خیلی... گرسنم بود رفتم بیسکویت و شربت خوردم تو آشپزخونه تو تاریکی نیم ساعت پیش... همزمان اشکام از چندطرف سرازیر میشد رو صورتم...
یهو شک کردم به همه چی... بار اولم نیست دلم گرفته . همیشه چشمم و دلم گریون بوده... ولی... خیییلی بریدم... وقتی میگن : باری که طاقتشو نداریم رو دوشمون نذار یعنی این... طاقتشو ندارم.... بریدمممممم.
هیچ بنی بشری قد من ساده امید نداشت.... هررربارم امید داشتم ناامید شده تو مسائل مهم زندگیم... مگه ی آدم چقذدر جون داره ؟؟؟؟امشب یهو حس کردم هییییچ امیدی تو دلم نیس ... هیچوقت اینجوری نبودم... میدونم بزرگترین گناهه... دیگه نمیگم توهین نکنید... قضاوت نکنید.... از قسمت و صلاح و حکمت نگید... هرکی خودش و کرمش... الله_اکبر#