2737
2734
عنوان

شوهرمو جادو کرده بودن❗ سرگذشت واقعی✅

| مشاهده متن کامل بحث + 5957 بازدید | 152 پست

خب من ادامه میدم هر کی خواست بخونه 

فقط لطفا یه واکنش حیاتی نشون بدید من بفهمم کسی میخونه یا نه 

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آن شب کم کم میهمان ها رفتند ، خانه خالی شد . پاهایم درد میکرد کفش هایم را از پا در اوردم و روی صندلی آرام نشستم .

با شنیدن صدای پاشنه های کفش خاتون سریع از جا بلند شدم و صاف نشستم .

حیدر که کنار پدرش ایستاده بود زیر چشمی  مرا نظاره میکرد .

دستانم را در هم قلاب کردم کف دستانم عرق کرد استرس داشتم ، دعا دعا میکردم به خیر بگذرد ولی گویی خاتون این قصد را نداشت !

چون با شتاب خودش را به من رساند و کتفم را بین دستانش فشرد .

_ آهای دختره داهاتی تو اینجا چه غلطی میکنی ؟!

برای چند ثانیه شوک زده به او نگریستم .

باورم نمیشد او با من چنین رفتاری میکرد .

نمی‌دانستم باید چه بگویم ؟!

گریه کنم ، زار بزنم ....

میترسیدم جواب کوبنده ای بدهم و حیدر را از خودم برنجانم آن وقت کلاهم پس معرکه شود .

سرم را به زمین افکندم و چشم به فرش های زیر پایم انداختم .

آرام با چانه هایی که میلرزید گفتم :

_ خانم جون با منید ؟؟

این بار با شتاب بیشتر شانه هایم را بین دستانش گرفت و تکان داد :

_ با خودتم دختره پا پَتی .

قطره اشکی از گوشه چشمانم جوشید ، لب هایم را محکم روی هم فشردم تا اشکام هایم سر نخورد و جلوی او ضعیف نشان ندهم .

با اوج گرفتن صدای خاتون حیدر سریع خودش را رساند و با اخم های در هم گره خورده گفت :

_ چه خبره اینجا ؟؟

خاتون دریده تر از چندی پیش در چشمان حیدر زل زد و با قیافه حق به جانب ادامه داد :

_ مگه قرار نبود آتنا از فرنگ بیاد و عقد کنید ؟؟ این کلفت زاده کیه آوردیش !؟

حیدر عصبی شد رگ های گردنش برجسته شد ،

با غضب غرید :

_ خاتون بار آخرت باشه راجب حوریه اینجوری حرف میزنی ! شیرفهم شد ؟

خاتون انگشت سبابه اش را بالا آورد و با حرص پیج و تابش داد .

_ من بیچارت میکنم اگه آتنا رو نگیری و بخوام این دختره ولگرد رو تا آخر عمر تحمل کنم ...

_ خاتون آتنا که معلوم نیست تا الان با چند نفر بوده رو قبول داری بعد حوریه که از گل پاک تره فقط بخاطر لهجه اش داری کلفت خطابش میکنی ؟ شعورش از تو خانوادت خیلی بیشتره  اینو مطئن باش .

همین جمله حیدر برای به آتش کشاند خاتون کافی بود تا داد و قال راه بیندازد .

بحث بین حیدر و مادرش هر دقیقه تند تر از چندی پیش میشد ، ترسیده بودم همان گوشه کز کردم .

کم کم تمام خدمتکارانشان از مطبخت بیرون زدند و دورشان را پر کردند .

آقای سالادی را دیدم که از دور با شکوه راه میرفت و به سمت این معرکه


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


امشب حال زیاد خوبی ندارم یک پارت تقدیم تون 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

همه کنار رفتن آقای سالاری جلو تر آمد ، با هر قدمش ترس تمام تنم را فرا می‌گرفت ، مبادا مقصر مرا بداند . 

پر سیبلش را پیچی داد و با فریاد گفت :

_ خاتون این دفعه به حوریه بپری من میدونم و تو کار خودتو کن . حوریه ام احترام تو رو حفظ میکنه ولی نبینم بار دیگه صدای فریاد از این خونه بیاد !

خاتون صدایش را نازک کرد و دروغین حالت گریه به خود گرفت .

_ اخه دختر خواهر بیچاره من با هزار و یک آرزو داره میاد بعد این عفریته رو ببینه میدونی چی به روزش میاد ؟

_ مامااااان هزار بار گفتم من اونو دوست ندارم و نمیخوامش چرا نمیخوای باور کنی ؟

_ اخه این دختره چی داره بهش چسبیدی ؟

_ خاتون این ماجرا رو تمومش کن !! برا آخرین بار تذکر دادم .

جو با صدای پر از تحکم آقای سالاری آرام شد .

حیدر زیر چشمی اشاره کرد بیا بالا .

خشک و یخ زده سلانه سلانه دنباله پیراهنم را به دست گرفتم و از پله ها بالا رفتم .

همگی افکارات منفی به یکباره به جانم چنگ زد ،

آشفته بودم گویی دلهره داشتم .

روی تخت نشستم و زانوی غم بغل گرفتم .

حال با این آشفته بازار چه کنم ؟

خدایا من به تنهایی از پس مشکلات بر نمی آیم .

حیدر بعد از من وارد اتاق شد .

تا مرا دید لبخندی زد و سعی میکرد اتفاقات چندی پیش را به روی خودش نیاورد .

_ حوریه خانمم ؟

از لای انگشتان دستم نگاهی به نیم رخش انداختم .

در خود مچاله شدم ، تکانی به پاهایم داد .

_ حوریه جانم شرمنده خاتون یکم عصبی حاله .

آرام آرام سرم را بالا اوردم چشمانم با چشمانش مماس شد و به نقطه نهایی عشق رسیدم ‌،

هر بار با نگاه به او گویی از زمین و زمان کنده میشدم و در آسمان ها پرواز میکردم .

چانه هایم لرزید دلم پر بود و به شانه های تنومند حیدر نیازمند شدم برای سبک شدند ، برای آرام گرفتند .

سرم را بین سینه هایش پنهان کردم و گریستم ، گریستم به حوریه که دقایقی پیش سکه یه پول شد . کلفت و کنیز خطاب شد و دم نزد !

ایلدا کجایی که دوردونه دخترت درد می‌کشد ؟

لالایی بخوان دلتنگ بودنت شده ام .

در آغوش حیدر آرام گرفتم جان و تنم گرم شد .

چه آرامشی در من است

وقتی با منی !

دور نشو ،

مرا از من نگیر !

من حوالی تو بودن را

دوست دارم .♡


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

پارت بعدی رو ساعت ۱۰ میزارم ❣


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آن شب آنقدر گریستم تا خواب مرا بلعید .

 نور خورشید چشمانم را زد ، پلک هایم را فشردم و پتو را کنار زدم .

گیره های موهایم را حیدر باز کرده بود ،شانه ای به موهایم زدم و ساده گیسوانم را بافتم .

در کمد را گشودم و بلوز و دامن ساده ای را انتخاب کردم آن ها را هم پوشیدم و دمپایی هایی جلوی در اتاق را پا کردم و به سمت پایین قدم برداشتم ‌.

آقای سالاری و حیدر و خاتون با یک دختر بچه به شدت زیبا که چشمانی آبی رنگ داشت روی میز صبحانه نشسته بودند .

یعنی من آنقدر غرق خواب بودم که دیر تر از همه خواب بیدار شده بودم؟

لپ هایم کمی از شرم سرخ شد با ورودم به سالن حیدر لبخند پهنی تحویلم داد ،سلامی زیر لب زمزمه کردم .

_ سلام صبحتون بخیر .

آقای سالادی که روزنامه ای به دست داشت و با دقت در حال مطالعه مطالب روزنامه بود از زیر عینک گردش نگاهی به من انداخت ، 

ناخوادگاه گویی مجذوب شد روزنامه رو تا زد و روی میز نهاد .

حال این بار نگاهی کامل به سر تا پایم انداخت . اولش ترسیدم که مبادا از ساده بودند چهره ام بدش بیایید .

پوست لبم را با دندان گزیدم و مضطرب ایستادم ،

اما بر خلاف تصور من گفت :

_ به به عروس خوشگل خانواده سالاری چطوری بابا جان ؟

لبخندی زدم که چال گونه هایم خودنمایی کرد .

_ ممنونم به مرحمت شما خوبم .

گویی کسی مرا از پشت سخت در آغوش کشید .

هول و دستپاچه باز گشتم که همان دخترک مو طلایی را دیدم ، جلویش زانو زدم و پیشانی اش را بوسیدم .

تکان تکانی به خودش داد و لب لب وار گفت : 

_ سلام صبح بخیر .

_ سلام خوشگلم عریزممم چقدر شما نازی .

با بلبل زبانی ادامه داد :

_ به خوشگلی شما نمیرسم .

خاتون که از برخورد خوبشان کلافه شده بود ، صدا زد :

_ لاله بدو بیا صبحانت رو بخور .

دوباره یاد حضور خاتون عجیب مرا معذب کرد .

_ بیا حوریه صبحانت رو بخور .

سعی کردم به خود مسلط شوم و خاتون را به طور کل نادیده بگیرم .

حیدر لقمه ای را که به دست گرفته بود جلویم گرفت .

آقا سالادی دوباره نگاهم کرد و گفت :

_ تا کلاس چند درس خوندی حوریه جان ؟

خجالت زده زیر چشمی خاتون را نگاه کردم که پوزخند میزد .

همان طور که سر به پایین افکنده بودم ، گفتم :

_ من درس نخوندم یعنی توی روستای ما تعداد محدودی دنبال درس و تحصیل رفتن .

آقای سالاری با محبت همیشگی اش گفت :

_ مشکلی نیست عزیز جان بهترین معلم خصوصی رو برات میگیرم .

با هیجان سرم را بالا اوردم .

_ واقعااا ؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2742

حیدر خندید و ادامه حرفش پدرش را گرفت :

_ معلومه چرا که نه اگه تو بخوای حتما .

زیر لب خاتون گفت :

_ ههه ! تازه میخواد درس بخونه .

کمی ذوقم کور شد اما اقا سالاری سریع گفت :

_ توام وقتی زن من شدی سواد نداشتی یادت رفته ؟

خاتون با گستاخی گفت :

_ حالا لازمه جلوی غریبه ها گذشته منو تعریف کنی ؟

_ اره لازم بود تا به خودت بیایی .

حیدر که حسابی ناراحت شده بود با صدای بلند گفت :

_ اگه بخوای به این اوضاع ادامه بدی خاتون مجبور میشم دست حوریه رو بگیرم و به یه جای دور پناه ببرم .

آقای سالاری که حسابی به رگ غیرتش بر خورده بود دستش را سر کمرش زد و با اباهد غرید :

_ بار آخر باشه همچین حرفی زده میشه !

از جا بلند شد و به سمت خاتون حمله ور شد . سیلی محکمی به او زد .

صدای برخورد دستان آقای سالاری با صورت خاتون مثل زنگ در گوشم پیچید ، بار دیگر دستش را بالا برد که به سرعت خودم را از جا کندم و به سمتشان رفتم .

بین شان ایستادم و با قیافه زار نالیدم :

_ بابا جون خواهش میکنم یکم آروم باشید .🙏

آقای سالای که خون از چشمانش می‌چکید کلافه سرش را تکان داد و به سمت حیاط رفت .

خاتون نگاه رقت آمیزی به من انداخت و به سمت اتاقش روانه شد .

هر دو دستم را روی طرفین شقیقه ام فشردم و کلافه روی صندلی نشستم .

_ حیدر با این اوضاع در هم چه کنیم ؟

_ درستش میکنم مطمئن باش !

حیدر از جا بلند شد و به طرف حیاط رفت .

میخواستم وسایل را جمع کنم که یادآوری روز اول باعث شد سریع به خودم بیایم و راهی اتاقم شوم .


" لطفا " 

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

پارت بعدی رو ساعت ۱۰ و نیم میزارم ❣


بدون#  _لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آشفته در اتاق میچرخم ، پرده را کنار میزنم و از پنجره نگاهی ریزی به حیاط می اندازم که آقای سالاری و حیدر را می بینم ، در حال بحث و گفتمان هستند .

چندی بعد آقای سالاری به سمت زیر زمین می‌رود و حیدر وارد خانه می‌شود .

 آقای سالاری میخواهد سرش را بالا بیاورد که سریع پرده رو می اندازم و گوشه تخت می نشینم .

کمی بعد تقه به در می‌خورد .

گلوم را صاف میکنم و می‌گویم ؛

_ بفرمایید .

حیدر در را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود .

 جلوی در می ایستد گویی کلافه به نظر می رسد ، دستی به ته ريشش می‌کشد .

_ حوریه جان من واقعا شرمنده ام میدونم خیلی اذیتت کردند ولی قول میدم از امروز به بعد همه چی عالی باشه .

_ حیدر جان عزیزم این چه حرفیه تازه من باعث دردسر شما شدم .

 ناخوادگاه بغض به گلویم چنگ زد .

_ من سر بارت شدم ، به خدا راه برگشتی ندارم و گرنه یه دقیقه نمیموندم که باعث رنجش شما بشم .

حیدر فاصله چند قدمی مان را پر کرد و کنارم نشست . دستانش را روی شانه هایم آوار کرد .

چقدر من این حصار وجود حیدر را دوست می‌داشتم ، در آغوشش پناه گرفتم .

با همان صدای آرامش بخشش مثل همیشه التیام روح و روانم می‌شود .

_ اخه عزیز قلبم این چه حرفیه تو تمام زندگی منی نبینم دیگه اینجوری بگی !

میخواستم لب بزنم که انگشتان جادوییش را روی لب هایم کشید .

_ هیششش ، دیگه چیز نگو من از امروز مجبورم با بابا کارخونه برم میدونم که تو اینجا غریبی و ممکنه خاتون سواستفاده کنه ولی ناچارم سعی کن خودت رو سرگرم کنی . مرضیه یکی از خدمتکاران خونس که به عنوان ندیمه تو انتخابش کردم دختر خوبیه سعی کن باهاش گرم بگیری تا از تنهایی در بیای هر کاری داشتی بهش بگو .

دستانم را بین دستانش فشردم .

_ ممنونم که حواست به من هست . 

بوسه ای روی پیشانی ام کاشت و به سمت کمد لباس هایش رفت .

پیراهن و شلوارش را پوشید کتش را روی تخت انداخت پارچه ای دور گردنش بست .

حقیقتا اسمش را بلد نبودم ، روبه رویش ایستادم و پارچه را با تعجب به دستم گرفتم .

چشمانم را گرد کردم و متعجب گفتم :

_ این چیه حیدر ؟؟

حیدر شروع به خنده کرد و همانطور که می‌خندید گفت :

_ اسمش کرواته مردای شهر می‌بندن . قشنگه ؟

سرم را خاروندم و هاج و واج گفتم :

_ اره اره ....

حیدر با لبخند مرا به خودش چسباند .

_ ای حوریه بانمک من ؛ اخه خاتون چطوری دلش میاد تو رو اذیت کنه ! کاری نداری خانومم ؟

سعی میکنم زود بیام ، میگم مرضیه تند تند بهت سر بزنه .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ باشه فدات بشم ، مراقب خودت باش .

_ توام همینطور ، دلم پیشته .

_ نه برو با خیال راحت . 

_ خدافظ .

_ خدا به همراهت .

در را اتاق بست ؛ نفس عمیقی کشیدم و خدا را صدا زدم که امروز را ختم بخیر کند ...

تقه ای به در خورد که لباسم را صاف کردم و در را گشودم .

دختر بچه ای حدود ۱۳ ساله که بسیار شبیه به آساره بود با دامن و بلوزی خاکستری رنگ وارد شد . 

دست هایش را به هم چسبانده بود و سرش را برای ادای احترام به سمتم خم کرد .

پشت سرش خانمی تقریا ۲۵ ساله وارد شد .

 او نیز خم شد .

خجالت زده نزدیک شان شدم و آرام گفتم :

_ سلام لازم نیست خم بشید ما هممون مخلوق خداییم و باید به سمت خودش فقط زانو بزنیم . 

همان خانوم جوان مرا به یکباره در آغوش گرفت گفت :

_ عزیزم تو چقدر خوبی امروز دیدم خاتون باهات چیکار کرد ، الهی بمیرم .

مهربانیش عجیب به دلم نشست .

 گویی در این غریبی تشنه محبت هایی از جنس او بودم .

دقت که کردم لهجه اش شباهت زیادی به لهجه ی من داشت . 

چشمانم را ریز کردم و سعی کردم دقیق گوش بدهم .

سریع از را از خودم جدا کردم و همان طور که شانه هایش را در دستانم میفشردم ، گفتم :

_ شما بختیاری هستی ؟

لبخند دندون نمایی تحویلم داد و گفت :

_ اره عزیز جان .

دستانم را با شوق به هم کوبیدم و بالا و پایین پریدم .

_ وای چه عالیه ! پس ولایتی هستیم .

_ خانم کوچیک ؟ فضولی نباشه اقا حیدر شما رو از کجا پیدا کرد ؟!

دست را کشیدم و به سمت تخت بردم .

_ شما اسمت مرضیه بود ؟

_ اره خانم خاک پاتونم .

_ این چه حرفیه عزیزی .

دخترک که هنوز دم در ایستاده بود ،

 آرام زیر لب نجوا زد :

_ خانم کوچیک اسم منم آسو هست . 

مرضیه را جا گذاشتم و به سمت آسو رفتم .

دلم هوای بغل کردن گاه و بی گاه آساره را کرد ، حتی فکرش را هم نمیکردم تا به این اندازه دلم هوایش را کند .

آسو را محکم در آغوش کشیدم و بوسه بارانش کردم . او که از حرکت های من غافل گیر شده بود و هاج و واج زیر دستم بی حرکت ماند . 

 دلتنگی ام به بغض تبدیل شد و قطره های اشکم چون مروارید جوشیدند .

مرضیه گفت :

_ الهی بگردم برای دل پرت ، حوریه قشنگم گریه نکن . بیا یکم درد و دل کن سبک بشی .

هر سه روی تخت نشستیم و من از سیر تا پیاز ماجرا را برایشان تعریف کردم .

گاهی با یادآوری آلانک خان بابا و محبت هایشان اشک می‌ریختم ولی با دلداری های مرضیه شوخی های ریز آسو کمی حالم خوب شد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

امشب دوتا پارت دیگه داریم بترکونید 💥


کامنتا به ۱۵۰ برسه 💋

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2740

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

دلتنگی ام همچنان باقی ماند ، دلتنگی حسی عجیب است . گرفتاری دلم را احاطه کرد و بی سر و سامانم کرد . 

آشفته تر از همیشه پریشانی به وجودم چنگ زد .

هر چند من در خانه ی خان بابا ام مترسکی برای اداره امورشان بودم ، من مثل خیلی از شما ها غریب افتاده بودم .

 بین آدمهایی که برایشان می مردم و هیچ وقت برایم تب هم نکردند ،آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلم خوش بود به همین بودنشان ....

آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی آنها را ... خاطراتشان را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی. 

این یک حقیقت است،

"بزرگترها دروغ می گویند"،، که زمان چاره کار است،

 جان می کنی و دل نمیکنی.

مرضیه بعد از شنیدن درد و دل هایم کمی دلداریم داد بعد به سمت کمد رفت و کت و دامن شیکی را بیرون آورد . به دستم داد و با مهربانی گفت :

_ بیا لباسات رو عوض کن تا بریم یه چرخی به عمارت بزن .

دستانم را در هم تنیدم و لنکت وار نالیدم :

_ اِممممم ، پس پس خاتون چی ؟

ببین تو در جواب بدی هاش خوبی کن تا کم کم به ذات خوبت پی ببره ، قول میدم باهات خوب بشه بعد کاری به خاتون نداری مهمه اقا حیدر و اقا سالارین که باهات خوبن ، پس نترس و قوی باش !

کمی به حرف های مرضیه اندیشیدم .

شاید او راست می‌گفت ، زیاد از حد خاتون را بزرگ میدیدم .

مرضیه رشته افکاراتم را پاره کرد :

_ خانم کوچیک تازه خود خاتونم فقیر بوده وقتی زن آقای سالاری شده هنوزم داداش ولگردش گاهی در عمارت میاد و برای عیاشیش از خاتون پول میگیره اما ببین خودش رو چجوری بالا کشیده پس توام میتونی فقط باید قوی باشی !

داشتن مرضیه در این عمارت بی انتها شاید نعمتی بزرگ بود .

من که در خانه پدری خود این سیاست ها و کشمکش های حکومتی رو ندیده بودم ولی مرضیه گویی از بچگی همبازی حیدر بوده و از رفتار و حرکات همگی آگاه بود .

لباس را پوشیدم و با کمک مرضیه رنگ و لعابی به صورتم دادم .

 آسو جلوتر از ما در را باز کرد و کنار ایستاد .

طبق گفته های مرضیه کناره دامنم را در دستم گرفتم و آرام گام برداشتم .

 مرضیه نیز پشت سرم راه رفت ، حتی در خواب نمیدیدم که حوریه از بین گاو و گوسفندان خان بابا چون اشراف زادگان گام بردارد و 


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

ایلدا اگر چندین صحنه هایی را میدید چشمانش پر از اشک های شوق میشد و دستانش را به سوی آسمان بلند میکرد و دعا های همیشگی ات را زیر لب نجوا میزد .

 کاش بودی ایلدایم ، کاش داشتمت .

دوریت آزارم می‌دهد ولی قول می‌دهم خیلی زود این دوری را به پایان برسانم !

با وقار راه میرفتم با راهنمایی مرضیه از سالن خارج و وارد حیاط شدیم .

 از روزی که به اینجا آمدم تا همین لحظه حتی یک ثانیه ام بیرون نیامده بودم. 

حیاط را تا چشم کار می‌کرد درخت کاشته شده بودند . درست وسط حیاط حوض آبی بود که ماهی های قرمز و نارنجی درونش آب تنی می‌کردند .

 زیر زمین بزرگی داشتند که نگاهی سر سری از پنجره های مربعی شکل به درونش انداختم . خوشه های انگور با طناب هایی ضخیم از سقف آویزان شده بود. 

مرضیه صدایم کرد که به خود آمدم .

_ خانم کوچیک انتهای حیاط اتاق بچگی های اقا حیدر بریم ببینیم ؟

پوست لبم را به دندان گرفتم .

_ خاتون کجاست ؟ اگه بفهمه دعوامون نکنه ؟

_ خاتون همیشه پنج شنبه ها روانه بازار میشه و کلی ولخرجی میکنه ، مخصوصا الان که دختر خواهرش میخواد بیاد .

کنجکاو شدم چشمانم را ریز کردم و پی جو شدم .

_ راستی مرضیه جریان دختر خاله حیدر چیه ؟

مرضیه با دقت نگاهی به دور و اطرافش انداخت ، با تن صدایی آرام پچ زد .

_ میگم براتون ولی اینجا نه ته حیاط بریم .

هر سه راهی انتهای حیاط شدیم .

 تاب بزرگی از در اتاق حیدر آویزان بود که با دیدنش به وجد آمدم و سریع روی آن پریدم . مرضیه خندید و تاب را هول داد .

همان طور که در زمین و هوا حرکت میکردم ، گفتم :

_ خب تعریف کن .

_ دختر خواهر خاتون خیلی سال پیش پدرش فوت میکنه از بچگی دائم توی عمارت آقای سالاری پلاس بودند ، اقاام خدایی از حق نگذریم براشون همه چی رو مهیا میکرد تا اینکه خاتون موقعیت رو خوب دید و سر زبون ها انداخت که فرشته و حیدر به نام هم هستن .

اولا آقای سالاری مخالفت میکرد ولی اینقدر گفت تا توی ذهن همه حک شد ! ولی اقا حیدر ۱۳ ۱۴ ساله بود که زیر همه چی زد دائم با خاتون در کش مکش بودند تا بلکه خاتون اقا حیدر را تسلیم کرد و اینکه فرشته ام چند سال پیش وقتی همه چی آماده بود تا عقد کنند پاشو کرد توی یه کفش که میخواد بره فرنگ و درس بخونه اقا حیدرم از خدا خواسته برای فرار کردند از دستشون موافقت کرد ، اونا رفتن و اقا حیدرم مشغول ایران گردی شد بقیشم که خودتون میدونید یه دل نه صد دل عاشق شما شد .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

بچه ها خیلی دوست دارم تعادل فالور های پیجم ۵۰ تا بشه میشه فالو کنید؟ 

الان ۲ تا فقط فالوور دارم لطفا کمک کنید 

@miss_ay_ulduz    

آیدی پیجم اینه

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

هنوزمیخکوب تعریف های مرضیه بودم ؛

پس به همین دلیل بود که خاتون به این اندازه از من بدش می امد شاید اگر من هم بودم همین کار  را انجام می‌دادم .

از یادآوری امدن دختر خاله حیدر لرز به جانم می افتاد . حتما دختر زرنگ و حیله گری باید باشد .

سریع به ذهنم جرقه زد .

_ مرضیه مطمئنی حیدر فرشته رو دوست نداره ؟؟

_ اره خانم جان مطمئنم تازه ازش بدشم میاد ولی معلومه که شما رو خیلی دوست میداره که همه جوره پاتون وایستاده .

_ اِمممم چی بگم نمیدونم ؟! دختره خوشگله ؟؟

آسو و مرضیه هر رو پقی زیر خنده زدند و همان طور که میخندیدن آسو گفت :

_ از این دخترای پر اِفاده اس اینقدرم خاتون لوس و نونور بارش آورده انگار از دماغ فیل افتاده .

حال دیگر با توصیفات آسو من نیز میخندیدم .

کمی که تاب بازی کردیم ،

مرضیه گفت :

_ خانم کوچیک نزدیک ظهره تا اقا نیومده بریم یه آبی به دست و صورتت بزن بعدشم بهتره بیرون نباشی .

سریع از تاب پایین پریدم و به طرف عمارت حرکت کردیم . بعد از تعویض لباس هایم و کمی آرایش روی تخت نشستم .

_ مرضیه تو خوندن و نوشتن بلدی ؟

_ اره کمی ، چطور ؟

_ میشه به منم یاد بدی ؟

_ مگه اون شب آقای سالاری نگفت برات معلم خصوصی میگیره !؟

_ چرا گفت ولی دوست دارم یهو که حیدر بفهمه غافل گیر بشه !

_ فکر خوبیه اگه دوست داشته باشی از فردا بهت هر چی که بلدم رو یاد میدم .

_ جدی ؟

_ اره عزیز جان تو جون بخواه .

_  وای مرضیه تو چقدر خوبی میشه همیشه کنارم بمونی ؟

_ ای خانم جان این چه حرفیه شما که به من نیاز ندارید من نباشم یه کنیز دیگه ...

_ نگووو این حرفو تو دوستمی خوشم نمیاد ار لفظ کنیز استفاده میکنی !

در اتاق باز شد که سریع سرم را چرخاندم ،

حیدر را بین چار چوب در دیدم .

پشت قیافه اش کمی خستگی پنهان بود .

از جا بلند شدم و به طرفش رفتم .

کمی خودم را جمع و جور کردم تا بالاخره با هر جان کندنی بود گفتم :

_ خسته نباشی عزیزم .

بوسه ای روی گونه ام کاشت .

گونه هایم سرخ رنگ شد از خجالت سرم را پایین انداختم و بی حرکت ماندم .

مرا در آغوش کشید و به طرف تخت برد .

مرضیه هول و دستپاچه گفت :

_ سلام آقا خسته نباشید . خانم جان کار داشتید من بیرون در خدمتم .

_ برو مرضیه جان ممنونم .

با رفتن مرضیه حیدر دراز کشید و من نیز روی بازوانش تکیه زدم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما

❌ کامنت = نفری ۳ تا کامنت بزارید لطفا ❌


شما اگه جای حوریه بودید با حیدر میومدید شهر ؟

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

من درسام شروع شده امروز برنامه ریزی نداشتم شرمنده یکم دیر شد ممنونم که مثل همیشه مهربونید 💋

دسته ای از موهایم را که روی پیشانی ام سر خورده بود پشت گوشم فرستادم و گفت :

_ امروز چطور بود خانومم ؟

نمیدانم چرا هنوزم گویی از حیدر خجالت میکشم من به شیرین بیانی در روستا معروف بودم ولی شرم و حیا دستم را بسته بود ولی باید با خودم کار می‌کردم ، عزیز جون همیشه میگفت :

《 برای شوهرتون دلبری کنید تا به بقیه رجوع نکنه ! 》

شاید باید از تجربیات عزیز جون استفاده می‌کردم تا حیدر سرد نشود .

 با هر جان کندنی بود خودم را بیشتر در آغوش حیدر جا دادم و با عشوه گفتم :

_ دلم برات تنگ شده بود ....

حیدر که گویی خوشش آمده بود خنده ای ریز تحویلم داد و خودش را به نشنیدن زد .

_ چی خانومم ؟؟

خودم را کمی تکان تکان دادم و گفتم :

_ شنیدی اذیت نکن .

چشمانش را روی تک به تک اجزای صورتم چرخاند و گفت :

_ ن من که چیزی نشنیدم !

در یک تصمیم آنی چشمانم را بستم و لبانم را روی گونه هایش چسباندم . حیدر تنگ مرا در آغوش کشید .

تقه ای به در خورد و از پشت در صدای آقای سالاری آمد ، تندی خودم را از حیدر جدا کردم و صاف نشستم . حیدر نیز متقابلا از جایش برخاست و پس از مرتب کردند لباس هایش در را باز کرد .

_ سلام پدر خسته نباشید ، جانم ؟

_ سلام پسرم اجازه هست بیام داخل ؟

بی هیچ حرفی برای ادای احترام از جایم بلند شدم .

بعد از وارد شدن آقای سالاری به داخل اتاق ،

 آرام آرام و متین گفتم :

_ سلام پدر جون خسته نباشید .

لبخندی پر مهر به رویم پاشید که گویی دنیا را به من دادند .

_ سلام دخترم سلامت باشی شرمنده خلوتتون رو به هم زدم .

از خجالت سرم را زمین افکندم و آرام تر از چندی پیش نجوا زدم :

_ دشمنتون شرمنده این چه حرفیه شما مراحمید .

_ اومدم بگم فرشته امروز برمیگرده و امشب قراره به مناسبت ورودش جشن بگیریم .

ترس به جانم افتاد ، 

این حرفش به چه معنا بود ؟!

 نکند فرشته را برای حیدر عقد کنند و سر من بی کلاه بماند ؟؟ 

اصلا کلاه به چه کارم می آید پس دل بی تابم را چه کنم!


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687