2737
2734
عنوان

شوهرمو جادو کرده بودن❗ سرگذشت واقعی✅

| مشاهده متن کامل بحث + 5970 بازدید | 152 پست

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

اشک هایم همچون ابر بهاری یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر می‌خوردند .

 دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم بیرون نرود .

میخواستم از مطبخت بیرون بروم که دنباله پیراهنم به سینی استکان های چای گیر کرد و تمام استکان ها ریخته شد .

 تیلا و حیدر تندی به سمت مطبخت آمدند .

تیلا وقتی استکان های شکسته پخش شده روی زمین را دید اخمی کرد و با قیافه حق به جانب گفت :

_ هیچ معلوم هست چته تو عاشقی یا مستی ؟! به خودت بیا حوریه چرا گیج و منگ شدی ؟؟

حیدر تیلا را پس زد و شروع به جمع کردن تکه های شیشه از روی زمین شد .

_ اشکالی نداره پیش میاد فشارشون پایینه باید یه چند روز استراحت کنن ، میخواید درمانگاه شهر ببرمتون ؟!

زودتر از تیلا صدای سهند به گوش رسید .

_ لازم نکرده اقا خوشگله راهتو بکش و برو .

 شر درست نکن از جون خودت که راضی نشدی ؟!

سریع به خودم آمدم .

_ سهند چه وضع صحبت کردنه اقا حیدر اجازه بدید خودم جمع شون میکنم .

حیدر چشمک ریزی به من زد و از جا بلند شد . متوجه منظور او نشدم که دومرتبه چشمانش را روی هم بست و قیافه شبیه به غش از خود در اوردم .

 کم و بیش ماجرا را از بر شدم ، حیدر خم شد تا از چار چوب در مطبخت بگذرد که خود را به زمین انداختم و چشمانم را الکی روی هم بستم .

تیلا رنگش پریده بود .

نمی‌دانست میخواهد چه کند سهند از دور دست شیرجه زد و بالا سرم ماتم گرفت .

حیدر هر دو را کنار زد و مرا در آغوش کشید .

تمام تنم را چون پر کاه بلند کرد و با دو به طرف حیاط رفت .

بدن بی جانم را روی اسب نشاند و خود سوار شد . 

سهند و تیلا هر دو آنقدر پریشان احوال بودند که مخالفت نکردند و ساکت کنار ایستادند .

حیدر افسار اسبش را به دست گرفت و گفت :

_ درمانگاه میبرمش بیایید شهر جلوتون آدم میفرستم . به خان بابا هم خبر بدید ولی جوری بگید که آزرده خاطر نشن .

با سرعت تاخت هنوزم ، جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم نمی‌دانستم قراره چه شود و چه نقشه هایی در سر دارد .

 کمی که گذشت حیدر خندید و روی شانه هایم ضربه زد .

 همچنان به حالت غش روی اسب بودم .

_ حوریه بلند شو خیلی از روستا تون دور شدیم .

با تردید کمی سرم را بلند کردم وقتی نگاهم را به اطراف چرخاندم کوه های روستا را هم پشت سر گذاشته بودیم .

متعجب به حیدر خیره شدم .

_ چیه خوشگل خانم ؟!

نمیدانم چرا حال که به او رسیده بودم ترس به تک تک سلول هایم رخنه کرده بود . 

با من قرار بود چه کند ؟!


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

اصلا چرا همچین کاری را کردم به چه جراتی ... 

منگ و گیج بین فکر و خیال های آشوبم دست و پا میزدم که حیدر دوباره رشته افکارم را پاره کرد .

_ حوریه توام خوب بلدی نقش بازی کنی .

ناخداگاه لبخندی شیرین روی لب هایم نقش بست .

چشمانم برای چند دقیقه رو به روی یکدیگر قفل شد ، نگاهی آمیخته به عشق و احساس و علاقه مخلوطی از حسی چند گانه ؛

 گویی زمان را فراموش کرده بودم از زمین و زمان فاصله گرفتم فقط چشمانش را می‌دیدم .

کمی که گذشت هر دو لبخندی زدیم و به اطراف چشم دوختم .

 بالاخره ورد کلمات شکسته شد و توانستم لب باز کنم .

_ آقا حیدر قراره کجا بریم ؟ چه نقشه ای دارید ؟

_ چه عجب من صدای دلربای شما رو شنیدم .

سرم را در گردنم فرو بردم و کمی خجالت کشیدم .

_ شهر میریم میگم گمت کردم چند روزی می‌گردن بعد که نا امید شدند بر میگردند .

سرم را سیصد و هشتاد درجه چرخاندم .

نکند او دیوانه شده بود ؟!

پس خانواده ام !!!

 بین روستا می‌پیچید که حوریه گم شده ابرویشان به حراج گذاشته میشد که دخترشون رو نتونستن نگه دارن .

وای به روزگار ایلدا نمیدانم چرا برای دقایقی عشقم فرو کشید و عقلم گویی به کار افتاد .

بهت زده نالیدم :

_ وای نه من اگه قراره همچین اتفاقی بیوفته نمیام همینجا بهتره برگردیم .

کمی تکان به خودم دادم .

حیدر کلافه نفسش را بیرون فرستاد .

_ حوریه یعنی چی ؟؟ یه مدت میمونیم بعد که عقد میکنیم این بازیا چیه در میاری ؟! 

نکنه منو دوست نداری!!؟ 

_ ربطی به دوست داشتن نداره این کار شما بی عقلیه ، من اهل بی گدودار به آب زدن نیستم . متاسفانه میخوام برگردم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ هههه فکر کردی خاله بازیه برگردی کجا ؟ 

_ مگه نمیخواستی زن من بشی حوریه ؟ 

عصبیم نکن چته تو ؟!

دستانش را دورم حلقه کرد و مرا محکم در بند آغوشش گیر انداخت ، سعی در پس زدنش داشتم 

ولی حریفش نمیشد قدرت بازوانش زیاد بود .

پشیمان بودم پشیمان از اعتماد بیهوده ام ...

 از عشقم ، از خودم بدم آمد .

_ حوریه خواهش میکنم فکر بد نکن من کاری باهات ندارم میخوایم زیر یه سقف بریم ایشالله باشه ؟

با نفرت به او چشم دوختم چه زود رنگ نگاه هایمان پرید زرد و بی جان شد .

تصمیم گرفتم آرام رفتار کنم تا بلکه او را به راه راست بکشانم .

_ حیدر جان من دوستت دارم ولی این راهش نیست تو بیا خواستگاری و به خان بابا بگو .

_ حوریه تو خبر نداری به خان فروختنت اگه بمونی باید زن سوم خان بشی ، حاضریییی ؟؟؟

مات و مبهوت به حیدر زل زدم به حیدری که تا دقایقی پیش گناهش را شسته بودم و به او تهمت زدم .

از خودم خجالت کشیدم چگونه توانسته بودند با منی که از جان برایشان مایه می‌گذاشتم همچنین کاری را کنند ؟!

 از تمامشان متنفر شدم آنها مرا فقط برای منفعت خود می خواستن ، لیاقت مهربانی های بی انتهای مرا نداشتند .

 پس چرا من برای آبرویشان لگد به بخت بزنم ؟! حوریه قضاوت کردی قضاوت نا به جا حال چگونه میخواهی با او همسفر باشی ، 

با کسی که تا چندی پیش او را دزد می‌خواندی او را هوس باز میدانستی ؟!

سر به زمین افکندم و لال شدم .

کم کم سوسوی سرما به جانم آویخته شد .

در خود مچاله شدم تا بلکه گرمای تنم حفظ شود . نمیدانم چرا لرز به تنم رخنه کرده بود .

حیدر پس از آن جملات منحوس حرفی نزد و حواسش را به اطرفش پرت کرد . 

وقتی لرز شانه های نحیف را دید ، پالتوی شیک گران قیمتش را از تن در اورد و دورم انداخت .

برگشتم که نگاه هایمان باز به دیگری آلوده شدند .

این بار شرمندگی و عجز بیش از عشق در چشمانم موج میزد .

حیدر لبخندی آرام به رویم پاشید و چشم به جاده دوخت .

آنقدر خسته بودم که به یاد ندارم کی خواب میهمان چشمانم شد .

با تکان های پی در پی بدنم به خود آمدم وقتی چشم باز کردم در آغوش حیدر بودم که به تندی راه میرفت .

سریع به خود آمدم و به زور پایین آمدم .

 پا که به زمین گذاشتم چشم چرخاندم که خانه ای به زیبایی کاخ و عمارت را دیدم .

آنقدر بزرگ بود که تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت .

باتلاقی بزرگ و پر از آب درست وسط حیاط بود ، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگریستم .


" لطفا " 

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

نظر شما راجب حیدر؟؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

حیدر از پشت سرم تک خنده ای کرد و گفت :

_ به اون میگن استخر خانم خانما بعدا برو آب تنی .

چشمانم برقی زد و با ذوق به سمت او برگشتم . 

_ واقعا ؟؟؟ به چه کاری میاد این استخر ؟!

_ برای آب تنی خونه های اعیونی دارند ، حالا حیاط رو بعدا نشونت میدم بیا بریم با مامانم آشنا شو .

همچنان سر جایم ایستادم . 

حیدر چند قدمی دور شد که دوباره برگشت .

_ بیا دیگه چرا وایستادی ؟

دستانم را در هم قلاب کردم و پیج و تابی به خود دادم .

_ من اخه .

_ اخه چی ؟ باز چی شده ؟

_ اخه خجالت میکشم .

_ الهی دورت بگردم خب زن گرفتم دیگه خجالت نداره اینا از خداشونه دختر خوشگلی مثل تو عروس شون باشه ، بیا بریم همه چی رو بسپار به من خیالت راحت .

چشمانش را محکم روی هم فشرد .

خدا میدانم در آن لحظات قلبم از شدت استرس و نگرانی میخواست از سینه بیرون بیایید ولی به روی خود نمی اوردم .

با هر قدمی که بر میداشتم با خود میگفتم نکند حیدر پسر شاه بزرگ ایران باشد و من بی خبرم ؟! 

آخر ستون های بلند بالا در ابتدای خانشان جا داشت ، در هایی چوبی و بزرگ که نقش و نگار شده بود .

روی تک به تک پله های خانه قالی های دستباف گران قیمت پهن بود .

با دهانی باز میخکوب وسایلشان بودم وسایلی که حتی نام هیچ یک را بلد نبودم مثلا قیفی در کنار خانه بود که دایره ای هم رویش جا گرفته بود .

خانمی با لباس طوسی سفید از مطبخت بیرون آمد ولی مطبخت آنها در گوشه حیاط جا نداشت در طبقه اول خانه بود و در وسط خانشان تعدادی پله چوبی وجود داشت و طبقه بالا می‌رفت .

 خانم بسیار زیبایی بود موهایی طلایی رنگ داشت ولی روسری سرش نبود موهایش را دم اسبی بسته بود و ازاد رها کرده بود .

 با چشم های گرد شده به طرف حیدر چرخیدم .

حیدر باز لبخند همیشگیش را به لب داشت .

_ ایشون ابجی نرجس پیشخدمت مون هستن .

همچنان منگ به او چشم دوختم و کلمه پیشخدمت را هجی میکردم تا بلکه بفهمم ولی هر چی بیشتر به فکر فرو میرفتم کمتر به نتیجه ای می‌رسیدم .

_ شما میتونید برید ، مادرم کجاست ؟

_ توی اتاقشون هستن آقا .

_ ممنون به کارت برس .

کمی خم شد و رفت . 

او به حیدر تعظیم کرد ؟؟؟

خداوندا کم مانده شاخ در بیاورم .

 مگر حیدر چه کاره بود و جایگاه و مقامش چه بود ؟!!!

 از شدت کنجکاوی ذهنم در حال متلاشی شدن بود ولی فعلا باید خود را اروم نشان میدادم تا به فقیر بودنمان پی نبرد هر چند او زندگی مرا از اول تا آخر از بر شده بود پس حتما مرا خواسته .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2731

پس حتما مرا خواست که تصمیم گرفت و با من امد .

حال با این خانواده اشرفی چه کنم ؟!

من که حتی فارسی حرف زدن ساده را هم بلد نیستم شاهانه رفتار کردن که جای خود داشت .

مات و مبهوت سر جایم ایستاده بودم با صدای تک سرفه ی حیدر به خود آمدم و دستپاچه به سمتش برگشتم .

 گرسنه بودم از صبح تا به حال چیزی نخورده بودم دلم پیچی خورد بوی غذایی تازه که از مطبخت می‌آمد باعث شد گرسنه تر شوم .

حیدر که خود گرسنه بود با نگاه های پی در پی من به در مطبخت فهمید و سریع صدا زد :

_ نرجس .

دوباره همان خانم زیبا رو بیرون آمد و برای بار دوم جلوی حیدر خم شد .

_ برای ما غذا بیارید .

_ به روی چشم .

_ یه دست لباس شیک برای حوریه ام بیار و بگو اشرف موهاش رو درست کنه و رنگ و لعابی به صورتش بده .

نگاهی به سر تا پایم انداخت که خجالت به وجودم چنگ زد و باعث شد معذب سر به پایین بیندازم ، چند دقیقه ای زیر نگاه های سنگینش اوقات گذراندم تا از ما دور شد .

حیدر به سمت صندلی های کنار خانه رفت و پایش را روی دیگری انداخت : 

_ حوریه خانم چطوره ؟؟ از خونه ما خوشش اومد ؟

تک خنده ای کردم و گفتم .

_ خیلی خونه ی قشنگی دارید من حتی اسم وسایل تون رو نمیدونم .

حیدر همان طور که دستش را به صندلی تکیه داد و لم وار نشست . 

_ خانم این خونه کسی جز تو نیست .

 بیا بشین امروز خسته شدی شب میخوام با مامان و بابا اشنات کنم .

ناخوادگاه یاد ایلدا افتادم .

حال با نبودن های من چگونه زندگی کند ؟!

من تنها روزنه ی امیدش بودم ، حال به کدامشان دل خوش کند ؟

مبادا از غم دوریم دق مرگ شود .

در روستا ابرویشان را به حراج گذاشتم و پی خوشی خود آمدم .

اما من من....

توجیحی نداشتم جز خودخواهیم ،

قطره های اشکم همچون دانه های مروارید روی گونه هایم را نمناک کردند .

با لمس دستای حیدر روی گونه هایم جا خوردم و کمی عقب گرد کردم .

حیدر اخم هایش را در هم کشید و بی توجه مرا در آغوشش جا داد .

میخواستم خود را از آغوشش بیرون بکشم ولی آرامش عجیبی به جانم آویخته شد . 

همین باعث شد سکوت پیشه کنم و در جایم باقی بمانم .

 همیشه ایلدا میگفت :

《 تا عقدی صورت نگیره نباید دست نامحرمی بهت بخوره 》

 ولی من میخواستم طعم اغوش های گرم و مهربانش را بچشم .

من از کودکی تا به حال جز کار و زحمت لحظات دیگری را لمس نکرده ام .

در آغوشش آرام گرفته بودم و او نیز گیسوان کمند مرا نوازش میکرد .

از زمین و زمان فاصله گرفتم و در حوض کوچک عاشقی خودمان غرق شدم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

ممنونم که اینقدر مهربونید عزیزید 😘

لب هایش را به کنار گوشم چسباند آرام و بی هیاهو با صدایی مستانه نالید :

_ عشـق همین است

تـــو میشوی قشنگ ترین بَهانه

برایِ‌ تَبِ‌ تند‌ قلبی

که‌ مَجنون توست 🖇♥️

میخواهمت حوریه بمون برام .

مسخ شدم ، مسخ عاشقی اش...

نمی‌دانستم چه باید بگویم ؟

میخواستم فقط تا خدا خداست و بنده بندگی می‌کند کنارش بمانم .

من سرنوشت را تغییر می دهم ، شاید سخت باشد شاید راهی پر از پیج و خم در انتظارم نشسته باشد ولی میخواهم تمام دلواپسی ها را برای او به جان و دل بخرم و جسورانه پا به پایش در این حوالی گام بردارم .

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با آمدن ابجی نرجس از جا پریدم و فاصله گرفتم .

حیدر عصبی وار غرید :

_ قبلنا ادب داشتید .

هول و دستپاچه گفت :

_ شرمنده اقا به خدا نمیدونستم .

لبخندی زدم و از جا بلند شدم .

سینی پر از غذا را از دستانش گرفتم .

_ اشکال نداره عزیزم ،ممنونم .

با چشمای گرد شده سرش را بالا آورد و نگاهی متعجب به من انداخت .

حیدر عصبی تر از چندی پیش فریاد زد :

_ حوریه سریع برگرد سر جات خودشون میارن لازم نیست تو بلند بشی .

از داد زدنش بغض گلوم را گرفت .

با قیافه ای زار روی صندلی نشستم .

بعد از چیدن سفره ای رنگین چند باری معذرت خواهی کرد و رفت .

حیدر به سمت میز غذا رفت و قاشق را به دست گرفت .

چلو گوشت و باقالی پلو با زیتون و انواع ترشی روی میز بودند .

لقمه اش را به دهان گذاشت و با پارچه ای سفید رنگ کنار لبش که به غذا آغشته بود پاک کرد .

_ بیا غذاتو بخور .

من که از دستش به شدت دلخور بودم لب زدم :

_ نمیخورم .

نفسش را با حرص بیرون فرستاد و از جا بلند شد .

به سمتم آمد دستم را پر قدرت کشید .

_ ببخشید ، اخه عزیزم تو خانم این خونه ای نباید کار کنی .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

لب لب وار با چانه هایی که میلرزید گفتم :

اما قرار نیست جلوی همه منو سکه یه پول کنی

 خب من که قانون خونه شما رو بلد نیستم .

_ ببخشید خانم خوشگلم بیا غذاتو بخور .

سعی کردم ذهنم را خالی کنم ، شاید دلم از جاهای دیگر پر بود و حال داد حیدر را به عنوان بهانه گیر آورده بودم .

 باید به من حق میداد به منی که در این شهر غریب هیچ کسی را نمی‌شناختم .

در خانه ای که تا به حال یک بار هم اهالی اش را ندیده بودم و قرار بود یه عمر زندگی کنم .

خداوندا در این بیداد احوال من خود را به تو میسپارم .

بعد از غذا خوردن حیدر دست مرا گرفت و با هم به طبقه بالا رفتیم که طبقه بالا نیز همچون کاخ بود .

 در اتاقی بزرگ را گشود که تخت خوابی دونفره در گوشه اتاق جا گرفته بود .

حیدر مرا به سمت تخت هول داد و من نیز از خدا خواسته دراز کشیدم .

_ بخوابیم ، شب کار داریم قراره که مهمونی بگیریم .

آرام برای تایید حرفش چشمانم را فشردم ، آنقدر تخت شان نرم بود که گویی در پر غو خوابیده بودم .

آرام تر از همیشه چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم . 

با احساس بادی سرد روی شانه هایم لرزیدم و باعث شد چشم باز کنم .

حیدر را دیدم که بالای سرم ایستاده کمی نیم خیز شدم و پیج قوسی به تنم دادم .

_ خانم خانما پاشو سریع تا آماده بشی امشب عروس بینی .

لبخندی پر زرق و برق به رویش پاشیدم .

_ حیدر چرا جلوی تیلا و سهند نرفتی ؟

حیدر بی تفاوت به سمت در رفت و گفت : 

_ برم چی بگم ؟

_ یعنی چی ؟؟ قرارمون این نبود !

برای بار دوم تن صدایش را بلند کرد و غرید :

_ قرار ما چی بود ؟! چی بهتر از این میخواستی ؟

او داشت مال و منالش را به رخم میکشید ‌.

خدایا یعنی قرار بود تا آخر عمر سر کوفت بالا بزرگی اش را بر سرم بزند ؟!

من خود در روستا هر چند کم تخت و تاجی داشتم کسی جرئت تو گفتن را هم نداشت چه برسد داد و فریاد های یه غریبه نو پا ...


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه♥️

ولی باز سعی کردم خشم خود را فرو کش کنم تا مبادا خطایی از من سر بزند .

سرم پایین افکندم .

_ میشه مال و منالت رو به رخم نکشی ؟!

دستی به ته ريش هایش کشید و گفت :

_ باشه بجنب الان میان دستی به صورتت بکشن .

_ مگه امشب قراره عروسی کنیم ؟

_ حوریه هیس فقط هیس هر چی میگم بگو چشم .

تا میخواستم دهان باز کنم در را به کوبید و رفت .

خدایا خود به فریادم برس ، 

حالا چه کنم در خانه و کاشانه او ؟

 در شهری غریب گیر افتادم و ناچارم چشم را ورد زبانم کنم تا مضحکه دستش نشوم .

 اگر هم جهت با خواسته هایش گام بردارم شاید بهتر باشد ، شاید زندگی برای خودم نیز شیرین تر باشد .

دقایقی بعد تقه به در خورد که سریع از جا بلند شدم و رو تختی را صاف کردم و گوشه ای از اتاق آرام ایستادم ، زیر لب زمزمه کردم :

_ بفرمایید .

دو خانم میانسال و نرجس وارد اتاق شدند .

نرجس پیش دستی کرد و سکوت اتاق را بر هم شکست ‌.

_ آقا حیدر گفتن اعظم خانم دستی به صورتتون بکشه . امشب مهمونی بزرگی قراره برگزار بشه .

زیر چند چند کلمه ای اضافه تر در دهان چرخاند که متوجه نشدم فقط خنده ای مسخره کرد و دستگیره را در دست گرفت .

_ کار دارم بشین دختر خوبی باش . 

از رفتارش کفری شده بودم ولی نمیخواستم چنگ و دعوا راه بیندازم اعصابم خورد بود از خودم از حیدر و حال از نوچه حیدر ....

اعظم خانم که معلوم بود آرایشگر چیره دستی است بند را به دست گرفت و شروع به اصلاح موهایم کرد تمام تنم از درد خیس عرق شده بود .

اعظم خانم نگاهی به من کرد و با لبخندی شیرین گفت :

_ شما قراره عروس آقای سالاری بشین ؟ 

هزار ماشالله چقدرم خوشگلی .

من در مقابل مهربانی اش لبخندی روی لب هایم نقش بست .

_ ممنونم چشماتون خوشگل میبینه .

آقای سالاری همان حیدره ؟؟

کلمات را منقطع و بریده بریده ادا میکردم تا بلکه ته لهجه کردی شکلم در ذوق نزند .


" لطفا " 

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

پارت بعدی در راهه ممنونم که صبوریت 😘


دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2740

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه♥️

ولی باز سعی کردم خشم خود را فرو کش کنم تا مبادا خطایی از من سر بزند .

سرم پایین افکندم .

_ میشه مال و منالت رو به رخم نکشی ؟!

دستی به ته ريش هایش کشید و گفت :

_ باشه بجنب الان میان دستی به صورتت بکشن .

_ مگه امشب قراره عروسی کنیم ؟

_ حوریه هیس فقط هیس هر چی میگم بگو چشم .

تا میخواستم دهان باز کنم در را به کوبید و رفت .

خدایا خود به فریادم برس ، 

حالا چه کنم در خانه و کاشانه او ؟

 در شهری غریب گیر افتادم و ناچارم چشم را ورد زبانم کنم تا مضحکه دستش نشوم .

 اگر هم جهت با خواسته هایش گام بردارم شاید بهتر باشد ، شاید زندگی برای خودم نیز شیرین تر باشد .

دقایقی بعد تقه به در خورد که سریع از جا بلند شدم و رو تختی را صاف کردم و گوشه ای از اتاق آرام ایستادم ، زیر لب زمزمه کردم :

_ بفرمایید .

دو خانم میانسال و نرجس وارد اتاق شدند .

نرجس پیش دستی کرد و سکوت اتاق را بر هم شکست ‌.

_ آقا حیدر گفتن اعظم خانم دستی به صورتتون بکشه . امشب مهمونی بزرگی قراره برگزار بشه .

زیر چند چند کلمه ای اضافه تر در دهان چرخاند که متوجه نشدم فقط خنده ای مسخره کرد و دستگیره را در دست گرفت .

_ کار دارم بشین دختر خوبی باش . 

از رفتارش کفری شده بودم ولی نمیخواستم چنگ و دعوا راه بیندازم اعصابم خورد بود از خودم از حیدر و حال از نوچه حیدر ....

اعظم خانم که معلوم بود آرایشگر چیره دستی است بند را به دست گرفت و شروع به اصلاح موهایم کرد تمام تنم از درد خیس عرق شده بود .

اعظم خانم نگاهی به من کرد و با لبخندی شیرین گفت :

_ شما قراره عروس آقای سالاری بشین ؟ 

هزار ماشالله چقدرم خوشگلی .

من در مقابل مهربانی اش لبخندی روی لب هایم نقش بست .

_ ممنونم چشماتون خوشگل میبینه .

آقای سالاری همان حیدره ؟؟

کلمات را منقطع و بریده بریده ادا میکردم تا بلکه ته لهجه کردی شکلم در ذوق نزند .


" لطفا " 

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

پارت بعدی در راهه ممنونم که صبوریت 😘


دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ عزیزم پس شما اهل اینجا نیستی و تازه اومدی خبر از اینجا نداری .

_ من تازه اومدم از چهار محال بختیاری . 

_ ای جونم خدا کنه بختت بلند باشه .

خانم دیگری که کنارش بود ادامه داد :

_ هر چند با اون عفریته محاله اگه پاش از فرنگ به ایران برسه نمیزاره یه اب خوش از گلوت

 پایین بره .

هر دو پچ زدند :

_ خدا کمکت کنه .

کارشون رو شروع کردن .

حسابی خوشگل شدم هزار و یک بار چهره ام را در آیینه دید زدم ، پیراهنی پر از نگین و منجوق های گران قیمت و نفیس روی آن کار شده بود .

رنگی صورتی به لب هایم و پشت چشمانم زدند . تمام زمان کار را با دقت به دستانشان زل زدم و محو شدم تا به حال هیچ گاه ندیده بودم هر چند برای عروسی چند تن از دخترای روستا دیدم ولی چنین ریخت و پاشی برپا نبود ، همان اطلاح و رنگی به لب هایشان بود .

اعظم خانم که نگاه پی در پی مرا به وسایلش دید گفت :

_ میخوای اسماشون رو یادت بدم قشنگم ؟

با ذوق کف دو دست را به هم کوبیدم و شتابانه نزدیکش شدم .

_ این اسمش ماتیکه برای رنگ لبه .

_ اِمممم ماتیک ؟

_ آفرین گلم ، این اسمش مداد چشم .

تک به تک تمام وسایلش را با حوصله برایم هجی کرد و من نیز با سرعت یاد گرفتم .

نرجس یهو وارد اتاق شد و با غرولند گفت :

_ خانم با اباهد با رعیت گرم نمیگیره هر چند تو خودت سر دسته رعیت هایی !

تحمل یاوه گویی هایش برایم طاقت فرسا شده بود از جا بلند شدم و انگشت سبابه ام را به منظور تهدید بالا اوردم .

_ بار دیگه با من اینجوری حرف بزنی به حیدر میگم و خودت میدونی چه بلایی سرت میاره پس مواظب رفتارت باش !

اعظم که به گمانم خانمی به شدت خوب و مهربان بود لبخندی به رویم زد و زیر زیرکانه کارم را تایید کرد .

نرجس کمی جا خورد حال با لکنت گفت :

_ شرمنده من که چیزی نگفتم تشریف بیارید پایین اقا حیدر صداتون میزنن .

چشم غره ای به او رفتم و هزاران بار از اعظم تشکر کردم و روی ماهش را بوسیدم و از او خواستم که حتما به من سر بزند .

سعی کردم لبخندی شادان به صورتم بیافزایم و از پله ها پایین بروم ، طبق عادت میخواستم بدوم ولی یادم افتاد که با این کفش های پاشنه بلند کاری محال است .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


نظرتون راجب کار حوریه چیه ؟


بد_اخلاق#  ون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

صدای شرق شرق پاشنه های کفشم فضای سالن را پر کرد ، حیدر که روی صندلی چوبی کنار اتاق نشسته بود و فنجانی قهوه به دست گرفته بود . توجهش جلب شد و به سرعت باز گشت .

با دیدن رنگ و لعاب چهره ام چشمانش برقی زد و سر تا پایم را تحسین کرد .

 از جا بلند شد و برای کم کردن فاصله یمان پیش قدم شد .

قدم های بلند و استواری را برداشت تا به من رسید .

 منی که با هر بار نگاه کردن به او دلم میلرزید ،

 به عرش خدایی دست میافتم ‌.

منی که در خوابم هم داشتن مردی چون حیدر را نمیدیدم .

چشمانش خدای زمینی من شده بود .

میخواهمت ولی عاجز بودم از گفتن احساساتم ، عاجز از لفظ دوستت دارم ....

 حیا و شرم هر دو بیخ گلویم را میفشردند و من در مانده تر از چندی پیش سکوت اختیار میکردم .

 حیدر دستانم را آرام بین دستانش گرفت و از پله ها مرا پایین آورد .

در آغوش کشیدم ، عطر تنش را بو کشیدم 

 مسخ شد ، مسخ بودن هایش ....

احساسی داغ چون آتش به جانم افتاد .

لب هایم در بند او اسیر شد نمیدانم چرا مقاومت در مقابل حیدر برایم طاقت فرسا شده بود .

دلم افسار میگریخت و میخواست عاشقانه ها را با او از بَر شود .

 کم کم مرا از خودش جدا کرد و لبخندی مستانه تحویلم داد .

 چشمانش دو دو میزد گویی در حال خود نبود . نمیدانم چرا شهوت چشمانش ترس به جانم چنگ زد ولی شاید دیر بود ، چون من خود حیدر را شعله ور کردم و حال باید آب روی آتش پر تب و تابش میشدم .

دستم را کشید و دومرتبه به طبقه بالا رفتیم . حیدر می دوید گویی کسی دنبالش بود .

 نفهمیدم چه شد آنقدر لحظات زود تمام شدند که از اختیار من خارج شد .

 حیدر گوش هایش نمیشنید التماس بی فایده بود .

مخلوطی از عشق و شهوت چشمانش را کور کرده بود و فقط به خواسته اش می نگریست .

تازه به خود آمد که چه اتفاقی افتاد و چه بلایی بر سر حوریه آورده .

 نمی‌دانستم باید قیافه ناراحت و حق به جانب به خود بگیرم یا خوشحال باشم ؟

 آنقدر سنم کم بود که حتی عقلم نمی‌رسد که باید در مقابل رفتار های حیدر چه واکنشی نشان دهم .

 اگر ایلدا کنارم بود به طور حتم کمکم میکرد .

تذکر هایش ، توصیه های چندین و چند باره اش به کارم می آمد ولی امان از این شهر و دیار غریب ...


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

درد امانم را برید و ناخواگاه اشک هایم آرام آرام صورتم را شستند .

 حیدر کنارم آمد و تنی که میلرزید را در آغوش کشید .

_ حوریه گریه میکنی ؟ برای چی درد و بلات به جونم ؟!

تو زنمی و زنم میمونی و مامان بچه هامون میشی ، غصه چی رو میخوری ؟

با هق نالیدم :

_ اخه حیدر الان مامانتینا راجب من چه فکری میکنن ؟ میگن دختر خیابونیه !

_ غلط کرده کسی راجب زن من اینجوری حرف بزنه ! زندگی خودمه به کسی چه ،؟ 

تمام این عمارت و مال و منال برای منه ، از خدامه کسی حرف اضافی بزنه تا پرتش کنم بیرون خیالت راحت عزیز دوردونه .

با پشت دستم قطره های اشکم را پاک کردم که حیدر از جا بلند شد و با دستمال سفید رنگی باز گشت ، در یک حرکت مرا از زمین جدا کرد و به سمت در کوچکی که در کنج اتاق جا گرفته بود برد .

وان آبی در اتاق بود .

_ برو خودتو بشور تا میگم بیان کمکت حاضر بشی .

_ نبینم گریه کنی دنیا روی سرم آوار میشه .

با کمک دو خانم دوباره آماده شدم و آرام آرام پا به بیرون گذاشتم .

حال چندان خوبی نداشتم ؛ بیحال بودم .

ضعف به تک تک سلول هایم چنگ زد .

با مقاومت سعی می‌کردم خود را سر پا نگه دارم ولی گویی دنیا دور سرم میچرخید .

نگاهی از بالا به سالن انداختم که کلی مهمون را دیدم ، جا خوردم و تازه هوشیار شدم .

دستپاچه شدم حال چگونه با اشرف زاده های شهری رفتار کنم ؟

من که چیزی از تشریفات بلد نیستم .

با هزار و یک مکافات وارد سالن شدم .

بعضی از خانم ها نگاهی زیر چشمی به من می انداختند و می‌رفتند تا بالاخره حیدر را بین جمعیت یافتم .

 گویی به روزنه ای نور رسیدم با شتاب دویدم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

تا به او رسیدم حیدر نیز با عشق بازوانش را گشود و مرا محکم در آغوش گرفت .

برای دقایقی به جرئت میتوانم بگویم که تمام نگاه های میهمانی به سمتمان بازگشت .

 هزاران چشم ما را می‌نگریستند ، در چشمان بعضی تعجب و علامت سوالی بزرگ جا داشت و در چشمان بعضی دیگر حسرت موج میزد .

 حیدر با اباهد دستان مرا گرفت و محکم و استوار گام برداشت .

 تمام تلاشم را میکردم تا بتوانم همچون حیدر گام بردارم که مبادا مضحکه دست این جماعت شوم . خداروشکر ابرو ریزی نشد ، حیدر وسط سالن ایستاد و جلو پاهایم زانو زد .

 از جیب کت گرون قیمتش جعبه ای شیک را بیرون آورد . جعبه را گشود که انگشتری به نظر از جنس الماس درونش خود نمایی کرد ، نگینی به درخشش ماه درون جعبه بود .

حیدر با لبخند انگشتر را بیرون آورد و آرام دستم کرد . چشمانم برقی پر از تحسین زد .

 هر روز گویی عشق حیدر بیشتر در وجودم ریشه می دواند ، دستانم را نگاهی کردم و برای ادای تشکر کمی خم شدم و گونه های حیدر را با هزار و یک شرم بوسیدم .

 او که از رفتار من حسابی خوشش آمده بود از زمین تنم را کند و چرخی در زمین و هوا به تنم داد .

خانمی میانسال با پیراهنی بلند و گران قیمت که حسابی صورتش پر از رنگ و لعاب بود به طرفمان آمد .

با چشمایی گرد شده که خشم درونش موج میزد دستان حیدر را فشرد و به ظاهر او را در آغوش گرفت ولی در گوشش کلماتی را پچ میزد که بین آن همهمه نمیشنیدم .

از حیدر فاصله گرفت و نزدیکم شد ، نمیدانم چرا حس خوبی به او نداشتم شاید از هیاهو و مکر چشمانش میترسیدم . به نظر زنی حیله گر و مکار می آمد . آدم قضاوت گری نبودم ولی رفتارش مناسب نبود .

 در آغوش گرفتم ولی کاملا مصنوعی بودن رفتارش قابل لمس بود ، هر چه بود باید تحمل میکردم تا مردم خبر دار نشوند .

بعد از تبریک های پی در پی خانم و آقایونی که در جمع حضور داشتند حیدر دستم را گرفت و به گوشه سالن برد .

_ حوریه جان ببخشید اینقدر همه چی با عجله شد که فرصت نکردم تو رو با مامان و بابام آشنا کنم ولی همین خاتون مامانم هستش ، 

خانم خوبیه نگران نباش ولی چون منو خیلی دوست داره ممکنه کمی بهت حسودی کنه که خیلی زود بهت عادت میکنه و همه چی درست میشه . اقا سالادی یکی از ثروتمند ترین تاجر های شهر پدرمه که با دربار شاهنشاهی هم رفیق گرمابه گلستانه


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


حوریه رو دوست دارید ؟؟


پارت بعدی رو ساعت ۱۰ میزارم فداتون بشم 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
🤣🤣🤣🤣👌

داستان دوست داری؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687