2733

بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست #

برای هشتگ "بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست" 2 مورد یافت شد.

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با حسرت نالید :

_ اول من سنم کمه ! دوم چشم و ابرو های مشکی و کمند خودت و با من یکی میکنی ؟؟ 

خودتم خوب میدونی هر پسری میبینت دست و دلش میلرزه .

صدای تیر تفنگی به گوش رسید .

 آساره جیغ زنان پشت سر من پناه برد .

گوشه پیراهن را کشید و ملتمسانه نالید :

_ اجی تو روخدا بیا بگردیم .

نکنه چنگیز خان باشه ؟ دیدی دیروز چه بلایی سر داداش آوردن !؟

من که کنجکاو شده بودم دستانم را روی بینیم نهادم .

_ هیس ، ساکت اروم بیا بریم ببینم چه خبره ! 

_ هیییین ، دیونه شدی میخوای منو به کشتن بدی ؟؟

بدون توجه به یاوه گویی هایش به طرفی از کوهپایه که صدای تیراندازی می آمد حرکت کردم . 

با هر گامی که بر می‌داشتم آساره همچون بید به خود میلرزید ، نمی‌دانم چرا ترس در آن لحظات برایم بی معنا شده بود .

تنها حس کنجکاوی و جست و خیزیم در وجودم جوانه میزد .

_ اجی تو رو خدا تمومش کن ، بیا برگردیم 🙏 بابا بفهمه بیچاره میشیم .

_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر ، هیچی نمیشه . 

با قیافه ای هولناک پشت سرم راه افتاد .

از دور به نظر می‌رسید مردی سوارکار در نوک قله در حال شکار پرنده است .

پایین قله ایستادم و با قامتی راست فریاد زدم : 

_ آهای غریبه ! کیستی ؟! اینجا چه میکنی ؟؟

مرد که صدایم را به طور واضح نشنیده بود ، جواب داد :

_ اجازه بدید تا پایین بیام .

دستی به روسریم کشیدم و موهایم را مرتب کردم . 

آساره هنوز خمیده پشت سر من پنهان شده بود ، دستش را که به پیراهن آویزان کرده بود پس زدم . 

کمی بعد مرد سوارکار که نزدیک شد با هر قدم نزدیکی او گویی قلب در سینه ام می‌کوبید .

 صدای تپش های قلبم را احساس کردم ، او نیز شنید ....

 حسی متفاوت بود تا به حال همچون حالی را درک نکرده بودم .

شاید این همان حس عشقی بود که عزیز جون در داستان هایشان میگفت .

نمیدانم چه بر سر آمده بود ، که نگاهم را از او نمی‌توانستم بگیرم .

بر روی تک به تک اجزای صورتش قفل شدم ، محو شدم .

خدایا این دیگر چه حال غریبی است ؟! 

زمان را از یاد برده و دل را به او داده بودم .

 با هزار یک مکافات به خود آمدم و سر به زمین افکندم .

زیر لب نجوا زدم :

_ سلام اینجا چه می‌کنید ؟ شما کیستی !

او که همچنان به من زل زده بود گفت :

_ من از شهر برای شکار و مدتی تفریح به اینجا آمدم .

اساره که حال خیالش راحت شده بود از پناهگاهش بیرون آمد و با بلبل زبانی گفت :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست#  م♡


به نظرتون حوریه عاشق پسر سوارکار شده ؟؟

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با حسرت نالید :

_ اول من سنم کمه ! دوم چشم و ابرو های مشکی و کمند خودت و با من یکی میکنی ؟؟ 

خودتم خوب میدونی هر پسری میبینت دست و دلش میلرزه .

صدای تیر تفنگی به گوش رسید .

 آساره جیغ زنان پشت سر من پناه برد .

گوشه پیراهن را کشید و ملتمسانه نالید :

_ اجی تو روخدا بیا بگردیم .

نکنه چنگیز خان باشه ؟ دیدی دیروز چه بلایی سر داداش آوردن !؟

من که کنجکاو شده بودم دستانم را روی بینیم نهادم .

_ هیس ، ساکت اروم بیا بریم ببینم چه خبره ! 

_ هیییین ، دیونه شدی میخوای منو به کشتن بدی ؟؟

بدون توجه به یاوه گویی هایش به طرفی از کوهپایه که صدای تیراندازی می آمد حرکت کردم . 

با هر گامی که بر می‌داشتم آساره همچون بید به خود میلرزید ، نمی‌دانم چرا ترس در آن لحظات برایم بی معنا شده بود .

تنها حس کنجکاوی و جست و خیزیم در وجودم جوانه میزد .

_ اجی تو رو خدا تمومش کن ، بیا برگردیم 🙏 بابا بفهمه بیچاره میشیم .

_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر ، هیچی نمیشه . 

با قیافه ای هولناک پشت سرم راه افتاد .

از دور به نظر می‌رسید مردی سوارکار در نوک قله در حال شکار پرنده است .

پایین قله ایستادم و با قامتی راست فریاد زدم : 

_ آهای غریبه ! کیستی ؟! اینجا چه میکنی ؟؟

مرد که صدایم را به طور واضح نشنیده بود ، جواب داد :

_ اجازه بدید تا پایین بیام .

دستی به روسریم کشیدم و موهایم را مرتب کردم . 

آساره هنوز خمیده پشت سر من پنهان شده بود ، دستش را که به پیراهن آویزان کرده بود پس زدم . 

کمی بعد مرد سوارکار که نزدیک شد با هر قدم نزدیکی او گویی قلب در سینه ام می‌کوبید .

 صدای تپش های قلبم را احساس کردم ، او نیز شنید ....

 حسی متفاوت بود تا به حال همچون حالی را درک نکرده بودم .

شاید این همان حس عشقی بود که عزیز جون در داستان هایشان میگفت .

نمیدانم چه بر سر آمده بود ، که نگاهم را از او نمی‌توانستم بگیرم .

بر روی تک به تک اجزای صورتش قفل شدم ، محو شدم .

خدایا این دیگر چه حال غریبی است ؟! 

زمان را از یاد برده و دل را به او داده بودم .

 با هزار یک مکافات به خود آمدم و سر به زمین افکندم .

زیر لب نجوا زدم :

_ سلام اینجا چه می‌کنید ؟ شما کیستی !

او که همچنان به من زل زده بود گفت :

_ من از شهر برای شکار و مدتی تفریح به اینجا آمدم .

اساره که حال خیالش راحت شده بود از پناهگاهش بیرون آمد و با بلبل زبانی گفت :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست#  م♡


به نظرتون حوریه عاشق پسر سوارکار شده ؟؟

داغ ترین های تاپیک های امروز