امروز بعد از مدت ها اتفاقی از آن خیابانی که همیشه با تو در آن قدم می زدم رد شدم. اصلا نمی دانم چطور و چرا سر از آن خیابان درآورده بودم.
با دیدن آن مسیر و آن مغازه ها با هجوم انبوهی از خاطرات تو مواجه شدم.
خاطراتی که دست در دست یک دیگر در جای جای این شهر ساخته بودیم تا برای همیشه به یادگار بمانند. یادت می آید؟ گفته بودی هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. ولی اکنون من جایی ایستاده ام که تو هم باید می بودی، ولی نیستی. چون دروغ گفتی، چون مدت هاست رفته ای!
مدت هاست رفته ای و من اصلا نمی دانم کجایی، چه می کنی، حالت چطور است یا در چه فکری هستی؟
تو نیز به یاد من میافتی؟ یا تمام بار این جدایی و فراق بر دوش های من است؟
خیلی وقت بود نه سراغ این سوالات رفته بودم و نه خاطرات گذشته. حتی سراغ فکر تو هم نرفتم، همه را گوشه از ذهنم حبس کرده بودم به امید آن که ناپدید شوند ولی مثل اینکه نه، نشدند و نمی شوند.
گمان می کردم فراموشت کرده ام و تو تنها آدمی هستی که در گذشته برایم عزیز بوده ای، نه بیشتر!
ولی حال که اینجا ایستاده ام و بغض بر گلویم چنگ می اندازد و قطره اشکی از چشمانم جاری می شود و بر روی زمین می چکد فهمیدم هنوز هم عزیزی. خیلی هم عزیزی.
فکر می کردم فراموشت کرده ام! ولی پاهایی که من را تا این خیابان خیلی عمدی کشانده اند، چیز دیگری را فریاد می زنند.