داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش ششم
بهش نگاه می کردم و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ...
بعد یک لقمه کره و عسل برام درست کرد و به طرف من گرفت ..
با تعجب گفتم : برای منه ؟ وای ..باورم نمیشه ..
در حالیکه با اون چشمهای قشنگش به من نگاه می کرد گفت زن و شوهر ها برای هم لقمه می گیرن ..
دهنم رو باز کردم و سرمو بردم جلو ..لقمه رو گذاشت توی دهنم و خندید ...
همینطور که می جویدم فورا براش یک لقمه گرفتم ..
اونم دهنشو باز کرد و گذاشتم دهنش ..
گفتم : دیدی به چه حیلت بهم عسل دادیم ؟ حالا دیگه نمی تونی با من مخالفت کنی ...من زنگ می زنم به مامانم همه چیز رو بهش میگم ..
تکلیف این پرونده روشن بشه تو و بابات رو بر می دارم میریم شمال ..
راستی ویلاتون کجاست ؟
احساس کردم درد داره ...
پرسیدم : چی شد ؟ لاکو خوبی ؟
گفت : آره چیزی نیست زود خوب میشم ..مثل اینکه زن های حامله از این درد ها دارن ..نمی دونم فائزه خانم اینطوری می گفت ....
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هفتم
بعد از اینکه صبحانه ی مفصلی با هم خوردیم ..
منو برد به یک اتاق و گفت ...اینجا مال من بوده برای تو آماده اش کردیم ..
بخواب تا مامانم اومد بتونی فریاد هاشو تحمل کنی ...
و در حالیکه درو می بست نگاه عاشقانه ای به من کرد که وجودم رو به آتیش کشید ..
گفت : ببخش منو ....اما اصلا نفهمیدم کی سرم به بالش رسید به خوابی عمیق فرو رفتم ..طوری که اگر صدایی هم بود نمی شنیدم ...برای همین وقتی مامان زنگ زده بود اصلا بیدار نشدم ..
لاکو میاد توی اتاق و گوشی رو بر می داره و برای اینکه مامان نگران نباشه با هاش حرف می زنه ..
و اینطور که مامانم می گفت کلی قربون صدقه ی هم رفته بودن ...
شیرین خانم زنگ زده بود و پشت تلفن فائزه خانم گفته بود که لاکو دیشب با یک نفر به اسم امیر ازدواج کرده ...
ناهید_گلکار#
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هشتم
و من بیدار شدم ولی نه از صدای شیرین خانم از صدای فائزه که منو تکون می داد و با گریه می گفت بیدار شو ..
امیر آقا بیدار شو حال سوگند خوب نیست بیدار شو دیگه ؛؛
چشمم رو باز کردم اصلا نمی فهمیدم کجام ..
گفت : ...زود باشین زنگ زدم اورژانس داره میرسه ....
هنوز گیج بودم سرمو بلند کردم و اولین چیزی که شنیدم ناله های لاکو بود ...فورا ازجام بلند شدم و اونو وسط هال غرق در خون دیدم ...
دستپاچه شده بودم تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم ...
لاکو روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید ...
با استرسی که بهم دست داده بود گفتم : به کی زنگ زدین ..کی میان ؟
یک تاکسی بگیر..فائزه گفت : نمی خواد آمبولانس الان میرسه ...و همینطور که دورش بال ؛بال می زدم گفتم : خوب یک کاری بکن ..زود باش ..من چیکار کنم؟ ..
لاکو نترس خوب میشی عزیزم ..نترس من پیشتم ...
خدایا کمک کن ...نترس من اینجام ...
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش نهم
آمبولانس اومد و فورا گذاشتنش روی برانکارد و سوار ماشینش کردن ...
همینطور که میرفتم سوار آمبولانس بشم به فائزه خانم گفتم به شیرین خانم خبر بده بالاخره مادرشه ...
گفت : شما برین اون توی راهه رسید بهش میگم ....
منم کنار لاکو نشستم توی آمبولانس با سرعت و آژیر کشون رفت بطرف بیمارستان ..
همون جا توی ماشین معاینه اش کردن و بهش یک آمپول زدن ..
نفسش به شماره افتاده بود ..تا بیمارستان صد بار مُردم و زنده شدم ...
چون لاکو در حالیکه رنگ به صورت نداشت ولب هاش سفید شده بود با چشمی نیمه باز به من به حالتی التماس آمیز نگاه می کرد .....
نگاهی که منو می ترسوند اونو از دست بدم ...
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش دهم
فورا بردنش اتاق عمل ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک پرستار اومد بیرون و به من گفت با من بیا ...
خودش رفت پشت میز و از من پرسید چند ماهشه ؟
با التماس و بغضی که داشتم گفتم : اول شما بگو حالش چطوره ..تو رو خدا بگین که خطری تهدیدش نمی کنه ...
با خونسردی تکرار کرد : چند ماهشه ؟
گفتم : رفته تو ماه هفت ...یاد داشت کرد و پرسید: از کی درد داشت ؟
گفتم : فکر کنم دو روزی میشه ...
گفت : آخه اسم خودتو میزاری شوهر؟ تو آدمی ؟ دو روزه درد داره اونوقت الان میاریش همین میشه دیگه ...
جون زن و بچه ات رو به خطر انداختی ...فقط دعا کن زنت زنده بمونه ..
گفتم : بچه چی ؟
با حرص سرشو تکون داد و گفت : متاسفم برات , واقعا که ...
و یک برگه کوبید جلوی منو و گفت زود پر کن برو صندوق امضاء هم بکن رضایت نامه اس ..
زود باید عمل بشه ...کارت شناسایی ؟
#ناهید_گلکار