2733
2739

سلام دوستان شبتون بخیر اگه هستید بنویسم ممنون 🥺❤️

میخوام امشب زود تمام بشه✅

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

فقط تند بزار اغراق نکن سم قاطیش نکن مرسی. یه عکسم تهش بزاری ک دیگ عالی

کاربری ک زرررت میخوای ریپ مخالف بزنی. نزن من اعصاب ندارم یه چی میگم میشینی گریه میکنی. تو تاپیک نظرتو بده و برو دنبال ریپ نباش حرف نزنی نمیگن لالی نترس. (حتی ایماناتونم بوی گناه میده.)از بدا نترس چون میدونی چقدر بدن از خوبا بترس چون نمیدونی چقدر بدن... شما هرچقدرم کوچیک باشی خدا واسه همه به یه اندازه بزرگه.. من همیشه با حرف همه موافقم چون این تنها راهیه ک میتونم ساکتشون کنم🙃اینجا میاین دبیرادبیات نشید هی غلط املایی بگیرید چون خیلی رو مخید. این آخرین سیمکارت از خاندان مادری بود ک تونستم دوباره باهاش ثبت‌نام کنم. فحش نده ک فحش ندم تا باز نترکم.از 97 عضوم ولی 98 بار ترکیدم فقط خط شوهرعمم مونده ک باهاش ثبت‌نام کنم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2728

پارت ۱: سرگذشت حوریه همون رمانی که خیلی وقته قول دادم تقدیم نگاه های قشنگ تون 😍

قلم را با نام پروردگاری که جان و جهان را آفرید ، به دست میگیرم .

میخواهم که سرگذشت کهنی را بازگویم . سرگذشتی که پر از حیله و مکر است ،

همان دختر بخت برگشته ی مش حیدر که دل را به نا اهلی سپرده بود .

گاهی میدانی غلط راه می‌روی ولی باز قدم بر می‌داری ....

گاهی اشتباهات کوچک و بزرگت را از بری ولی باز تو مرتکب میشوی ....

عشق تنها حسی است که عقل را از سر بیرون می‌راند ‌.

در آن سالها دوازده ساله بودم ، قومی از ایل بختیار بودیم . در دل کوه های زاگرس زندگی می‌کردیم .

من بچه سوم خانواده بودم .

برادری بزرگتر از خود داشتم که هر روز برای کمک به پدر و پدر بزرگم با عمو زاده هایم به جنگل میرفتند و هیزم میشکستند .

خانواده ای ۶ نفره را تشکیل داده بودیم ،

اولین بچه خواهر بزرگم بود که کمی پاهایش لنگ میزد . طبق تعریف های مادرم بهمن ماهی که برف سهمگینی زمین را سفید پوش کرده بود تب و لرزی شدیدی باعث تشنج او شد .

قیافه ای معمولی داشت ، رنگ پوستش سبزه بود . چشم هایی کوچک و مشکی داشت  موهایش آنقدر کم پشت بود که هیچ وقت روسری را از سر در نمی آورد و ویرا نام داشت ، بعد از ویرا برادرم به دنیا آمده بود که قد و بالای بلندی داشت به زبان قوم بختیاری یَل رشیدی بود .

سوسوی امید خانواده ما و چشم و چراغ ایلدا جان ( مادرم ) بود ، پدرم بدون تیلا ( برادرم ) جایی نمی‌رفت همیشه کنار هم اوقات میگذراندند .

من و خواهر کوچکم معمولا بیشتر روز را مشغول کار بودیم .

پس از آن دو من و خواهرم که اسم هایمان

حوریه وآساره (خواهر کوچکم ) بود .

دو سالی اختلاف سنی داشتیم ، تنها تفریح ما زمانی بود که برای آب آوردن از سر چشمه نزدیک روستا میرفتیم .

چند دقیقه ای را بیرون از خانه به سپر می‌بردیم در صورتی که جوه یا همان پیراهن رنگینی را که

ایلدا جان سالی یکبار برای ما می‌دوخت تن می‌کردیم و با روسری توری شکلی هم نیمی از جوه را می پوشاندیم .

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
یعنی چی همه اینجا دارند داستان زندگیاشونو می‌نویسن 😐

من همیشه داستان میزارم 

اولین باره تاپیکمو میبینی؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2740
کو


ما دسته جمعی زندگی می‌کردیم ، حیاطی بزرگ که دور تا دور آن را درختان کاج و سرو احاطه کرده بودند .
گوشه گوشه ی حیاط اتاق داشت و هر اتاقی که درش باز میشد چندین اتاق دیگر را در خود جا داده بود .
هر چند که درکل روستا تمام خانه ها نزدیک بودند .
بیشتر اوقات کارای ایلدا جان را می‌کردیم و با آساره راهی خانه عزیز جون میشدیم که سمت چپ حیاط بود و از خانه همه ما بزرگ تر بود . در رسوم خان بابا ( پدربزرگم ) همیشه عمو زاده ها از بچگی شیرینی خورده هم بودند تا ۱۵ سالگی که ازدواج می‌کردند .
یادمه دو سال پیش سیزده به در مسابقه سوارکاری گذاشتیم از تمام عمو زاد های پسر هم جلو تر روندم ، حتی تیلا هم که سوارکار مشهور محسوب میشه حریف من نشد .
خان بابا همونجا گفت :
《 هیچ کدوم لایق حوریه نبودید ، پس میزارید که از ایل های کوچه و همسایه بیان . 》
ما طایقه ای به ظاهر معروف بودیم که خان بابا هر سال عید خان بزرگ را دعوت میکرد و مراسم عظیم و باشکوهی به مناسب پا گشایی خان بزرگ برگزار می‌کردیم .
عمو هام دختر ندارند و تک دختر های طایفه‌ چخمایی من و دو خواهرام هستیم .
شاید سوال باشه که چرا تا به حال خواهر بزرگم ازدواج نکرده ؟!
ولی خواستگار نداشت دو نفر آمدند که بعد از دیدن قیافه ویرا پا پس کشیدند و فامیل هم به خاطر لنگان راه رفتنش جلو نیومدند .
خان بابا دختر دوست نیست ولی اسم حوریه از روی ورد زبونش کنار نمیره .
منم از جون و دل براش مایه میزارم .
با صدای جیغ و هلهله مامان و خانم عمو هولی از مطبخت کنار حیاط بیرون میزنم .
قطره های آب از دستام می‌چکید با کنار جوه پیراهنم آب دستام رو خشک میکنم .
تیلا خونین و خاک آلود جلوی در اصلی پخش زمین شده بود .
ایلدا جان بالا سرش نشسته بود و به زبان بختیاری روله روله میکرد .
تندی به طرف اتاق خودم دویدم ، از صندوقچه چوبی که عزیز جون بهم داده بود پارچه سفیدی را بیرون آوردم و پاره اش کردم .
با پارچه و کوزه آب به سمت تیلا دویدم .

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
اره داستان زندگیته؟

خیر 

این یه داستانه 

تاحالا قصه نخوندی :(

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
فقط تند بزار اغراق نکن سم قاطیش نکن مرسی. یه عکسم تهش بزاری ک دیگ عالی


تا بالای سرش رسیدم صدای اه و ناله اش تمام فضای حیاط را پر کرده بود .
سریع دستمال را تر کردم و لکه های خون گوشه پیشانی اش را پاک کردم .
_  داداش جون چی شده ؟؟
با ناله دستم را فشرد .
_ آی یواش ، چنگیز خان میخواهد بیاد حمله کنه
زیر دست و پای پسراش افتادم تا تونستن کتکم زدن نامردا تنها گیرم آوردن یک بلایی سرشون بیارم .
ایلدا جان ضربه ای به گونه اش زد .
_ الهی دستاشون بشکنه ، به خان بابا میگم پدرشونو در بیاره .
سریع گفتم :
_ وای مامان تو رو خدا دردسر درست نکن . میخوای خان بزرگ بفهمه ؟! باز جنگ بشه ؟
بعد از پانسمان زخم سرش راهی خونه شدم .
دیگ مسی برنج را جا به جا کردم ، مشغول هم زدن خورشت شدم .
پیله ها را پر از  ماست کردم و ظرف ها را در سینه چیدم .
صدای در زدن های پی در پی بابا به گوش می‌رسید ،
صدا زدم :
_ آساره کجایی درو باز کن .
از سکوی بالکن پرید و به سمت در رفت .
بابا مثل همیشه خسته با کمری خمیده وارد شد . عمو هام هر کدوم به سمت خونه هاشون رفتن . پسر عمو جلال ( سهند ) همیشه زیر چشمی مطبخت خانه را نگاهی مینداخت و میرفت .
هر روز هول میشدم و گره روسریم را محکم می‌بستم .
حسی از جنس علاقه بهش نداشتم ولی نگاه های او سراسر عشق بود .
گاهی لیوان آب را بهانه میکرد و تا دم در
می آمد ولی من آب را تا جلوی پله می‌بردم به گوشه ای از مطبخت که دید ندارد پناه می‌بردم .
ایلدا جان صدایم می‌کند ، دست می جنبانم و سینی را زیر بغل میزنم .
تا وارد اتاق میشوم سفره را پهن میکنم و ظروف را یکی پس از دیگری میچینم .
بابا با دیدن تیلا در گوشه خانه حالش گرفته می‌شود ، چند لقمه ای به اجبار و اصرار ایلدا می‌خورد و کنار می‌کشد .
دستش را زیر چانه گذاشته و به فکر فرو رفته . جز ایلدا هیچ کداممان  در حضور بابا حرفی نمیزدیم تا مبادا اوقاتش را تلخ کنیم و از خانه گریز شود .
کسی در اتاق را کوبید که پیش دستی میکنم و و از جا بلند میشوم .
با دیدن سهند تن و بدنم میلرزید ، دستی به پیراهنم میکشم ونگاهم را به کف زمین انداخته ام .
تعارف میکنم .
_ بفرمایید داخل .
خان بابا عمو جان را صدا زدن .
_ چشم میگم خدمتشون بیان .
بدون کلامی رفت .
زیر لب در گوش ایلدا نجوا کردم .
_ خان بابا صداش زده .
چشم هایش را روی هم فشرد و اشاره به ظروف شام کرد .
سریع با اساره سفره را جمع کردیم و به سمت مطبخت رفتیم ، باید ظرف ها را در حوض حیاط میشستیم ولی حضور سهند کفریم میکرد .

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
چجوری جادوشو باطل کردی🤔


به همین خاطر ویرا و اساره را فرستادم .

ویرا که متوجه نگاه های سهند شده بود بازویم را کشید .

_ مبادا با سهند بگو و بخند راه بندازی !!

هول و دستش پاچه جواب دادم .

_ نه به خدا ابجی چه حرفیه ازش خوشم نمیاد پسره هیز .

_ هیسس ،  سرت به تنت اضافی کرده ؟!

_ حوریه اگه بابا بگه زن شو جز چشم کلامی نمیگی که دیگه خون و خونریزی راه میوفته !

_ ابجی نمیخوام خدا نیاره اون روز و چی میگی ؟

با هر مکافاتی بود از دست ویرا رهایی پیدا کردم .

از خستگی کمرم درد میکرد ، دلم خواب میخواست .

 از صبح الطلوع سر پا بودم مطبخت را جارو زدم با چشمایی که خواب ازش می‌بارید وارد حیاط شدم .

 صدای پچ زدن های مامان و زن عمو هام توجهم را جلب کرد . سرم را که بالا اوردم تمام زنان فامیل را تماشا کردم که گرد تا گرد یکدیگر  جمع شده بودند ، گویا خبر بدی در راه بود .

سهند که همیشه مهره خبر چین فامیل بود با هیجان از اتاق خان بابا بیرون آمد تا خبر دهد . میخواستم بروم که ایلدا دستم را کشید و در گوشم پچ زد .

_ کجا فرار میکنی ؟؟ حوریه این پسره که هر کاریم کنه خان بابا تو رو بهش نمیده پس استوار و محکم رفتار کن .

کمی به خود می آیم و سعی میکنم تسلط خود را حفظ کنم . 

خبر رسیده که خان بزرگ چون عقیم است می‌خواهد دختری از میان ده به همسری انتخاب کند .

همه دختر هایمان در گوشه ای از ذهنشان آرزو می‌کنند که ای کاش آن دخترک آنها باشن !

 خان بزرگ تمام زمین های کشاورزی کوه های زاگرس را در حیطه ی سلطه خود قرار داده . ثروتی کلان دارد .

 قیافه اش را چند باری از پنجره چهل تیکه آشپزخانه تماشا کردم .

مردی اسب سوار و قد بلند با سیبیل های حیدری چشمانی عسلی رنگ با آبروانی پر پشت دارد .

 کتی بلند را به تن می‌کند و با آباهدی عظیم گام بر می‌دارد .

 نمی‌دانم چرا دوست ندارم آن دختر من باشم ! ولی همه چشم ها اول از همه روی اجزای صورت من نقش می بندد .

 خان بابا همیشه قسم به خدای بالای سر می‌خورد که دختری به زیبایی من ندیده ، هر چند خودم کم پیش می آید که به ایینه بنگر .

من نمی‌خواهم زن سوم خان شوم در عمارت شنیده ام خبر های خوبی نیست من به تک اتاق پدری خود قانع ام !


{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
یعنی چی همه اینجا دارند داستان زندگیاشونو می‌نویسن 😐

طولی نکشید که عمو هایم یکی پس از دیگری از اتاق خان بابا بیرون آمدند .

خان بابا با عصای چوبی اش آخرین نفر از در اتاق خارج شد .

 تماممان سلام کردیم .

اولین نفر نگاهی به گردی صورت من انداخت و گفت :

_ حوریه بابا جان بیا اینجا .

نمیدانم چرا تحمل وزن پاهایم سخت شد .

گویی به زمین با میخی چسبیده بودم ، شاید از قصد خان بابا با خبر بودم .

حرکتی از من سر نزد ، مادرم بیشگولی از کنار پهلوم گرفت و به سمت جلو هولم داد .

 با پاهای لرزان قدم برداشتم .

خون در رگام یخ بست .

 نزدیک خان بابا که رسیدم شانه هایم را بین دستانش حصار کرد و با صدای بلند اعلام کرد :

_ فردا پس فردا خان بزرگ تشریف میارن .

 بساط جشن رو برپا کنید نمیخوام چیزی کم و کسر باشه !

 مطمئنم حوریه رو به همسری انتخاب میکنه و فامیل میشیم .

تک ضربه ای به شانه هایم زد و با برقی که گوشه چشمانش می‌بارید ادامه داد :

_ بختت بلنده پدر جان تو باعث میشی فامیل خان بزرگ بشیم . 

دلم گریان بود ولی جرئت نفس کشیدن را هم نداشتم .

 میخواستم های های گریه کنم به روزگاری که نمی‌خواهمش ...

 حال با دوری از خانواده چه کنم ؟!

 تمام امیدم به خود خان بود تا بلکه من را نپسندند .

بعد از آن روز ایلدا تک به تک کار هایم را زیر چشم نظاره میکرد . مشغول پختن شیرینی و تدارکات میهمانی بودیم ‌.

سهند عجیب دمق بود ، دست و دلش به کار نمی‌رفت .

همه ما می‌دانستیم که به چه اندازه مرا دوست می‌دارد و حالا خان بزرگ تمام نقشه هایش را بر آب کرده بود .

دست و دلم می‌ترسید ، قرار بود من با این سن کم وارد عمارتی شوم که بار ها شنیده بودیم چه بلا هایی بر سر کنیز هایش آورده اند .

فقط از خدای بالای سر کمک میخواستم تا این کار  عملی نشود ‌‌.

طبق معمول با آساره کوزه های آب را به دوش کشیدیم تا آنها را از سر چشمه پر کنیم .

تا با دیدن طبیعت بکر اطرافم برای دقایقی از آینده نا فرجامم جدا میشدم .

آساره تا سر چشمه یک بند تعریف کرد .

_ آجی برات کلی طلا میخرن ، میدونی چقدر پولداره !!! 

کاشکی کاشکی ! من جای تو بودم...

 تو خیلی خوش شانسی .

نفسم را با حرص بیرون فرستادم تا این ماجرا را تمام کند .

من برای رهایی از داستان ازدواج به بیرون پناه آورده بودم و حال او مرا به حال خود واگذار نمیکرد !

_ وای آساره تو تمام مدت راه رو یه نفس حرف زدی بسه ! تمومش کن . الهی نصیب تو بشه بری اونجا تا بفهمی چه خبره !! 

با حسرت نالید :





خوشگلا نظرتون تا اینجا درمورد رمان حوریه چیه؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

[QUOTE=238899906]خیر  این یه داستانه  تاحالا قصه نخوندی :([/QUOTE 

والا من اصلا داستان ت گوشی نخوندم 

کتاب میخونم 

اما تازگیا مد شده همه داستان زندگیاشونو ب اشتراک میزارند ک من اصلا نمیپسندم 



تاپیکا جهیزیه تگم کنین خوشگلا🤪💗

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با حسرت نالید :

_ اول من سنم کمه ! دوم چشم و ابرو های مشکی و کمند خودت و با من یکی میکنی ؟؟ 

خودتم خوب میدونی هر پسری میبینت دست و دلش میلرزه .

صدای تیر تفنگی به گوش رسید .

 آساره جیغ زنان پشت سر من پناه برد .

گوشه پیراهن را کشید و ملتمسانه نالید :

_ اجی تو روخدا بیا بگردیم .

نکنه چنگیز خان باشه ؟ دیدی دیروز چه بلایی سر داداش آوردن !؟

من که کنجکاو شده بودم دستانم را روی بینیم نهادم .

_ هیس ، ساکت اروم بیا بریم ببینم چه خبره ! 

_ هیییین ، دیونه شدی میخوای منو به کشتن بدی ؟؟

بدون توجه به یاوه گویی هایش به طرفی از کوهپایه که صدای تیراندازی می آمد حرکت کردم . 

با هر گامی که بر می‌داشتم آساره همچون بید به خود میلرزید ، نمی‌دانم چرا ترس در آن لحظات برایم بی معنا شده بود .

تنها حس کنجکاوی و جست و خیزیم در وجودم جوانه میزد .

_ اجی تو رو خدا تمومش کن ، بیا برگردیم 🙏 بابا بفهمه بیچاره میشیم .

_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر ، هیچی نمیشه . 

با قیافه ای هولناک پشت سرم راه افتاد .

از دور به نظر می‌رسید مردی سوارکار در نوک قله در حال شکار پرنده است .

پایین قله ایستادم و با قامتی راست فریاد زدم : 

_ آهای غریبه ! کیستی ؟! اینجا چه میکنی ؟؟

مرد که صدایم را به طور واضح نشنیده بود ، جواب داد :

_ اجازه بدید تا پایین بیام .

دستی به روسریم کشیدم و موهایم را مرتب کردم . 

آساره هنوز خمیده پشت سر من پنهان شده بود ، دستش را که به پیراهن آویزان کرده بود پس زدم . 

کمی بعد مرد سوارکار که نزدیک شد با هر قدم نزدیکی او گویی قلب در سینه ام می‌کوبید .

 صدای تپش های قلبم را احساس کردم ، او نیز شنید ....

 حسی متفاوت بود تا به حال همچون حالی را درک نکرده بودم .

شاید این همان حس عشقی بود که عزیز جون در داستان هایشان میگفت .

نمیدانم چه بر سر آمده بود ، که نگاهم را از او نمی‌توانستم بگیرم .

بر روی تک به تک اجزای صورتش قفل شدم ، محو شدم .

خدایا این دیگر چه حال غریبی است ؟! 

زمان را از یاد برده و دل را به او داده بودم .

 با هزار یک مکافات به خود آمدم و سر به زمین افکندم .

زیر لب نجوا زدم :

_ سلام اینجا چه می‌کنید ؟ شما کیستی !

او که همچنان به من زل زده بود گفت :

_ من از شهر برای شکار و مدتی تفریح به اینجا آمدم .

اساره که حال خیالش راحت شده بود از پناهگاهش بیرون آمد و با بلبل زبانی گفت :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست#  م♡


به نظرتون حوریه عاشق پسر سوارکار شده ؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687