2777
2789
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 7601 بازدید | 334 پست

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش یازدهم

به خدا آقا برای پول نبود من اینقدر پست نیستم که برای پول خودمو بفروشم ...

ترسیدم بیفتم زندان من پدر ندارم مادرم مریضه و سه تا خواهر و برادر دارم که خرج اونا رو میدم ببخشید تو رو خدا ......

مامان با حالتی عصبی یک طوری که انگار می خواست به سمیه حمله کنه گفت: تو با فرزین تبانی کردی ؟ پدر سگِ حروم زاده ؟ تو بچه ی منو دادی به اون بیشرفا که ببرن و تماشا کردی ؟ مرده بودی حرف بزنی ؟

تو بهش قرص خواب آورد دادی ؟ بیشرف ؛؛ می کشمت ،، چرا به من نگفتی ؟ تو که شاهد بودی چقدر عذاب کشیدم یک کلمه حرف نزدی ....

سمیه در حالیکه با صدای بلند گریه می کرد و دیگه اختیار آب دهنشم از دستش خارج شده بود گفت به خدا تقصیر من نبود ..

من نمی دونستم اونا می خوان چیکار کنن ..به قران مجید نمی دونستم باور کنین خانم ....آخه چرا حرفم رو باور نمی کنین ...

به خدا شیرین خانم شما خودتونم خبر داشتین ....بار ها یهش گفتین ،، من صد بار شنیدم که گفتین کار توست ..مگه نگفتین ؟ خودتون خبر داشتین ..به خدا خبر داشتین    ...


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش دوازدهم






افسر آگاهی گفت : باشه این دختر رو ببرین باز جویی   ...
مامان که دیگه علنا پاش بلند میشد و می خورد زمین و اختیار بدنش رو نداشت ...
گفت : تو غلط کردی که من خبر داشتم ..بیشعور می فهمی چی میگی ؟ من مادر سوگندم ..مگه میشه خبر داشته باشم و ساکت بمونم ....
اصلا تو چرا به حرف فرزین گوش دادی مگه تو برای من کار نمی کردی ؟ نمک به حروم ..نکنه دست سر و گوش توام کشیده پدر سگ که این بلا رو سر دختر من آوردی ؟ ...
سمیه یک  مرتبه شیر شد و گفت : من بلا سر دخترت آوردم؟ من آوردم یا شما ؟  شما نامه نگرفتین که سوگند رو  فردا بیمارستان روانی بستری کنی ؟ من خبرشو دارم ...آقا به خدا کار خودشونه ...
نامه دکتر گرفتن فردا صبح قراره بیان و سوگند خانم رو ببرن ....مگه مادرش نیستی چرا داری این کارو می کنی ؟ ....
مامان گفت : ای حروم زاده  ... کثافت باید می فهمیدم کار توست ...سوگند من همچین کاری نکردم  باور نکن من همچین کاری نمی کنم  ..
سوگند به جون خودت قسم ..دروغ میگه ..





#ناهید_گلکار‍ 

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و دوم- بخش سیزدهم






سمیه گفت : به خدا ؛؛ می تونم ثابت کنم ..اگر راست گفته باشم چی؟ قبول می کنی که دست خودتون هم توی کار بوده ؟

مامان این بار دیگه صدای جیغ هاش بلند شد و خواست سمیه رو بزنه که افسرآگاهی  فریاد زد ..ساکت باشین وگرنه همین الان شما رو هم باز داشت می کنم ...

قانع گفت : شیرین خانم آروم باشین همین امشب فرزین همه چیز رو اعتراف می کنه ..

افسر گفت : شما خانم به جای این سر و صدا ها زنگ بزنین فرزین و به یک بهانه ای برگرده خونه ..زود باشین ...

مامان حالش خیلی بد بود ..نشست روی مبل و با دست های لرزون سرشوخم کرد و بین دو دست گرفت ..

افسر گفت : بزنین لطفا وقت رو تلف نکنین ..

مامان گوشی رو بر داشت و دوبار آب دهنشو قورت داد و زنگ زد و گفت : فرزین حال سوگند بد شده دست تنهام بیا ببریمش دکتر ...آره همین الان ...ببینم تو می خواستی سوگند رو بیمارستان روانی بستری کنی ؟








#ناهید_گلکار‍ 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و دوم- بخش چهاردهم




افسر با دست اشاره کرد این حرف رو نزن شک می کنه   ....
ولی دیگه فایده نداشت مامان پرسیده بود ....مامان بعد از اینکه به حرفای اون گوش داد ..با بغض گفت : باشه پس بیا همین امروز ببریم چون تو راست می گفتی حالش خوب نیست بیا ...تا ..دیر نشده ...مثل اینکه یک چیزایی داره یادش میاد و گوشی رو قطع کرد...
در حالیکه اشک میریخت به پهنای صورتش گفت : باور کن سوگند جان من خبر نداشتم  ...
لبم رو محکم گاز گرفتم و با غیظی که توی وجودم بود گفتم : تو خبر نداشتی ؟از حرفای الانت معلوم میشه که چقدر خبر نداشتی ...
یعنی اینم نمی دونستی که برای من برگه ی عدم سلامت عقل گرفته؟ برای چی ؟ ..شاید اصلا نفهمیدی که من شش ماه گم شده بودم ؛؛
برای چی  هنوز به اون اعتماد می کردی و دنبالم نمی گشتی ؟چرا به آقای قانع دروغ گفتی ؟ چرا چک منو جعل کردی ؟
چون حتما می دونستی که بر نمی گردم و زندگی با فرزین این خونه و حساب بانکی رو ترجیح دادی شیرین خانم تو دیگه مادر من نیستی ...



ادامه دارد
لطفا بدون نام نویسنده کپی نفرمایید






#ناهید_گلکار‍ 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش اول






همه منتظر برگشتن فرزین بودیم و سمیه ی بیچاره رنگ به صورت نداشت و همینطور گریه می کرد و به اون افسر پلیس التماس که ولش کنن بره ...و از بدبختی ها ش می گفت ...
مامان سرش داد زد : خفه شو من مگه می زارم تو بری ؟ باید سزای کارت رو ببینی ...
گفتم : شما چی ؟ نباید سزای کارت رو ببینی ؟
گفت : تو روبه خدا سوگند دست از سرم بر دار بهت میگم من نمی دونستم ..حرف این بوزینه رو باور می کنی ؟
گفتم : حالا فکر کن آقای قانع منو پیدا نمی کرد ..تو هنوزم می خواستی باور کنی که فرزین راست میگه؟ ....
شیرین خانم خجالت بکش ...تو اسم خودت رو گذاشتی مادر ؟ تو واقعا کی من هستی ؟یک مادر این کارو با بچه اش می کنه ؟ ...
با گریه گفت : این حرف رو نزن من کی به تو بدی کردم همیشه حواسم به تو نبود ؟ چشم ازت بر می داشتم ؟ حالا اینه دست مزد من ؟
عزیزم ,, سوگند ,, مامان جان؛  تو الان عصبانی هستی آروم بشی خودت از حرفایی که به من زدی پشیمون میشی

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش دوم





به خدا من که هیچوقت بد تو رو  نخواستم تو دختر منی عزیزدُر دونه منی ؛؛ مگه میشه بخوام کسی به تو صدمه ای بزنه ؟یا بدونم و ساکت بمونم  ...
گفتم :  بسه دیگه ...نمی خوام دختر تو باشم ..من از فداکاری محبت مادرا خیلی چیزا شنیدم ، که هرگز تو وجود تو ندیدم ..
تو یک زن خود خواه و جاه طلب و بدی ؛؛که بودن با یک مرد رو به بچه ی خودت ترجیح دادی ....خودم شنیدم که گفتی بهش شک داری..
اگر من برات یکم ..فقط یک ذره ارزش داشتم  چرا یک بار دنبال شک خودت نرفتی تا  بفهمی چی بسر من اومده برای چی اینطور خودتو اسیر دست مردی کردی که این همه از تو کوچکتره و خودت می دونی داره ازت سوء استفاده می کنه ..
در حالیکه هق و هق گریه افتاد و دستمال رو دو دستی گرفت روی چشمش و خودشو تکون می داد
گفت : نگوسوگند ؛؛ نگو , نمی خوام این حرفا رو از دهن تو بشنوم  ..اینطوری با من حرف نزن ...نمی ببینی چقدر ناراحتم ؟ دارم از غصه میمیرم ...
نمی تونم تحمل کنم








#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و سوم- بخش سوم






گفتم : به همون خدایی که می پرستم الانم برای اینکه دست فرزین رو شده ناراحتی ..اگر ولت کنن بازم حرف اونو باور می کنی چون می خوای که همینو باور داشته باشی  ...

خدا رو شاهد می گیرم اگر سر سوزن فکر می کردم برای من گریه می کنی یکم دلم خنک میشد ..ولی اینطور نیست تو برای از دست دادن فرزین اشک میریزی ...

با حرص گفت : بسه دیگه هیس آبروی منو نبر بهت میگم تو اشتباه می کنی به خدا روز و شبم رو نمی فهمیدم ..

ولی اون گولم می زد و هر بار با زبون چرب و نرم آرومم می کرد که تو توی کیش داری خوش میگذرونی ...نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود

گفتم : لعنت به مادری که بچه ی خودشو نشناسه ..لعنت به مادری که به خاطر خوش گذرونی خودش چشمشو روی واقعیت ببنده ..

من اگر یک روز از فرزین بگذرم ؛؛  هیچوقت تو رو نمی بخشم ....چون اون حال و روزش معلومه ولی تو مادر من بودی ...



ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش چهارم






بهت گفتم و سر حرفم می مونم؛؛؛؛  تو  دیگه مادر من نیستی ؛؛ ..من این خونه و این اثاث رو آتیش می زنم چون مثل تو حریص نیستم ..
ولی به تو نمیدم تا داغش روی دلت بمونه ..و تقاص کارایی رو که با من و بابام کردی پس بدی ...هیچ می دونی تا امروز که بیست سالم شده  فقط شش ماه زندگی کردم و بقیه اش در کنار تو جون کندم  و گذشت کردم ؟
به خاطر اینکه مادرم بودی ...؟آره همون شش ماهی که گمشده بودم  خوشحال بودم و نمی خواستم گذشته ام رو به یاد بیارم ..
من اونجا فقط محبت خالصانه می دیدم ..کسی قصد جون منو نمی کرد و مدام برام نقشه نمی کشید که یک طوری سرم کلاه بزاره ....
بی ریا و بدون توقع دوستم داشتن ..شیرین خانم آدم های غریبه دوستم داشتن و تو که مادرم بودی نداشتی ...






ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش پنجم





لاکو دستهاشو گذاشت روی صورتشو در حالیکه می لرزید مدتی هق و هق گریه کرد سپیده صبح زده بود هوا داشت روشن می شد ...
نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم بلند شدم و رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم  روی سر اون و گفتم : لاکو می برمت.. تو رو با خودم می برم ؛؛ همون جا توی انزلی با هم زندگی می کنیم ....هر چی می خوان بهشون بده ؛؛ برن گمشن ؛ من و تو همدیگر رو داریم ؛؛ خودم هر چی بخوای برات  فراهم می کنم قول میدم هیچوقت ولت نمی کنم  و روی حرفم هستم برای بچه ی توام پدری می کنم ..
من عاشق بی قرار توام ... خیلی دوستت دارم  ....تو رو خدا اینقدر از زندگی نا امید نباش روزای خوب هم در راهه ..
خودت دیدی که خدا چطور کمکت کرد ...شایدم اون خدا خواسته که ما اینطوری سر راه هم قرار بگیریم ...دیگه تموم شد ..
بابای تو رو بر می داریم میریم انزلی ...شاید اونم خوب شد؛  خدا خیلی مهربونه و من می فهمم که دیگه آغوشش رو به روی تو باز کرده ...
گریه نکن, دلم  خون شد ...
حالا بگو فرزین رو گرفتن بالاخره یا نه ؟ آخه من که زنگ زدم یک مرد گوشی رو برداشت ..







دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و سوم- بخش ششم






دستشو گذاشت روی دست منو و گفت :بشین تا بقیه اش رو تعریف کنم دیگه داره صبح میشه .....

فرزین اومد به خیال اینکه منو می بره بیمارستان خوشحال کلید انداخت اومد تو ....

تا چشمش به پلیس و آقای  قانع و صورت گریون و ورم کرده ی سمیه و مامان و خشمی که توی صورت من بود همه چیز رو در یک نگاه فهمید ..

فورا برگشت که فرار کنه ..گرفتنش و بهش دستبد زدن  ..

در حالیکه فریاد می زد گفت : چه خبره ؟ به من چیکار دارین ؟ من کاری نکردم ....ولم کنین ...شیرین بهشون بگو ...همش زیر سر تو بوده شیرین اگر نگی می کشمت ...

سوگند همش زیر مادرته ..به حرفم گوش کن ..بهش اعتماد نکن ..تقصیر اون بود ...اون منو وادار کرد ...

سر و صداهایی که بلند شده بود داشت دیوونه ام می کرد ضجه های سمیه ..گریه ها بلند مامان ..و فریاد های فرزین ..و کشمشی که دم در راه افتاده بود ...







#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش هفتم






و بالاخره اونا رو بردن   ..افسر آگاهی وقتی میرفت به مامان گفت :شنبه  صبح ساعت هشت آگاهی  باشین برای بازجویی شما رو  نمی بریم ..ولی تا روشن شدن این ماجرا باید خونه بمونین و  حق ندارین از خونه بیرون برین ....
فراموش نکنین رفتن شما جرم محسوب میشه ...
همه رفتن و منو و مامان تنها شدیم ...
اون آروم و گریون اومد جلو و گفت : سوگند ..مادر ؟ عزیزم ..گوش کن ..راه افتادم از پله ها برم بالا ..
اومد جلومو گرفت و گفت : صبر کن باهات حرف بزنم .. آخه تو چطور دلت میاد فکر کنی دست منم تو کار بوده ؟
سوگند به خدا به جون خودت قسم من نمی دونستم کار فرزینه ....
گفتم : ساکت شو  دیگه نمی خوام صداتو بشنوم ..و انگشتم رو گرفتم جلوی صورتش و ادامه دادم :  یک کلام ..شیرین خانم فقط یک کلام به زبون بیاری میشم یکی مثل خودت ...و فریاد زدم دست از سرم بر دار ....
نمی خوام دیگه بامن حرف بزنی وگرنه به جرم جعل امضاء میندازمت زندان ...






#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش هشتم





و در حالیکه بین و زمین و آسمون پر پر می زد و التماس می کرد به حرفش گوش کنم ...
رفتم توی اتاقم و در و بستم ..
اما اون دست بر دار نبود همینطور  پشت در توضیح می داد ..دعوا می کرد فحش می داد تهدیدم می کرد ؛ ولی درو باز نکردم و اون بیرون در و من توی اتاق گریه می کردیم ...
وقتی دیدم دست بر دار نیست سرمو گذاشتم به در و  گفتم : من دارم تاوان گناه های تو رو پس میدم ..ببین هر دو مون رو به چه حال و روزی  انداختی  ؟
اون گفت : سوگند جان الهی قربونت برم ..گوش کن مادر  تو اشتباه می کنی من گناهی جز سادگی ندارم ...
به خدا آدمِ زود بارویم ...ما داریم چوب سادگی خودمون رو می خوریم ...من   گناهی جز سادگی ندارم بیا مثل همیشه خانمی کن و بشین قشنگ به حرفم گوش کن  ..دیدم ولم نمی کنه مثل همیشه پیله کرده بود و تا به خواسته ی خودش نمی رسید دست بر دار نمی شد ...






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و سوم- بخش نهم







کلافه بودم و نمی خواستم صداشو بشنوم ...خواستم از خونه برم بیرون یک هوایی بخورم ..نمی دونی چه   قشقرقی به پا کردو جلوی در ایستاد و گفت : نمی زارم بری تو باید پیشم بمونی ...

تا قبول نکنی که من بی گناهم حق نداری پا تو از این خونه بزاری بیرون .... تازه مدعی من شده بود که گولش زدم و بهش دروغ گفتم که فراموشی دارم .....

ولی دیگه نمی خواستم ببنمش برگشتم به اتاقم ..تا صبح فکر کردم ..

تنها چیزی که می خواستم تو بودی ...

دلم فقط تو رو می خواست ..امیر اگر تو بودی هیچ کدوم اینا برام مهم نبود ..ولی می دونستم که تو رو هم ندارم ...

و این درد برای من بیشتر از همه آزارم می داد







#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش دهم






از روزی که اومده بودم با خودم مبارزه کردم که تو رو توی این کثافت کاری شریک نکنم ..
فکر می کردم حق همچین کاری رو ندارم ..ولی مامان زنگ زده بود به داییم و اونم با زنشو و دختراش اومدن خونه ی ما ...
به کسانی که از این ماجرا روحشون هم خبر نداشت ..و سال تا سال همدیگر رو نمی دیدیم ....می خواست اونا رو واسطه کنه ...
یکی  دیگه از اخلاق هایی که مامان داره اینه که یک حرفی رو به دروغ می زنه و اونقدر می زنه تا خودشم باورش میشه که راست بوده ...
نمی دونم برای اونا چی تعریف کرده بود که دایی و خانمش اومدن پشت در و منو نصیحت می کردن که اینقدر مامانت رو اذیت نکن ..بیا بیرون و دلشو بدست بیار ....
حالا کاریه که شده ....
انگار توی اتاق حبس شده بودم و نمی خواستم با کسی روبرو بشم ...
من دایی رو میشناختم دست کمی از مامانم نداشت :: این بود که با وجود درد زیادی که داشتم از اتاق بیرون نرفتم ...
اما تا صبح خوابم نبرد  و فکر می کردم ...







#ناهید_گلکار‍ 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و سوم- بخش یازدهم






لاکو در حالیکه دستهاشو روی میز دراز کرده بود سرشو پایین بین دو بازو برد و در حالیکه قطرات اشک صورتشو خیس کرده بود با بغضی بی امان ادامه داد ....
چرا من حق ندارم ...
چرا من برای خودم حقی قائل نیستم ؟ من امیر رو می خوام ...می خوام خود خواه باشم می خوام تو پیشم باشی ..
امیر...امیر .. می خوام تو ...پی ...شم باشی با خودم گفتم بزار یکبارم من خود خواه باشم ...
دستهاشو گرفتم توی دستم و همینطور که پا به پاش گریه می کردم گفتم ..
من پیشت بودم ..ازت جدا نشدم ...
همه ی هوش و حواسم پیش تو بود و منتظر یک اشاره که خودمو به تو برسونم ...
کاش از همون اول اشاره می کردی .....



ادامه دارد


هر گونه کپی بدون نام نویسنده ممنوع







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
ممنون عزیزم    

فدای تو عزیزم❤❤❤

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و چهارم- بخش اول


و  در حالیکه دستهای سردش تو دست من بود  سرمون رو گذاشتیم روی میز و مدتی به همون حال موندیم ...

تا یکم آروم شد...صورتشو گرفت و یک نفس بلند کشید ..

و  ادامه داد ....خوب ,, این بود که صبح زنگ زدم خونه ی شما ..دلم نمی خواست من  اینکارو بکنم از خودم خجالت می کشیدم که توقع داشته باشم تو و خانواده ات رو بیشتر توی درد سر بندازم ....

ولی دلم خیلی می خواست تو زنگ بزنی ..چون فکر می کردم مامان بهتون شماره داده ...

اما دیگه دلمو زدم به دریا؛؛؛  بهت  گفتم می خوان منو ببرن بیمارستان روانی تا تو زود تر بیای چون نمی تونستم برات در اون فاصله ی کم توضیح بدم باید یک چیزی می گفتم که تو رو بکشم اینجا ...

حالم خیلی بد بود اصلا قدرت حرف زدن  نداشتم ....

اما وقتی تو گفتی میای جون تازه ای گرفتم ..

زنگ زدم به  آقای قانع ازش خواستم یک خط و گوشی برای توام بگیره و سفارش های دیگه ای دادم چون .....

توی اون خونه داشتم خفه می شدم جایی که هر گوشه ی اون منو یاد فرزین مینداخت و چندشم می شد


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش دوم




مامان با اینکه بهش گفته بودن شنبه صبح بره آگاهی ... اومد زد به درِ اتاق منو  گفت: سوگند جان؟ ..دخترم ؟ گوش کن ببین چی میگم ..من دارم میرم آگاهی ؛ همه چیز رو بگم می خوای با من بیای ؟ خودت شاهد باشی ؟
جوابشو ندادم ...
دوباره تکرار کرد و وقتی صدایی نشنید رفت ...
بازم نمی تونستم از اتاق برم بیرون چون باید جوابگوی دایی و دختراش میشدم ..
وقتی مامان  بر گشت .. اومد پشت در اتاق و گفت : اگر نیای بیرون بهت نمیگم چی شده ..اقلا این غذا رو از پشت در بر دار به حرفم گوش کن آخه چقدر تو لجبازی ....
باشه من غلط کردم ؛؛ (..) خوردم سه ؛سه بار به نُه بار بیا بیرون دیگه ..خسته ام کردی ..بسه منو حرص دادی ..
بهت میگم خبر نداشتم باور کن خیره سر ....
اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم .. حاضر نبودم دیگه باهاش هم کلام بشم ,,و  توی یک خونه زندگی کنم ...
امیر می خوام تو پشتم باشی ..می تونی ؟
گفتم :آره معلومه که هستم ولی اینطوری نمیشه ؛؛

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش سوم

بیا با من ازدواج کن اونوقت کسی نمی تونه تو رو ازم بگیره ...
گفت :نه ؛  نمی خوام با عجله و توی این موقعیت از احساسات تو سوءاستفاده کنم .. مامان و بابای تو  با این کار موافق نیستن خوب حق هم دارن  ...
ولی می خوام  مامانم اینطوری فکر کنه ...
گفتم : اونو بزار به عهده ی من خودم می دونم چطوری راضیشون کنم ...
گفت : امیر یک درد سر دیگه الان برای من درست میشه ..حالا نه ؛؛ لطفا ؛؛ فقط تظاهر می کنیم که ازدواج کردیم ...
گفتم نفهمیدی بالاخره چی شد فرزین اعتراف کرد کار کی بوده ؟
گفت :  سر شب  قبل از اینکه تو زنگ بزنی آقای قانع اومد پیشم ...
گوشی تو رو آورد و بهم گفت فرزین اولش که زیر بار نمیرفت ولی شیرین خانم که اومد مثل اینکه یک چیزایی گفته بود که به حرفش آوردن ..



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش چهارم

گویا اونشب با هم دستی دوتا از دوستاش اون نقشه رو می کشن و تو که بی هوش بودی می بردنت  ویلای شمال کلید ها رو هم فرزین بهشون داده بوده ..
الان یکی از اونا رو دستگیر کردن فعلا حرف نزده و یکی شون توی شمال مفقود شده هنوز معلوم نیست کجاست دارن دنبالش می گردن  ..
پلیس انزلی رفته ویلای شمال و تحقیق کرده هنوز گزارشی نرسیده ...
روز شنبه بعد از اولین جلسه ی باز پرسی همه چیز روشن میشه ...
خوب امروز جمعه اس ....باید تا فردا صبر کنیم ....
خیلی جدی گفتم : من می خوام تو رو رسما عقد کنم ..خواهش می کنم بهم نگو نه ..
لبخندی زد و گفت :الان وقت این حرف بود؟   امیر مگه بچه بازیه ؟ تو منو می خوای چیکار با یک بچه توی شکمم ؟ فکر مادر و پدر بیچاره ات رو بکن ..
ولی شیرین خانم باید اینو باور کنه ..آماده باش به زودی سر و کله اش پیدا میشه ..
#ناهید_گلکار
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش پنجم

خیلی دلم می خواد از بابت چک شکایت کنم و بندازمش زندان .. ولی نمی تونم مادرمه ..اون واقعا ساده اس  ..و از روی نفهمی این کارا رو می کنه ...
بهش بگم عقد کردم باور می کنه ..آقای قانع و فائزه خانم هم شاهد ما بودن ..اونا در جریان هستن ..
شاید اینطوری دست از سرم بر داره ...تو ازم حمایت کن بزار اون باورش بشه ..
همینکه تو پیشم هستی قلبم آروم میگیره ..دلم داشت می ترکید ..
ولی الان خوبم ...تو برو یکم بخواب تا با سر و صدای شیرین خانم بیدار بشی ...امروزم اونو تحمل می کنیم ...
خورشید کاملا در اومده بود و فائزه خانم هم با  صبحانه که  همه چیز توی اون سینی گرد بزرگ بود اومد  .. چای داغ   و شیر با عسل ...
گفتم : پس تو شیر داغ با عسل دوست داری آره ؟
گفت : آره خوب ...
گفتم : من از کجا می دونستم ؟ از همون موقع که پاتو گذاشتی توی خونه ی ما برات درست کردم ؟ به این میگن عشق خدایی ...
گفت : عشق من که خدایی تر بود؛؛  افتادم توی مرداب تا تو پیدام کنی ...









#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و چهارم- بخش ششم


بهش نگاه می کردم و احساس می کردم خیلی دوستش دارم ...

بعد یک لقمه کره و عسل برام درست کرد و به طرف من گرفت ..

با تعجب گفتم : برای منه ؟ وای ..باورم نمیشه ..

در حالیکه با اون چشمهای قشنگش به من نگاه می کرد گفت زن و شوهر ها برای هم لقمه می گیرن ..

دهنم رو باز کردم و سرمو بردم جلو ..لقمه رو گذاشت توی دهنم و خندید ...

همینطور که می جویدم فورا براش یک لقمه گرفتم ..

اونم دهنشو باز کرد و گذاشتم دهنش ..

گفتم : دیدی به چه حیلت بهم عسل دادیم ؟ حالا دیگه نمی تونی با من مخالفت کنی ...من زنگ می زنم به مامانم همه چیز رو بهش میگم ..

تکلیف این پرونده روشن بشه تو و بابات رو بر می دارم میریم شمال ..

راستی ویلاتون کجاست ؟

احساس  کردم درد داره ...

پرسیدم : چی شد ؟ لاکو خوبی ؟

گفت : آره چیزی نیست زود خوب میشم ..مثل اینکه زن های حامله از این درد ها دارن ..نمی دونم فائزه خانم اینطوری می گفت ....


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هفتم

بعد از اینکه صبحانه ی مفصلی با هم خوردیم ..
منو برد به یک اتاق و گفت ...اینجا مال من بوده برای تو آماده اش کردیم ..
بخواب تا مامانم اومد بتونی فریاد هاشو تحمل کنی ...
و در حالیکه درو می بست نگاه عاشقانه ای به من کرد که وجودم رو به آتیش کشید ..
گفت : ببخش منو ....اما اصلا نفهمیدم کی سرم به بالش رسید به خوابی عمیق فرو رفتم ..طوری که اگر صدایی هم بود نمی شنیدم ...برای همین وقتی مامان زنگ زده بود اصلا بیدار نشدم  ..
لاکو میاد  توی اتاق و گوشی رو بر می داره  و برای اینکه مامان نگران نباشه با هاش حرف می زنه  ..
و اینطور که مامانم می گفت کلی قربون صدقه ی هم رفته بودن ...
شیرین خانم زنگ زده بود و پشت تلفن فائزه خانم گفته بود که لاکو دیشب با یک نفر به اسم امیر ازدواج کرده ...
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش هشتم


و من  بیدار شدم ولی نه از صدای شیرین خانم از صدای فائزه  که منو تکون می داد و با گریه می گفت بیدار شو ..
امیر آقا بیدار شو  حال سوگند خوب نیست بیدار شو دیگه ؛؛
چشمم رو باز کردم اصلا نمی فهمیدم کجام ..
گفت :  ...زود باشین زنگ زدم اورژانس داره میرسه ....
هنوز گیج بودم سرمو بلند کردم و اولین چیزی که شنیدم ناله های لاکو بود ...فورا ازجام بلند شدم و  اونو وسط هال غرق در خون دیدم ...
دستپاچه شده بودم تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم ...
لاکو روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید ...
با استرسی که بهم دست داده بود گفتم : به کی زنگ زدین ..کی میان ؟
یک تاکسی بگیر..فائزه گفت : نمی خواد آمبولانس الان میرسه ...و همینطور که دورش بال ؛بال می زدم گفتم : خوب  یک کاری بکن ..زود باش ..من چیکار کنم؟ ..
لاکو نترس خوب میشی عزیزم ..نترس من پیشتم ...
خدایا کمک کن ...نترس من اینجام ...

#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش نهم

آمبولانس اومد و فورا گذاشتنش روی برانکارد و سوار ماشینش کردن ...
همینطور که میرفتم سوار آمبولانس بشم به فائزه خانم گفتم به شیرین خانم خبر بده بالاخره مادرشه ...
گفت : شما برین اون توی راهه رسید بهش میگم ....
منم کنار لاکو  نشستم توی آمبولانس با سرعت و آژیر کشون رفت بطرف بیمارستان ..
همون جا توی ماشین  معاینه اش کردن و بهش یک آمپول زدن ..
نفسش به شماره افتاده بود ..تا بیمارستان صد بار  مُردم و زنده شدم ...
چون لاکو در حالیکه رنگ به صورت نداشت ولب هاش سفید شده  بود با چشمی نیمه باز به من به حالتی التماس آمیز نگاه می کرد .....
نگاهی که منو می ترسوند اونو از دست بدم ...

#ناهید_گلکار 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش دهم







فورا بردنش اتاق عمل ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک پرستار اومد بیرون و به من گفت با من بیا ...
خودش رفت پشت میز و از من پرسید چند ماهشه ؟
با التماس و بغضی که داشتم گفتم : اول شما بگو حالش چطوره ..تو رو خدا بگین که خطری تهدیدش نمی کنه ...
با خونسردی تکرار کرد : چند ماهشه ؟
گفتم : رفته تو ماه هفت ...یاد داشت کرد و پرسید: از کی درد داشت ؟
گفتم : فکر کنم دو روزی میشه ...
گفت : آخه اسم خودتو میزاری شوهر؟ تو آدمی ؟  دو روزه درد داره اونوقت الان میاریش همین میشه دیگه ...
جون زن و بچه ات رو به خطر انداختی ...فقط دعا کن زنت زنده بمونه ..
گفتم : بچه چی ؟
با حرص سرشو تکون داد و گفت : متاسفم برات , واقعا که ...
و یک برگه کوبید جلوی منو و گفت زود پر کن برو صندوق امضاء هم بکن رضایت نامه اس  ..
زود باید عمل بشه ...کارت شناسایی ؟








#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و چهارم- بخش یازدهم

گفتم : نیاوردم ..شما لطفا بنویسن تا برام بیارن ..

عجله داشتیم حواسم نبود همراهم بیارم ...

گفت : چیکار کردی با این زن ؟ تو خجالت نمی کشی ؟ فشارش شانزده رو دوازده بود ..تا حالا که زنده مونده خدا بهش رحم کرده ...

همه ی مردا سر و ته یک کرباسن ...برگه رو برداشتم پر کنم  ..

ودر حالیکه چشمم پر از اشک شده بود  زیر لب گفتم : آره؛؛  اما نه همیشه ....

خیلی چیزا رو در مورد اون نمی دونستم ..

برگه رو امضا کردم و  گفتم : من دستپاچه هستم و مغزم کار نمی کنه الان مادرش میاد لطفا همین ها رو که  نوشتم داشته باشین تا برسه ....

گفت : پس برو صندوق ....قبض بگیر و بیار بده اینجا ..دارن عملش می کنن ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش دوازدهم


رفتم طرف در خروجی که صندوق هم اونجا بود ..
شیرین خانم رو سراسیمه دیدم که وارد شد ..
فورا منو شناخت تعجب کردم اون نباید می دونست که من اومدم ..
ولی گفت : امیر سوگند چی شده ؟ حالش چطور بود کجا بردنش ؟
گفتم اتاق عمل مثل اینکه بچه داشت میومد .. ولی خونریزی داشت ...من باید برم صندوق ... شما برین فرم رو پر کنین ...بدون اینکه حرفی بزنه با عجله رفت....
کارم که تموم شد  ... پشت در اتاق زایمان دیدمش ایستاده بود و گریه می کرد ...این اون زنی نبود که شمال دیدم شکسته و داغون بود پریشون با چشم هایی که از گریه ی زیاد بد جوری ورم داشت ...
انگار ده سال پیر  شده بود ...منو که دوباره دید گریه اش شدید تر شد و در حالیکه با هم گریه می کردیم گفت :بچه ام ؟ دخترم امیر ...
تقصیر منه ..خاک بر سرم کنن ..نفهمیدم درد داره ؛؛ دست به هر کاری می زنم غلط از آب در میاد ....

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش سیزدهم
گفتم : چیکار میشه کرد ..دیشب درد داشت منم نفهمدیم .. آخه از این چیزا سر در نمیارم ... پرسید تو کی اومدی و کی عقد کردین ؟
گفتم : شما از کجا می دونین ؟
گفت : فائزه بهم گفت ...  
خودمو روسوندم که ببینم چه خبره  ولی گفت که سوگند اینطوری شده ..دیگه شما  اومده بودین بیمارستان ..نگفتی کی اومدی تهران ؟ گفتم : دیروز ...
گفت اگر راست میگی عقد کردین برام تعریف کن؛ کی و کجا ؟  ..
گفتم : الان حالشو ندارم ...من اصراری هم ندارم شما باور کنین ...
لاکو از دست شما خیلی ناراحته ...
گفت : پس بهم بگو چی شد خونریزی افتاد ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و چهارم- بخش چهاردهم

گفتم : خدا خیرتون بده , از من می پرسین ؟ شیرین خانم بسه دیگه ...
خودتون بهتر می دونین که چی شده ...اینو گفتم و   ازش دور شدم ..
یک احساس نفرت بهم دست داد ..که دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ..
شایدم چون می دونستم لاکو این حس رو به اون داره این کارو کردم  ....
حدود دو ساعت  بعد ...لاکو به حال اغما در اومد و یک دختر کوچولو به اندازه ی کف دست گذاشتن توی دستگاه و منو به عنوان پدر بچه صدا کردن که از پشت شیشه  ببینمش ....



ادامه دارد



کپی بدون نام نویسنده ممنوع می باشد





#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و پنجم- بخش اول

دیدن یک همچین موجودی به این کوچکی ؛ به این بی گناهی و پاکی قلبم رو به تپش انداخته بود و حس عجیبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...

وضعیت خوبی نداشت و داشت با زندگی دست و پنجه نرم می کرد در حالیکه نمی دونست کسی اونو نمی خواد و در چه شرایطی به دنیا اومده ..

شیرین خانم که اصلا حاضر نشد اونو ببینه ...مدتی همینطور بهش نگاه کردم ...دستی کشیدم به صورتم و گفتم : خدایا تو  رحمان و رحیمی؛؛

به عظمت و بزرگیت قسم خودت  آخر و عاقبت این بچه رو به خیر بگذرون ...

از اونجا برگشتم پیش لاکو ..

هنوز بی هوش بود و حال خوبی نداشت   ..شیرین خانم مضطرب بالای سرش بود منوکه دید دوباره به گریه افتاد و گفت: سوگند در مورد من چی به تو گفته ؟


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دوم


گفتم : الان وقتش نیست منم مثل شما اصلا حال خوبی ندارم نمی تونم حرف بزنم ...باشه بعدا ..
اخم هاشو کشید در هم , طوری که فکر نمی کرد من همچین بر خوردی باهاش داشته باشم اما  به روی خودش نیاورد و گفت :  منتظریم از بانک خون ؛ دوباره خون بیارن خدا کنه تا این تموم نشده برسه ..
بچه ام خیلی خون از دست داده ..نمی دونم چرا به هوش نمیاد ..
من سکوت کردم ..
گفت :.اقلا بهم بگو راسته که با هم عقد کردین ؟ بازم جواب ندادم .. و رفتم کنار لاکو و سرمو به گوشش نزدیک کردم وآروم گفتم : من اینجام عزیزم ؛ منتظرم تا تو چشمت رو باز کنی تنهات نمی زارم ......

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش سوم

شیرین خانم اومد طرف دیگه تخت ایستاد و گفت : امیر ؛نمی دونم سوگند بهت چی گفته ولی من واقعا نمی دونستم که این کارو فرزین کرده ..
به خدا قسم به جون سوگند راست میگم تو اقلا باور کن ؛ یکی دوبار بهش شک کردم ولی انکار کرد و دلیل قانع کننده آورد و من چاره ای نداشتم که قبول کنم ...
گفتم :لطفا الان  این حرفا رو نزنین ..ممکنه بشنوه ..اون دیگه تحمل نداره ؛  اینا رو سوگند باید قبول کنه؛؛  لازم
نیست برای من توضیح بدین  ..به نظرم شما یکم صبر کنین تا حالش بهتر بشه ...گذر زمان همه چیز رو درست می کنه ...
اومد چیزی بگه که تلفنم زنگ خورد ..از اتاق رفتم بیرون و جواب دادم مامانم بود ..همین طور که با سرعت می رفتم کنار پنجره انتهای سالن گفتم : بله مامان ..
گفت : امیر ؟ این چه طرز جواب دادنه ؟ طلب داری ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش چهارم

گفتم : مامان لاکو بچه رو به دنیا آورد توی بیمارستانم ...
گفت : وای خاک عالم ..من همین چند ساعت پیش باش حرف زدم ؛ حالش خوب بود یک عالم قربون صدقه ی هم رفتیم ..چی شد یک مرتبه اون که شش ماه بیشتر نداشت تازه رفته بود توی هفت چه بچه ای آخه ؛؛ خدایا  توبه ...وقتش نبود که ؛؛ گفتم : نمی دونم من که از این چیزا سر در نمیارم ولی  یک دختر به اندازه ی کف دست بدنیا آورده ..مامان باور نمی کنی یک تیکه گوشت قرمزه  ..گفت : خدا به خیر کنه ..اون بچه موندنی نیست امیر؛ به لاکو بوگو  دل بهش خوش نکنه .....باید اقلا هفت ماهش تموم  می شد؛؛  نرسیده ؛؛ ننه همیشه میگه بچه قبل از هفت ماه میوه ی کاله از بین میره ....خودش چی ؟ لاکو حالش خوبه ؟گفتم هنوز به هوش نیومده الان بالای سرش بودم 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش پنجم

گفت : امیر جان ؟ پسر جان ..تصدقت بگردم ..بیا بر گرد اگر فکر می کنی کاری از دستت بر نمیاد بیا تا برات درد سری درست نشده ...
خیلی دلم شور می زنه ..مثل انار دارم می ترکم ....
گفتم : برای من ؟ مامان ؟ شما زن مهربونی هستی ..خودتم لاکو رو دوست داری ؛؛نداری ؟
گفت : بی رو در وایسی بچه ی خودمو بیشتر دوست دارم ..
مهربونی جای خود ..صلاح کار ؛جای خود ..امیر من و بابات اجازه نمیدیم یک وقت خدای نا کرده زبونم لال ..سر خود کاری کنی که شیرم رو حلالت نمی کنم ..
مثل آدم عاقل هر کاری از دستت بر اومد بکن و بر گرد ..
سال تحویل اینجایی اگر سنگ از آسمون پایین اومد تو سر سفره ی هفت سین نشستی ها ....
گفتم : من باید با شما سر فرصت  حرف بزنم ...الان باید برم پیش لاکو که حالش خوب نیست ...شما هم وقت گیر آوردین؛؛  کار ندارین ؟ زنگ می زنم  ..
گوشی رو گذاشتم توی جیبم و راه افتادم که برگردم توی اتاق  ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش ششم

دوباره زنگ خورد ..باز از خونه بود ..به خیال اینکه مامان دوباره می خواد نصیحتم کنه ..بلند گفتم بسه دیگه مامان ؛؛  
صدای بابا رو شنیدم که گفت : امیر جان منم بابا ؛ یک خبر برات دارم ..
گفتم سلام بابا چی شده ؟
گفت : یک جنازه توی مرداب پیدا شده دویست متری قایقی که گمشده بود   ..از لای لجن ها آمده بود بالا  ؛؛
مثل اینکه وقتی قایق رو پیدا  کردن جنازه تکون خورده و خودشو نشون داده اما امیر داغون شده بود  ..
من نزدیک بودم خبرشو که شنیدم رفتم اونجا جنازه رو دیدم چیزی ازش نمونده ..پلیس اینطوری می گفت که چون  این طرفا کسی گم نشده ..شاید مربوط باشه به جریان گم شدن لاکو ....
گفتم : ممنون بابا  من الان میرم و به وکیل لاکو خبر میدم ..پیگیری کنه ...
گفت : تو چی حالت خوبه ؟ یک روزه رفتی صدات خیلی خراب شده مشکلی هست بوگو بابا ,,
گفتم مامان بهتون نگفت ؟ پرسید چی رو ؟ اتفاقی افتاده ؟








#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_بیستم و پنجم- بخش هفتم  


مامان گفت تو قطع کن من برات تعریف می کنم لاکو بچه اش رو زود به دنیا آورده الان امیر بیمارستانه ...

بابا گفت : ای وای دختر بیچاره ..خدا بهش رحم کنه ..ای وای ...امیر ؟ هر کاری از دستت بر میاد بکن بابا ..پول لازم نداری ؟

گفتم : ممنونم مرسی  ؛؛ نه فعلا دارم ....

فورا خبر رو به شیرین خانم دادم و  شماره ی آقای قانع رو گرفتم ..و دوباره برگشتم توی راهرو و زنگ زدم و گفتم : آقای قانع من امیر هستم ...دوست سوگند خانم ..

گفت : بله ..بله ..حالتون خوبه خوش اومدین ..من بعد از ظهر خدمت میرسم و کارا رو انجام میدیم فردا صبح هم که رفتیم  محضر فقط چند تا امضاء کافیه ..همه چیز آماده اس ..

گفتم : ببخشید من نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ؟

گفت : سوگند خانم با شما حرف نزده ؟

گفتم زده ..ولی این مورد شما رو نفهمیدم ...

گفت : خوب شما بفرمایید برای چی به من زنگ زدین ؟مشکلی پیش اومده ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش هشتم
گفتم : بله دو مورد یکی اینکه صبح امروز بچه به دنیا اومد ...
یک مرتبه یک فریاد کشید و گفت : آخ آخ ..معلومه با اون همه استرس بازم طفلک خوب دوام آورده ...خوب مورد دوم چی بود؟ ..
گفتم : یک جنازه یکساعت پیش توی مرداب نزدیک جایی که قایق رو پیدا کردن اومده روی آب ؛؛  ...
گفت : واقعا ؟ کی به شما خبر داد ؟
گفتم : پدرم ...اونجا بوده می گفت پلیس میگه شاید ربطی به پرونده ی سوگند داشته باشه ...
گفت : باشه من همین الان پیگیری می کنم و خبرشو به شما میدم ...منم همین فکر رو می کنم ..
آقا امیر سوگند خانم در چه وضعیتی هستن و کدوم بیمارستان ؟ حالشون چطوره ؟ بچه چی شد ؟
گفتم : سوگند هنوز به هوش نیومده ....بچه هم توی دستگاه اس ..
گفت : من یک سر میرم آگاهی با اینکه جمعه اس بعید می دونم کسی چیزی بدونه ...بعد میام پیش شما حرف می زنیم ...




داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش نهم
از اون دور دیدم که دکتر و پرستار با سرعت میرن به اتاق لاکو ..
صدای التماس های شیرین خانم هم میومد ...دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم .... داشتن لاکو رو می بردن به مراقبت های ویژه ...
من و شیرین خانم سراسیمه دنبالشون رفتیم و من پرسیدم چی شد ؟ ...
با اضطرابی که داشت و خودشم دیگه حالی براش نمونده بود و خیلی قابل ترحم به نظر می رسید گفت :مثل اینکه  تب داشته  حالا تشنج کرده ..
بازم من اشتباه کردم ..بالای سرش بودم و نفهمیدم ...
ای خدا آخه اون کی تب کرد ؟ من چقدر احمقم ؛ چرا متوجه نشدم ....
تو که از در رفتی بیرون شروع کرد به لرزیدن  ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دهم





نزدیک دو ساعتی طول کشید تا خبر دادن لاکو حالش بهتر شد و در تمام مدت شیرین خانم گریه می کرد و من با بغض دعا می کردم که خدا اونو ازم نگیره  ..
وقتی تبش بند اومد هر دو یک نفس راحت کشیدیم ولی اجازه نداشتیم پیشش باشیم ..
تا آقای قانع از راه رسید وبدون اینکه به شیرین خانم اهمیتی بده در حالیکه روی سخنش من بودم  گفت : جسد رو بردن پزشک قانونی انزلی ..
هنوز معلوم نیست مال کی بوده ولی به احتمال زیاد و حدس ما همون مردی بوده که سوگند رو برده بوده توی مرداب ....
اونو انداخته وقتی می خواسته خودش برگرده براش حادثه ای پیش اومده  ؛؛به هر حال اون موتور رو روشن نکرده بوده تا توجه کسی رو جلب نکنه ...
میگن چون وارد نبود نتونسته خودشو از مرداب نجات بده ...قایق هم که واژگون پیدا شده ..و این نشون میده که باید حدس ما درست باشه ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش یازدهم





حالا باید ببینیم این مرد همون اَجیر کرده ی فرزین بوده یا نه ،،..یک چیز دیگه ..اون دونفر یکی پسر دایی فرزین بوده و یکی دیگه دوست اون ..
کسی که گم شده پسر دایی فرزین هست ..در ضمن  ما متوجه شدیم که خانواده ی فرزین باهاش قطع رابطه  کرده  بودن  ؟
شیرین خانم  یکم اخم کرد و گفت : من اصلا اونا رو ندیدم ..آره خوب با ازدواج اون با من مخالف بودن ...
من اصلا اونا رو آدم حساب نمی کردم ...
قانع سری تکون داد و گفت : امیر جان من با شما یک کاری دارم میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟
شیرین خانم با حالتی نزار اومد جلوتر  و گفت : چی شده؟  من باید خبر داشته باشم باز می خواین چیکار کنین ؟
قانع نگاه بدی بهش کرد و گفت : شیرین خانم می خواین خبر داشته باشین ؟ من بهتون میگم ...پای شما بد جوری گیر افتاده  ..ممکنه هر آن بیان و دستگیرتون کنن ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش دوازدهم

اون آقا فرزین شما حسابی زیر آب تون رو زده ...
اگر الان اینجا ایستادین به خاطر اینه که سوگند هنوز دلش نمیومده  ازتون شکایت کنه ..ولی فرزین چیزایی گفته که این بار پلیس دست از سرتون بر نمی داره ..
لطفا به فکر اون باشین ....
بیا آقا امیر ...و خودش جلوتر رفت ...اما شیرین خانم با همون حالش دنبالش رفت و آستین کتشو گرفت و کشید و گفت : صبر کن مردتیکه ؛  از این وضعیت بیام بیرون پدر تو رو هم در میارم ...
اولین کارم اینه که این نون دونی که از قبال من تا حالا داشتی رو می بُرم ...
بعدم میدم پدرتو در بیارن ،، جوازت رو باطل می کنم .....

ناهید_گلکار#  .

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

 

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش سیزدهم

قانع دستشو کشید و گفت : مثل سوگند ؟ اونم تهدید کرده بودی یادت نیست؟ ..
وقتی کسی با بچه ی خودش این کارو بکنه ازش هر انتظاری میشه داشت ...برو بشین با خودت فکر کن ..ببین اون دختر رو به چه حال و روزی انداختی ...
دختر من پنج سالشه ...دلم نمیاد یک قطره اشک اونو ببینم ..حالا برو تماشا کن حاصل دست رنج خودتو روی اون تخت ..و توی اون دستگاه ببین  ؛  ..
سوگند خیلی خوب می دونه که من ازش سوءاستفاده نمی کنم ..چون به پدرش قول دادم ..چون دلم برای بی کسی اون دختر می سوزه ...
شیرین خانم برو هر غلطی که دلت می خواد بکن ....
واقعا نمی دونستم که مادر لاکو چقدر در این کار مقصره ولی از حرفایی که لاکو در مورد اون گفته بود و  حالی که اونجا داشت می تونستم حدس بزنم همون طور که خودشم گفته بود زن ساده و  بی عقل و کوته نظری بود واز اون بدتر  این بود که خودش اینو  نمی دونست

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش چهاردهم
ادعای زیادی داشت در حالیکه تو خالی و پوشالی بود اینطور آدما هم به خودشون آسیب میرسونن هم به اطرافیانشون ...
آقای قانع منو کشید کنار و در حالیکه هنوز نمی تونست با غیظی که از شیرین خانم داشت درست حرف بزنه  و نفس نفس می زد  به من گفت : از این زن دوری کن ..بعید نیست  بخواد تو رو هم اغفال کنه چون فرزین رو از دست داده ...
گفتم : این حرف رو نزنین خوب نیست ...
شما الان عصبانی هستین ..؛؛ چی می خواستین به من بگین ؟
گفت : آهان ..ببخشید شما نمی دونین توی این چند سال من از دست این زن چقدر حرص خوردم ..آخه سوگندم در مقابلش ضعف داشت و همش می گفت مادرمه ..بمیرن این طور مادرا ....
ببین آقا امیر  به دستور سوگند خانم مدارکی رو آماده کردم که قرار بود فردا بریم محضر ؛؛ این برگه هم دست شما باشه ؛ فقط جای امضاء شما خالیه ...امضاء کنین ...پرسیدم این چیه ؟

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_بیستم و پنجم- بخش پانزدهم






گفت : یک عقد نامه غیر رسمی برای اینکه فعلا شیرین خانم نتونه در مورد سوگند تصمیم بگیره ...نمی دونم سوگند اینطوری خواست منم انجامش دادم ...به نظرم ضرورتی نداشت  ......گفتم :یعنی بریم این عقد رو محضری کنیم ؟ گفت : نه ؛ محضر ربطی به این نداره ...اجازه بدین سوگند بهتر بشه خودش براتون توضیح میده ..گفتم :  تکلیف اون بچه چی میشه ؟ الان اینجا فکر می کنن پدرش منم ...گفت : هر طور خودتون مایلید ..اما به نظر من  راستشو بگین ..نباید خودتون رو توی درد سر بندازین ..الان همه  می دونن بچه مال شما نبوده اما .....؛؛ چی بگم؟ به والله منم موندم ؛؛ ...همه ی زندگی من تحت تاثیر این ماجرا قرار گرفته ..روز و شبم رو نمی فهمم ... من واقعا نمی دونم ...وقتی میگم این زن سوگند رو بیچاره کرده همینه ...البته فکر نکنم بچه بمونه ..ولی دیگه اون سوگنده که باید تصمیم بگیره چیکار کنه .ادامه دارد
لطفا بدون نام نویسنده کپی نفرمایید





#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792