ولی افت فشارم خیلی زیاد بود خودمونتونستم تا در بیشتر برسونم کنار دیوار نشستم.
دوباره امد سمتم بازمو گرفت از رو زمین بلندم کرد.طاقت مقابله باهاشو نداشتم
بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.چقدر بو شو دوست داشتم.
بوشو نفس میکشیدم.منو با خودش سمت ماشین برد.
درو باز کرد نشستم تو ماشین.خودشم نشست.سردم شده بود خودمو جمع کردم.
بهم نگاه کرد.هنوزم حرف نمیزد.بخاری ماشینو روشن کرد درجشو به طرفم تنظیم کرد.
گرما ماشین حالمو بهتر کرده بود
ولی هنوزم میلرزیدم.
-سردته؟
فقط نگاش کردم.حتی نای حرف زدن نداشتم. پالتو شو ازصندلیه عقب برداشت انداخت روم.
یعنی همش واقعیت بود یا تو خواب بودم بوی ادکلنش تامغزم نفوذ کرده بود.
حال خوبی نداشتم.
به دم خونمون رسیدیم.
هنوز ادرسمونو یادش بود.
در ماشینو باز کردم.امد سمتم تا کمکم کنه.
خودم از ماشین پیاده شدم.
تا آمد نزدیکم.
خودم میتونم برم.
دستاشو کنارش انداخت.
زنگ درو زد.
مامان وبابا آمدن دم در.
-وای خدا مرگم بده چی شده.
-چیزی نیست مامان خوبم.
-سرت چی شده.
-اقای رضایی یک تصادف کوچک بوده.
-وای مادر چیزیت که نشد.الان خوبی.چقدر رنگت پریده.
-خانم بزار بیان تو بعد ازش سوال کن.
کیان جان شما هم بیاید تو.
-,نه ممنون من دیگه باید برم.
-این جوری که نمیشه پسرم بیا تو.
-ممنون دیرم شده.
به طرف ماشینش رفت.
-اقای سلاری.
برگشت سمتم.کتو گرفتم طرفش.
امد نزدیک کتو گرفت.
-ممنونم.
باغرور نگام کرد و بعدش رفت منم رفتم تو.
مامان اینقدر سوال پیچم کرد که داشتم دیونه میشدم.بالاخره یک جوری دست به سرش کردم.
چشمامو به سقف دوختم بازم یاد نگاهش افتادم.
هنوز بوشو حس میکردم.
(بیتای دیونه آدم نمیشی نه.
فراموشش کن.اون آدم حسابت نمیکنه. خاک توسر بیچارت کنن.که اینقدر اویزونی.
هر ثانیه تکرار کن اون منو نمیخواد.)
خدایا نجاتم بده ..
چشمامو بستم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم.
....
صبح شده بود.
لباسامو عوض کردم باند سرمو کندم روی بخیه رو چسب زدم موهامم ریختم طرف زخمی سرم .کمی هم آرایش
کردم تا از اون قیافه در بیام ...رفتم پایین.
-سلام صبح بخیر.
-سلام مادر کجا.
-میرم سرکار.
-با این حالت کجا میری.
-مامان کارام زیاده باید برم.
-من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی.
-مامان جان من خوبم.
-باشه برو ولی به خودت فشار نیار اگه حالت خوب نبود زود برگرد.
....
به شرکت رسیدم . سوار آسانسور که شدم یکی دیگه هم در آخرین لحظه سوار شد.
سرم پایین بود بهش توجه نکردم.
در بسته شد.
-کی گفت بیای سرکار.
بهش نگاه کردم عصبانی بود.
قلبم باز داشت شروع میکرد.
تو دلم تکرار کردم اون منو نمیخواد اروم باش.
ولی قلبم گوشش کر شده بود.
چرا جواب نمیدی کی ...گفت بیای سرکار؟!!
-خودم ...حالمم خوبه.
مگه دکتر نگفت چند روز استراحت کنید.
-من خودم حالمو بهتر میدونم الانم خوبم با مسئولیت خودم آمدم به کسی هم چیزی درباره ی تصادف نگفتم.شما
نگران خودت نباش.کسی نمیدونه با شما بودم.
یک دفعه عصبانی شد آمد سمتم چسبیدم به دیواره ی آسانسور.
کی گفت من نگران خودمم.هان.
رگه های قرمز چشماش منو میترسوندنزدیکیش به من باعث شده بود ضربان قلبم بره رو هزار ...جون کندم تا این
جمله از دهنم بیرون امد
-کارام عقبه..
-به جهنم....برو خونه...
نه
-مثل اینکه همیشه باید زور بالای سرت باشه دستشو آورد سمت موهام تا میخواست بزنتشون عقب
همون موقع در آسانسور باز شد. دستشو آورد پایین.
-اینجا چه خبره.
هردو سمتش برگشتیم.کیان ازم دور شد.
هیراد با چهره ی عصبی نگامون میکرد.
کیان باز توجلد جدی بودن فرو رفت.
نزدیک هیراد رفت و گفت.
خانم مهندس دیروز تصادف کردن امروز حق آمدن به شرکتو ندارن.
بعدم از کنار هیراد رد شد رفت تو شرکت.از اسانسور آمدم بیرون.
هیراد هنوز متعجب وعصبی بود.
-کیان راست میگه.
-ایشون خیلی بزرگش کردن من خوبم.یک تصادف کوچیک بود الانم خوبم.
-چیزیتون نشد.
نه فقط چند تا بخیه پیشونیم خورده.
حالت چهرش عوض شد
انگار نگرانم شده بود.
-باید برید خونه ممکنه حالتون بد بشه.
-من خوبم.وگرنه خودم نمیامدم .
-ولی کیان گفت نیاید شرکت.
من خودم بهتر میدونم حالم چطوره نیازی به دستور کسی ندارم.
لبخند کوتاهی زد.انگار از حرفم خوشش آمده بود
به طرف شرکت رفتم اونم سوار آسانسور شد رفت پایین
رفتم تو اتاقم.
-سلام بیتا دیر کردی.
-سلام بر سارای زیبا.
-باز چی شده امروز اینقدر انرژی داری.
-مغزم تکون خورده.
-اون که از قبلم همین بود.
-سارا!!!!!
-باشه بابا حالا چرا موهاتو افشون کردی میخوای دل کی رو ببری.
کجاش افشونه نمیخواستم زخم سرم دیده بشه.
-برای چی سرت زخمی شده.