2777

امیلی #

برای هشتگ "امیلی" 8 مورد یافت شد.

امروز بعد از مدت ها اتفاقی از آن خیابانی که همیشه با تو در آن قدم می زدم رد شدم. اصلا نمی دانم چطور و چرا سر از آن خیابان درآورده بودم. 

با دیدن آن مسیر و آن مغازه ها با هجوم انبوهی از خاطرات تو مواجه شدم.

خاطراتی که دست در دست یک دیگر در جای جای این شهر ساخته بودیم تا برای همیشه به یادگار بمانند. یادت می آید؟ گفته بودی هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. ولی اکنون من جایی ایستاده ام که تو هم باید می بودی، ولی نیستی. چون دروغ گفتی، چون مدت هاست رفته ای!

مدت هاست رفته ای و من اصلا نمی دانم کجایی، چه می کنی، حالت چطور است یا در چه فکری هستی؟

تو نیز به یاد من میافتی؟ یا تمام بار این جدایی و فراق بر دوش های من است؟

خیلی وقت بود نه سراغ این سوالات رفته بودم و نه خاطرات گذشته. حتی سراغ فکر تو هم نرفتم، همه را گوشه از ذهنم حبس کرده بودم به امید آن که ناپدید شوند ولی مثل اینکه نه، نشدند و نمی شوند.

گمان می کردم فراموشت کرده ام و تو تنها آدمی هستی که در گذشته برایم عزیز بوده ای، نه بیشتر!

ولی حال که اینجا ایستاده ام و بغض بر گلویم چنگ می اندازد و قطره اشکی از چشمانم جاری می شود و بر روی زمین می چکد فهمیدم هنوز هم عزیزی. خیلی هم عزیزی.

فکر می کردم فراموشت کرده ام! ولی پاهایی که من را تا این خیابان خیلی عمدی کشانده اند، چیز دیگری را فریاد می زنند.‌ 


امیلی#  

می دانی؟ گه گاهی که دل تنگی دست هایش را دور گردنم قلاب و قصد جانم می کند با خودم فکر می کنم که آلزایمر می تواند بیماری خیلی خوبی باشد.

یعنی می تواند خیلی خیلی خوب باشد، اسم ها را فراموش می کنی، آدرس ها را فراموش می کنی، چهره ها را فراموش می کنی، آدم ها را چه دور و چه نزدیک فراموش می کنی، خاطرات را فراموش می کنی، بی وفایی چون تو را فراموش می کنی، رفتنش را فراموش می کنی و در آخر خودت را هم از یاد می بری.

و اکنون، با این حال زار و نزاری که دارم فکر می کنم آلزایمر داشتن هم نعمتی است! این که آدم ها و خاطره هایشان بار و بندیل جمع کنند و از خاطرت برای همیشه کوچ کنند می تواند زیبا باشد.

آن وقت دیگر در هر لحظه منتظر خبری یا اشاره ای از سمت تو نخواهم بود. دیگر به آیفون خانه نگاه نخواهم کرد و با هر باری که صدایش بلند می شود و من به سویش می روم تا ببینم پشت در خانه کیست قلبم از امید تند تند نخواهد زد.

دیگر این گوشی را هر روز نگاه نخواهم نکرد به امید آن که زنگ یا پیامی از سمت تو دریافت کنم. دیگر چای هایم در فکر تو سرد نخواهند شد. دیگر نقشی از یاد تو در شعرهایم به چشم نخواهد خورد. دیگر خیالت کنار من راه نخواهد رفت. دیگر چشم هایم از یادآوری "دوستت دارم" گفتن هایت تر نخواهند شد. 

می بینی؟! فراموشی هم نعمتی است و نمی دانستم. چون دیگر خاطره ها، دلتنگی، عشق و غم نمی توانند تو را از پای درآورند.


امیلی#  

دلتنگ شده ام

دلتنگِ کسی که مدت ها پیش

رفته است...

دلتنگِ احساسی که باید فراموش می شد

و نشد!

دلتنگِ یک آدم اشتباهی

که فکر می کردم

از خاطرم پاک شده است

دلتنگِ نوشتن غزل های عاشقانه

دلتنگِ حضورش...

دلتنگِ اویی که انگار

برای فراموش شدن خلق نشده است

دلتنگ شده ام

و نباید می شدم

نباید...!


امیلی#  

سخت است

دوست داشتن کسی که

می دانی

دوستت ندارد

نداشته و نخواهد داشت

و رویای در آغوش کشیده شدنت توسط او

توهمی بیش نیست!

قسم به معبودی که می پرستی اش

از جان خویش

بیشتر 

و بیشتر 

و بیشتر 

و بیشتر

دوستت دارم!

این احوال پریشان هم مدرک...


امیلی#  

هنوز هم دوستت می دارم!

شاید حتی بیش از پیش

هیچ می دانستی هنوز

کل دین و ایمان من تویی!

قلبم ربودی و مال خود کردی و رفتی

مگر نمی دانستی جانِ من تویی؟

پس از رفتنت 

فهمیدم

چه باشی و چه نباشی

آغاز و پایانِ من تویی...


امیلی#  

رفتی ناگهان و اکنون من پریشان حال شده ام

نمی دانم چه شد که چنین تسلیم اَمیال شده ام!


گفتی بی وفایی و ماندنی نیستی، رفتی

روحم هم خبر ندارد که چرا مانع وصال شده ام


گفتی قصه ما به خوبی به پایان نمی رسد

و من در عجبم چرا چنین بد اقبال شده ام؟


باری دل از کف دادم و این شد سرانجام کار

حال، منم که غوطه ور در آرزویی مُحال شده ام


آه از این زندگی! لعنت به عاشقی! کجایی؟!

در بهانه گیری چون کودکی خردسال شده ام


دست خوش محبوب ستمکارم! دست خوش!

ربودی دل و رفتی، من غرق در غمی لایزال شده ام


حق من از عشق این نبود! سهمم از نگاهت کو؟!

بگو کدام سو روم به دنبال حق پایمال شده ام؟


کجایی؟! کدام راه منتهی به آغوشِ گرم توست؟

نیستی تا پر کشم سویت، بی پر و بال شده ام!


امیلی#  

فردا منم که میان شلوغی این زندگی

میان سردردی ناتمام

میان سردرگمی ای بی انتها

میان سوال های بی جواب

تو را

یاد می کنم

و عطر آرامش بخش پیرهنت

انگار

در فضا پر می شود

تا مرا غرق کند...

و با خود به دور دست ها ببرد

به راستی

چرا دیگر در آغوشم نکشیدی؟

تا آن عطر بیشتر و واقعی تر در ذهنم حک شود؟

گاهی خیالات جواب گو نیستند!

و چرا‌...

چرا من دیر فهمیدم

که دوستت دارم؟!

آن گاه که رفته بودی...

فقط کاش بدانی 

حسرتی است که شب ها

در آغوشم می کشد

و مرا ذره ذره، نابود خواهد کرد...


امیلی#  

بداهه#