حدود 2ساله همسرم مدام به من تهمت میزنه من هیچ جا نمیرم خسته شدم از دستش دیگه واقعا اذیت میشم به خاطر بچه امه ک هیچی به خونواده ام نمیگم باهاش حرف زدم مدام میگه باشه تکرار نمیکنم و دوباره مثل خوره می افته ب جونم و اینکه من هیچ رفتار اشتباهی نداشتم ک اون خیال بد کنه واقعا بریدم خیلی ازش دور شدم اونم همین طور مثل دوتا غریبه هستیم
من ک به همسرم اعتماد کامل دارم از این نظر ولی اون نه مدام حرفهای خیلی زشتی میزنه دیگه از چشمم افتاده باور میکنید من تا مدتها به حرفهایش میخندیدم ولی الان عصبی میشم و گریه میکنم
نه گوشی دیدم که پنهانی بود ولی بازش هم نکرد ازم گرفت گفت همینه که هست هرکاری میخوای بکن زندگی ما درس ...
چقدر وقاحت دارن این مردا.... زن این همه فدارکاری میکنه بعد این بی لیاقت ها چقدر نمک نشناسی میکنن واقعااا دیگه الان اعتماد کردن به آدمااا خیلی سخت شده...بچه ها دیگه ازدواج معنی نداره وقتی چیزی به نام تعهد و انسانیت وجود نداره
از خودت جداش کن منظورم اینه ک کارهایی بهش بده مسولیت پذیر بشه لز دور مراقبش باش خوب میشه
وابسته اونجوری نیس که بتونه ازم دور باشه کلا بچه ترس از دست دادن داره ... وقتی دعوا میکنیم نمیخوابه که یه وقتی اتفاقی واسه من نیفته یا من واسه همیشه نرم... کاملا میفهمم حسش چیه ...