو جعل کنیم گفتی نه ...

حالا که خبر مرگش برگشته بازم داری گربه رقصونی می کنی  ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش ششم


مامان گفت : آره ؛؛ برای اینکه دیگه بهت اعتماد ندارم ...
تو سرم کلاه گذاشتی ..بهم گفتی سوگند رو توی کیش دیدن ..نگفتی ؟
گفتی حالش خوبه ..چرا دروغ گفتی ؟ بچه ام داشت میمیرد ..شنیدی؟ دختر من داشت میمیرد  ..توی مرداب مثل مرده افتاده بود اگر پیداش نمی کردن الان اصلا نمی دونستم کجاست ؛؛
چرا نذاشتی دنبالش بگردم؟ چرا نذاشتی به پلیس خبر بدم ؟  حالا من به روت نیاوردم خرت رو دراز بستی ؟
برای چی دکتر آوردی عدم سلامت عقل گرفتی من نمی خوام این مارک تو پیشونی سوگند بخوره ..آینده اش چی میشه ؟
گفت : برو بابا تو یک طویله خری صد بار برات توضیح دادم ..
از کجا معلوم دخترِ کثافتت از کیش نرفته باشه شمال ؟
مامان با ناراحتی گفت : اِ ..اِ ..اِ تو دیگه چقدر پر رویی ؛ سوگند دو روز بعد از گم شدنش توی مرداب پیدا شده بازم داری دروغ میگی ...
آره من اگر خر نبودم افسارم رو دست تو نمی دادم و حرفت رو باور نمی کردم ...
سوگند  بار دار شده اونم معلوم نیست از کی من باید اول اینو بفهمم اگر کار تو نبود بعدا هر چی تو گفتی انجام میدم ....
فرزین تو رو خدا بهم دروغ نگو ..قسم بخور کار تو نبوده ...


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش هفتم
گفت : همین دیگه وقتی میگم خری برای همینه ..
دخترت خودشو لو داده رفته گم و گور شده منم برای اینکه تو ناراحت نباشی گفتم توی کیش دیدنش ....بد کاری کردم نذاشتم غصه بخوری ؟منه احمق رو بگو که به فکر تو بودم ...
مامان گفت : نه من قبول نمی کنم تو نزاشتی دنبال بچه ام بگردم چون می خواستی خونه رو از چنگ ما در بیاری  ولی کور خوندی ..
گفتی یک مدت بگذره خودش میاد ..نگفتی  نباید به کسی خبر بدیم ؟
خدایا من چرا این کارو کردم؟ ..چرا به حرف تو گوش دادم ؟...
گفت صداتو بیار پایین الان میشنوه ...فکر می کنه واقعا کار من بوده ؟
مامان گفت : بزار بشنوه من نمی خوام تو به سوگند نزدیک بشی .. بهت شک دارم ،، فرزین نکنه کار خودت بوده ؟راستشو بگو  این بلا رو سر بچه ی من تو آوردی؟ ..
به خدا اگر بفهمم چشمهاتو از کاسه در میارم  ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش هشتم

فرزین گفت : گمشو کثافت هر چی از دهنت در میاد میگی ...الاغ چطوری کار من بوده ؟ اصلا حالا که اینطوری شد ..
آره شیرین خانم ؛ من هم زمان بغل تو خوابیدم و هم دختر ت رو دزدیم و بغل اونم خوابیدم ..
اون بچه ام مال منه حالا برو هر غلطی دلت می خواد بکن ....
آخه نمی فهمم تو برای چی این همه  چرت و پرت میگی عوضی ..من که پیش تو بودم صد بار قسم خوردم  ؛نفهم ؛کار من نبوده ..
باز چپ برو راست بیا این حرف رو تکرار کن ... دختر تو هرزه از آب در اومد تقصیر منه ؟ آره دیگه وقتی مادری مثل تو داشته باشه همین میشه ...
ببین شیرین امروز تکلیف خونه معلوم شد که شد ؛؛ وگرنه میزارم میرم ..چون معلوم نیست اون دخترِ بیعشور و بی عرضه ی تو همه چیز یادش نیاد و من دوباره برگردم سر جای اولم ...
مامان دیگه نتونست صداشو پایین نگه داره و فریاد زد کثافت تو این خونه رو می خوای؟  ؛؛ منو بیچاره کردی برای این خونه ؟ حالا برو خوابشو ببین ...








دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و یکم- بخش نهم


نمی زارم ...تا نفهمم کی با سوگند این کارو کرده هیچ کاری دیگه برات نمی کنم ...

و اگر کار تو باشه بلایی بسرت میارم که خون گریه کنی ...حالا ببین ؛  ...

آشغالِ گوساله ...صبحانه بردن برای سوگند کار سمیه اس نه تو دیگه حق نداری این کارو بکنی ....و صدای زد و خورد بلند شد ....

و جیغ های مامان ؛؛ که می گفت منو می زنی پدر سگ ...اونا داشتن همدیگر رو می زدن ....

نمی دونی امیر چه حالی داشتم مثل بید می لرزیدم ...

یک مرتبه دیدم  سمیه از پله ها اومد  بالا و منو دید که گوش وایستادم ....

آهسته..در حالیکه فریاد های مامان بلند تر شده بود ... گفتم : هیس برو پایین زن و شوهرن دعوا می کنن و خوب میشن ...

یک لحظه متوجه ی نگاه مشکوکی که سمیه به من کرد شدم ...

فورا پرسیدم : قبلام این کارو کرده بودن ؟ دعوا می کردن ؟

با تردید  گفت : بله زیاد ..

گفتم : پس برو پایین ...


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش دهم

همینطور که از پله ها پایین میرفت بر می گشت و نگاهی به من مینداخت ...
حالا  توجه من به سمیه جلب شده بود  ..قبل از گمشدن من رابطه ی خوبی داشتیم ..اما از وقتی اومده بودم نه حرفی می زد و نه اظهار نظر می کرد ...
حتی یک طواریی هم ازم فرار می کرد ....
در حالیکه فکر می کردم الان کار بالا می گیره ...سکوت شد ..سرمو به  در اتاق چسبوندم ..و ازصدا های نا مفهموم و زننده ای که  به گوشم رسید ..
فهمیدم چه خبر شده ..
مامان دوباره تسلیم اون مرد شده بود  ....فرزین نقطه ضعف اونو می دونست ...و اینطور که معلوم می شد حاضر نبود این طعمه ای رو که بدست آورده به راحتی رها کنه ...
حالا حواسم به سمیه بود داشتم فکر می کردم اونشب اگر مامان و فرزین خونه نبودن یکی باید به من خواب آور داده باشه و درو به روی کسی که منو با خودش برده باز کرده  باشه ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش یازدهم
فورا رفتم پایین ....
باید قبل از اینکه مامان و فرزین سر و کله شون پیدا بشه باهاش حرف می زدم ...
گفتم : سمیه برو اون سینی رو که فرزین گذاشته  پشت در اتاق من بیار  ...صبر کن اول یک چای برای من بریز ..تو چند وقته اینجا کار می کنی ؟
گفت : چهار سالی میشه ..
گفتم : پس چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی؟ فکر کردم منو نمیشناسی ...
گفت : چرا خانم نخواستم مزاحم بشم گفتن شما مریضی ...
گفتم : تو منو دیدی پشت در اتاق گوش ایستاده بودم ؟..چرا اونا داشتن از تو حرف می زدن ؟ چی رو می خوان بندازن گردن تو ؟ کار بدی کردی ؟
نمی دونم اسم پلیس و این حرفا هم بود ....
چای رو در حالیکه دستش می لرزید گذاشت جلوی من ..و بدون اینکه حرفی بزنه دوید و رفت بالا ..
مدتی طول کشید تا برگشت ..من مطمئنم این جمله ها رو خدا به زبون من جاری کرد ...آره فقط کار خودش بود که  من این فکر به سرم افتاد و احساس کردم اون همه چیز رو می دونه و سر نخ ماجرا اومده دستم ...
باید روی همین سمیه کار می کردم اگر ریگی توی کفشش نبود جواب منو می داد ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش دوازدهم
یکساعتی طول کشید که فرزین شاد و شنگول حمام کرده و ادوکلن زده در حالیکه زیر لب آوازی رو زمزمه می کرد از پله ها اومد پایین ...
خودمو آماده کردم ..و گفتم : دعواتون تموم شد ؟ من ترسیدم اومدم بیام جدا تون کنم دیدم آروم شدین ...
با نگرانی که نتونست پنهونش کنه گفت : تو بیدار بودی ؟حالت بهتره ؟ ببینم  حرفای ما رو شنیدی ..
گفتم : خوب ؛ داد می زدین بیدار شدم ...
سمیه می گفت همیشه دعوا می کنین ؟ فرزین مگه تو مامان منو دوست نداری ؟ چرا اذیتش می کنی ؟
به من نگاه کرد می خواست بفهمه من چه چیزایی رو شنیدم ..تمام صورتش علامت سئوال شده بود و نمی دونست چطوری عنوان کنه ؛؛
با تردید گفت : معلومه که دوست دارم ..ولی تو یادت نیست مامانت زود عصبانی میشه ..حرفای بی خودی می زنه و منم عصبی می کنه ..
اما تو نگران نشو ..همون طورم زود میشه آرومش کرد ..
من خوب بلدم چطوری این کارو بکنم  .....
و یک نفس کشید و پرسید تو چی شنیدی ؟ یک طوری که سمیه بشنوه ..خیلی خونسرد گفتم : چرا سر سمیه دعوا می کردین ؟ خوب کار نمی کنه ؟
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و یکم- بخش سیزدهم






چشم فرزین برق زد ..و با اینکه این حرف اصلا به حرفایی که اونا زده بودن ربطی نداشت باورش شد و از اینکه من اینطوری شنیده  بودم  نفس راحتی کشید و از اونطرف  سمیه از حرف من مطمئن شد ....
و با استرسی که گرفته بود حتم پیدا کردم پای اونم توی این قضیه هست ...
فرزین که رفت مامان هنوز بیرون نیومده بود و من تو فکر این بودم که چطوری از موقعیتی که پیش اومده بود استفاده کنم و زیر زبون سمیه رو بکشم ....
اما زنگ در خونه به صدا در اومد ..و اون رفت و آیفون رو بر داشت ..
فقط باید می بودی می دیدی که یک مرتبه چطور رنگ از روش پرید و دستپاچه شد و گفت : سوگند خانم پلیسه ...
تو رو خدا به دادم برس من کاری نکردم به خدا براتون تعریف می کنم فقط منو دست پلیس ندین خواهش می کنم....




ادامه دارد


لطفا بدون نام نویسنده کپی نفرمایید ..





#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش اول





گفتم : تو چیکار کردی ؟ حرف بزن  ببینم قبل از اینکه پلیس بیاد و دستگیرت کنه بهم بگو ..
اومد جلو و با التماس دست منو گرفت و گفت : به قران مجید ..به حضرت عباس من کاری نکردم ..
به جون مادرم که مریضه الهی کور بشم اگر می دونستم می خوان با شما چیکار کنن ...
گفتم : پس حدسم درسته تو به من قرص خواب آوردادی؟ صدای زنگ در که پشت سر هم زده می شد هر دوی ما رو دستپاچه کرده بود گفت : سوگند خانم به خدا خودم براتون میگم شما فقط اونا راه ندین .....
خودم آیفون رو برداشتم و آقای قانع رو دیدم و درو باز کردم و گفتم : دیگه دیر شده متاسفم برات نمی تونم پلیس رو دم در نگه دارم ..
اصلا فکر نمی کردم تو همچین کاری بکنی ....سمیه بی قرار شده بود و منو گرفته بود  با التماس  می گفت : سوگند خانم ..تو رو خدا ..تو رو به امام زمان چیزی بهشون نگو پای پلیس رو وسط نکشین خودم براتون تعریف می کنم ..
اصلا میگم توی این شش ماه چی شنیدم و دیدم ..قول میدم ..همه رو بگم ؛
اما دیگه فرصتی نبود و در باز شده بود و چهار مرد با سرعت اومدن توی خونه و جلوی همه آقای قانع وارد شد    ..

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش دوم



دوتا پلیس یکی با لباس و یکی دیگه شخصی و یک مامور ...

سمیه از ترس رنگ به صورت نداشت ...حالت دفاعی به خودش گرفته بود و چشمش پر از اشک بود ...

اون دختر جوونی بود که از زیبایی ظاهری بهره ای نداشت ...با قدی متوسط و پوستی تیره و دماغی بزرگ ؛؛و آثار زخمی هایی که بر اثر جوش های زیادی که در سن بلوغ زده بود توی صورت داشت  ...

مردی که لباس شخصی تنش بود گفت : سوگند خانم شمایید ؟

ما از پلیس آگاهی اومدیم تا ...

من می دونستم اونا برای چی اومدن وفورا  گفتم : سلام خوش اومدین تشریف بیارین توی سالن ..

قانع گفت : سوگند خانم قایق پیدا شده ..دارن انگشت نگاری می کنن به محض اینک چیزی دستگیرشون شد خبر میدن ...

پس من پرونده رو به جریان انداختم ...

گفتم : فکر می کنم سمیه هم یک چیزایی می دونه و می خواد بهتون بگه ...


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش سوم

افسر پلیس گفت : لطفا مادرتون رو  بگین بیان ...
گفتم : چشم ,,حتما ... آقای قانع کاش  به من اطلاع می دادین می خواین چیکار کنین  نزارم فرزین از خونه بره بیرون اما فکر می کنم سمیه برای شما حرفای جالبی داشته باشه ...
گفت : از صبح چند بار زنگ زدم ولی جواب ندادین ...بزارین با شیرین خانم حرف بزنیم نوبت اونم میرسه  ....
و مامان خودش از سر و صدا هایی که شنیده بود از اومدن اونا با خبر شد ودر حالیکه  مانتو تنش کرده بود  و یک شال مشکی  دور سرش محکم بسته بود تا حجابشو حفظ کنه   با حالتی حق به جانب  بالای پله ها ظاهر شد  ...
ولی حس کردم مثل همیشه سعی داره  خودشو پشت نقاب شجاعتی که نداشت قایم کنه ...و با قدم های محکم از پله ها میومد پایین ..


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش چهارم






حالم از دیدنش بهم می خورد ..
اون مادرم بود و لی از اینکه اونقدر در مقابل یک مرد ضعیف بود ازش بدم میومد ..و دلم نمی خواست دیگه توی صورتش نگاه کنم ...
من از مکالمه ی اون روزش با فرزین فهمیده بودم که با وجود اینکه می دونست که چی در اطرافش میگذره و به روی خودش نمی آورد و یا نمی خواست قبول کنه ؛؛  اون با ترس از اینکه نکنه فرزین رو از دست بده منو به این روز انداخته بود ....
امیر وقتی بهت میگم کار خدا بود که اون فکر به سرم اومد دروغ نگفتم چون همون حرفی که من به سمیه زدم اونو بشدت دستپاچه کرد و آماده ی اعتراف بود ...
و اگر اون اتفاق نمی افتاد شاید به این آسونی  لب به سخن باز نمی کرد ...اون  فکر می کرد این پلیس ها رو مامان آورده تا همه چیز رو گردن اون بندازن ..
شروع کرد با گریه به التماس کردن که ..سوگند خانم به خدا آقا فرزین همه چیز رو می دونست ..
فکر می کنم  مادرتون هم می دونستن  ..قسم می خورم منو گول زدن ...







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش پنجم


افسر پلیس سرش فریاد زد ساکت باش خانم شلوغ نکن بیا اینجا بشین تا من نگفتم حرف نمی زنی ...

مامان با شنیدن این حرف قدم هاشو تند کرد و با لحنی معترض از همون دور گفت :  ببینم چی داری میگی دختره ی احمق ؟

قلبم از شدت هیجان تو سینه ام می کوبید و درد شدیدی که  چند روز بهش تظاهر می کردم  واقعا اومده بود سراغم دل و کمرم بشدت درد گرفته بود ..

و حالا  باید به روی خودم نمیاوردم تا تکلیف این موضوع روشن بشه ....چه دنیای عجیبی دارم من ...؛؛

مامان به پله های آخر که  رسید با صدای بلند گفت : خوب کردین آقای قانع من امروز خودم می خواستم برم پیش پلیس ...خوش اومدین آقایون ...

دیگه طاقتم تموم شد و با لحن بدی گفتم : ببخشید شیرین خانم یکم زود به فکر نیفتادین ؟ حالا تازه می خواستین برین شکایت کنین ؟اونوقت از چه کسی ؟ لابد از من ؟ وگرنه به کسانی که نمی خواین از دست بدین شک هم نمی کنین ؟




دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش ششم


گفت : وای مادر باز زده به سرت ؟ این حرفا چیه می زنی بعد بهت میگن حالت خوب نیست ناراحت میشی ....

افسر گفت : ما برای تحقیق اومدیم ....لطفا جر و بحث نکنین و به سئوالات ما جواب بدین ...

البته ما اومده بودیم از شیرین خانم و شوهرشون اطلاعاتی بگیریم ولی اجازه بدین اول این خانم بگه چی می دونه و چه نقشی توی این ماجرا داشته مثل اینکه حرفای ایشون مهمتره ...

مامان که عصبی شده بود گفت : اون چیزی نمی دونه ..

افسر گفت: خانم ؛؛؛ ساکت؛؛  لطفا ؛؛...

و رو کرد به سمیه ودر حالیکه بهش نزدیک میشد ادامه داد ..اسمت چی بود خانم ؟

گفت: به خدا قسم می خورم من نمی دونستم آقا ..وقتی فهمیدم چه بلایی سر سوگند آوردن پشیمون شدم ..می خواستم به شما خبر بدم ولی آقا فرزین تهدیدم کرد ...

افسر بلند ترو محکم تر گفت : فقط به سوال من جواب بده ..

گفت : اسمت ؟

گفت : سمیه

پرسید چند سال داری ؟

گفت سی و دوسال ...

پرسید ازدواج کردی ؟

گفت : نه خیر ...آقا به خدا من نمی دونستم ..وقتی فهمیدم که ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش هفتم





اون پلیس لباس شخصی با اخم بهش گفت : حاشیه  نرو ماجرا رو همونی که اتفاق افتاده و خودت  می دونی تعریف کن و گرنه توی آگاهی جلاد هایی داریم که ازت حرف بکشن و پدرتو در بیارن .
.پس خودت هر چی می دونی بگو و جرمت رو سنگین تر نکن .....سمیه به گریه افتاد و در حالیکه اعضای صورتش بهم ریخته بود و اشک میریخت گفت :چشم ؛ چشم ..چی بگم ؟ شما بپرس من جواب میدم
افسر گفت : همونی که می دونی ..هر چی هست بگو ...
گفت : اون شب وقتی ...
افسر گفت : کدوم شب ؟
گفت شبی که سوگند خانم رو دزدیدن ...وقتی شیرین خانم و آقا فرزین آماده شدن برن مهمونی ..سوگند خانم توی اتاقش درس می خوند ..
آقا فرزین یک لیوان شیر آماده کرد و داد به من و گفت امشب اینو بده به سوگند بخوره و دوتا تراول هم گذاشت زیر لیوان و یک چشمک به من زد و گفت یادت نره همین لیوان رو بهش بده  ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش هشتم


آخه سوگند خانم  عادت دارن هرشب شیر و عسل می خورن ...من چه می دونستم که جریان چیه ...به حرفش گوش دادم ؛؛ به خدا همین ...
در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم گفتم : سمیه درست تعریف کن همه چیز رو بگو ..
راست بگو منم قول میدم بهت کمک کنم ..کی درِ خونه رو  به روی اون دزد ها باز کرد و اونا کی بودن ؟
گفت من چیزی نمی دونم ..روز بعد فهمیدم که شما گم شدی ....
گفتم : قبول نمی کنم کسی به زور وارد خونه ی ما نشده افسر گفت : شما که دور بین مدار بسته دارین ..
خوب راحت میشه فهمید کی درو باز کرده .....اونوقت جرمت سنگین تر میشه؛ پس خودت هر چی می دونی بگو ....
با هق و هقی که از گریه می زد و مدام دستشو میگذاشت روی صورتشو بر می داشت  گفت : وقتی  سوگند خانم اومد پایین و ازم شیر خواست من اون لیوان رو بهشون دادم ..






ناهید_گلکار#  



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش نهم





مگه نه خانم ؟ من آوردم بهتون بدم یا خودتون اومدین ازم شیر خواستین؟
راستشو بگین ؛؛  ..به خدا اگر نمی اومدن من یادم رفته بود ....
بعد رفتن خوابیدن یکساعت بعد  آقا فرزین زنگ زد و ازمن پرسید ؛؛ چیکار کردی دختر؛  سوگند شیر و خورد ؟
گفتم : بله آقا رفتن خوابیدن
گفت: ببین سمیه  یکی میاد در خونه میگه منو فرزین فرستاده ...درو براش باز کن میره توی اتاق من و یک چیزی می خوام برای من  میاره ..
تو کاری بهش نداشته باش فهمیدی چی میگم ؟ از اون تراول ها زیاد برات دارم به شرط اینکه حواست باشه  و بین من و تو بمونه با کسی در این مورد حرف نمی زنی قبول ...
منه احمق هنوزم نمی دونستم چیکار می خواد بکنه ...به خدا مادرم مریضه آقا به پول احتیاج داریم ..فکرم رفت دنبال پول ..
خوب فکر می کردم یک چیزی بر می داره و میره ..ولی ...چقدر من خرم ؛؛ اشتباه کردم ...به خدا غلط کردم ..






#ناهید_گلکار‍ 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش دهم





افسر گفت : ادامه بده ...
گفت : آقای پلیس دوتا مرد که صورتشون رو بسته بودن اومدن توی خونه ...خودم اونقدر ترسیده بودم که فکر کردم می خوان منو بکشن ...
خودشون از پله ها بالا رفتن و من گوشه ی سالن از ترس می لرزیدم ..کمی بعد سوگند خانم روی شونه های یکی از اونا بود و دست یکی دیگه چمدون ..و بدون اینکه به من نگاه کنن و یا من صورت اونا رو ببینم از خونه رفتن بیرون و درو بهم زدن ..
یک مدت ماتم برده بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم ..خوب آقای این خونه به من همچین دستوری رو داده بود ..
فکر کردم زنگ بزنم پلیس خوب از شیرین خانم اجازه نداشتم ....همش با خودم تکرار می کردم ..چیکار کنم ..چیکار کنم ....
با دستی لرزون گوشی رو بر داشتم تا به آقا فرزین خبر بدم ..که خودش  زنگ زد وگفت : حالا مثل بچه ی آدم میری توی اتاقت و بیرون نمیای خفه میشی ..
هیچ حرفی نمی زنی چون پای خودت هم گیره ....اقلا ده سال میفتی زندان ...ولی اگر دختر خوبی باشی از پول بی نیازت می کنم ...






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792