2752
2734
عنوان

داستان واقعی❗شوهرمو جادو کرده بودند😱🤯

| مشاهده متن کامل بحث + 78483 بازدید | 597 پست

دوستای که دیشب خواندن ساعت ۲ بیانتا اون موقع به جای قبلی میرسم


{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

طولی نکشید که عمو هایم یکی پس از دیگری از اتاق خان بابا بیرون آمدند .

خان بابا با عصای چوبی اش آخرین نفر از در اتاق خارج شد .

 تماممان سلام کردیم .

اولین نفر نگاهی به گردی صورت من انداخت و گفت :

_ حوریه بابا جان بیا اینجا .

نمیدانم چرا تحمل وزن پاهایم سخت شد .

گویی به زمین با میخی چسبیده بودم ، شاید از قصد خان بابا با خبر بودم .

حرکتی از من سر نزد ، مادرم بیشگولی از کنار پهلوم گرفت و به سمت جلو هولم داد .

 با پاهای لرزان قدم برداشتم .

خون در رگام یخ بست .

 نزدیک خان بابا که رسیدم شانه هایم را بین دستانش حصار کرد و با صدای بلند اعلام کرد :

_ فردا پس فردا خان بزرگ تشریف میارن .

 بساط جشن رو برپا کنید نمیخوام چیزی کم و کسر باشه !

 مطمئنم حوریه رو به همسری انتخاب میکنه و فامیل میشیم .

تک ضربه ای به شانه هایم زد و با برقی که گوشه چشمانش می‌بارید ادامه داد :

_ بختت بلنده پدر جان تو باعث میشی فامیل خان بزرگ بشیم . 

دلم گریان بود ولی جرئت نفس کشیدن را هم نداشتم .

 میخواستم های های گریه کنم به روزگاری که نمی‌خواهمش ...

 حال با دوری از خانواده چه کنم ؟!

 تمام امیدم به خود خان بود تا بلکه من را نپسندند .

بعد از آن روز ایلدا تک به تک کار هایم را زیر چشم نظاره میکرد . مشغول پختن شیرینی و تدارکات میهمانی بودیم ‌.

سهند عجیب دمق بود ، دست و دلش به کار نمی‌رفت .

همه ما می‌دانستیم که به چه اندازه مرا دوست می‌دارد و حالا خان بزرگ تمام نقشه هایش را بر آب کرده بود .

دست و دلم می‌ترسید ، قرار بود من با این سن کم وارد عمارتی شوم که بار ها شنیده بودیم چه بلا هایی بر سر کنیز هایش آورده اند .

فقط از خدای بالای سر کمک میخواستم تا این کار عملی نشود ‌‌.

طبق معمول با آساره کوزه های آب را به دوش کشیدیم تا آنها را از سر چشمه پر کنیم .

تا با دیدن طبیعت بکر اطرافم برای دقایقی از آینده نا فرجامم جدا میشدم .

آساره تا سر چشمه یک بند تعریف کرد .

_ آجی برات کلی طلا میخرن ، میدونی چقدر پولداره !!! 

کاشکی کاشکی ! من جای تو بودم...

 تو خیلی خوش شانسی .

نفسم را با حرص بیرون فرستادم تا این ماجرا را تمام کند .

من برای رهایی از داستان ازدواج به بیرون پناه آورده بودم و حال او مرا به حال خود واگذار نمیکرد !

_ وای آساره تو تمام مدت راه رو یه نفس حرف زدی بسه ! تمومش کن . الهی نصیب تو بشه بری اونجا تا بفهمی چه خبره !! 

با حسرت نالید :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡


خوشگلا نظرتون تا اینجا درمورد رمان حوریه چیه؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با حسرت نالید :

_ اول من سنم کمه ! دوم چشم و ابرو های مشکی و کمند خودت و با من یکی میکنی ؟؟ 

خودتم خوب میدونی هر پسری میبینت دست و دلش میلرزه .

صدای تیر تفنگی به گوش رسید .

 آساره جیغ زنان پشت سر من پناه برد .

گوشه پیراهن را کشید و ملتمسانه نالید :

_ اجی تو روخدا بیا بگردیم .

نکنه چنگیز خان باشه ؟ دیدی دیروز چه بلایی سر داداش آوردن !؟

من که کنجکاو شده بودم دستانم را روی بینیم نهادم .

_ هیس ، ساکت اروم بیا بریم ببینم چه خبره ! 

_ هیییین ، دیونه شدی میخوای منو به کشتن بدی ؟؟

بدون توجه به یاوه گویی هایش به طرفی از کوهپایه که صدای تیراندازی می آمد حرکت کردم . 

با هر گامی که بر می‌داشتم آساره همچون بید به خود میلرزید ، نمی‌دانم چرا ترس در آن لحظات برایم بی معنا شده بود .

تنها حس کنجکاوی و جست و خیزیم در وجودم جوانه میزد .

_ اجی تو رو خدا تمومش کن ، بیا برگردیم 🙏 بابا بفهمه بیچاره میشیم .

_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر ، هیچی نمیشه . 

با قیافه ای هولناک پشت سرم راه افتاد .

از دور به نظر می‌رسید مردی سوارکار در نوک قله در حال شکار پرنده است .

پایین قله ایستادم و با قامتی راست فریاد زدم : 

_ آهای غریبه ! کیستی ؟! اینجا چه میکنی ؟؟

مرد که صدایم را به طور واضح نشنیده بود ، جواب داد :

_ اجازه بدید تا پایین بیام .

دستی به روسریم کشیدم و موهایم را مرتب کردم . 

آساره هنوز خمیده پشت سر من پنهان شده بود ، دستش را که به پیراهن آویزان کرده بود پس زدم . 

کمی بعد مرد سوارکار که نزدیک شد با هر قدم نزدیکی او گویی قلب در سینه ام می‌کوبید .

 صدای تپش های قلبم را احساس کردم ، او نیز شنید ....

 حسی متفاوت بود تا به حال همچون حالی را درک نکرده بودم .

شاید این همان حس عشقی بود که عزیز جون در داستان هایشان میگفت .

نمیدانم چه بر سر آمده بود ، که نگاهم را از او نمی‌توانستم بگیرم .

بر روی تک به تک اجزای صورتش قفل شدم ، محو شدم .

خدایا این دیگر چه حال غریبی است ؟! 

زمان را از یاد برده و دل را به او داده بودم .

 با هزار یک مکافات به خود آمدم و سر به زمین افکندم .

زیر لب نجوا زدم :

_ سلام اینجا چه می‌کنید ؟ شما کیستی !

او که همچنان به من زل زده بود گفت :

_ من از شهر برای شکار و مدتی تفریح به اینجا آمدم .

اساره که حال خیالش راحت شده بود از پناهگاهش بیرون آمد و با بلبل زبانی گفت :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


بدون_لایک_بخونی_راضی_نیست#  م♡


به نظرتون حوریه عاشق پسر سوارکار شده ؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزان لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ خوش اومدید ، اینجا ده ماست و ما یکی از معروف ترین ایل های این منطقه ایم .

 خوشحال میشیم چند روزی را میهمان ما باشید .🙏 

پس از شنیدن حرف آساره کمی جا خوردم . پیراهنش را از زیر کشیدم تا متوجه حرف زدنش باشد .

 اساره که خنگ تر از این حرفا بود ، مرد سوارکار زودتر گفت :

_ نگران نباشید من به پدرتون می‌گم که من از شما کمک خواستم .

لبخندی مصنوعی تحویلش دادم . 

_ نه خواهش میکنم این چه حرفیه ، بفرمایید .

جلو تر از او قدم برداشتم ، پا تند کردم از زیر چشم نگاهی به او انداختم که دوباره به سمت قله برگشت و با کیفی چرمین و اسب سفیدش پایین آمد .

اصرار بر سوار شدنمان بر اسبش داشت اما قبول نکردم .

 اساره هر چه خود را به زمین کوبید تا بتواند راضیم کند نشد و ما همچنان پیاده به سمت خانه روانه شدیم . 

تمام طول مسیر قیافه اش از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت .

 نمیدانم چرا با یادآوری لحظاتی که نگاه او میکردم تنم گر می‌گرفت و رنگ لپ هایم به سرخی میزد . 

آساره که کمی به رفتار هایم مشکوک شده بود ، زیر گوشم پچ زد :

_ نکنه دلتو برده ؟؟

لب هایم را محکم گزیدم و آرام گفتم :

_ هیس ، هیچ میفهمی چی میگی ؟؟

خجالت بکش برا چی اینو دعوت کردی ؟؟

الان من به خان بابا چی جواب بدم ؟!

با صدای بلند ادامه داد :

_ ای بابا !! مگه نشنیدی چی گفت ؟ خودش درستش میکنه .

از دست ندانم کاری هایش کلافه و عصبی بودم . نفسی پر حرص را بیرون فرستادم .

چشم غره ای به او رفتم که به گمانم حساب کار دستش آمد .

صدای خنده ی کسی از پشت سرم توجه را جلب کرد .

وقتی برگشتم همان مرد سوارکار را دیدم .

_ دختر خانم من که گفتم به پدرتون میگم جای نگرانی نیست .

صاف ایستادم و گفتم :

_ خوب نیست که آدم فاال گوش بایسته !

_ خواهر شما اینقدر بلند حرف زد که تا دو فرسخی هم صداش رو شنیدن چه برسه من !

تک سرفه ای کردم و پا تند کردم تا از او جلو بزنم ولی او نیز اسبش را با سرعت بیشتری راند .

_ حالا چرا دختر به این زیبایی اینقدر اخمو و عصبی ؟؟

اخم هایم را تا حد امان در هم کشیدم .

_ زیبایی و زشتی من به خودم مربوطه ! لطفا حد خودتون رو نگه دارید .

او که معلوم بود به غرورش بر خورده ، کلامی حرف نزد و به راهش ادامه داد .

سر چشمه که رسیدیم از نفس افتاده بودم کنار چشمه نشستم و کوزه ای را پر از اب کردم . میخواستم کوزه را به لب هایم برساند که متوجه نگاه سنگینی شدم ، سرم را بالا اوردم .

 او را دیدم که با حسرت به آب و کوزه ها می‌نگریست . 

ادب حکم نمیکرد که


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب ♥️

#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

ادب حکم نمیکرد که میهمان تشنه و گرسنه باشد . کوزه پر از آب را پایین اوردم و به سمتش بردم . 

همان طور که سرم را به زمین افکنده بودم ،

 گفتم :

_ بفرمایید .

او که از خدا خواسته بود کوزه را بر داشت و لاجرعه سر کشید .

آب خوردنش که تمام شد دستی به دور دهانش کشید تا قطره های آب پاک شود .

_ خیلی ممنونم عجب آب خوشمزه ای بود ‌.

از تعریف و تمجیدش ریز خندیدم که باعث شد چال گونه هایم خودنمایی شود .

احساس کردم گونه هایم آتیش به جانش افتاد ،

رد انگشتان سر آمیز روی گونه هایم حالم را منقلب کرد . 

لب هایم را محکم روی هم فشردم و با هراس از او فاصله گرفتم ، اساره را که کنار چشمه میخکوب شده بود صدا زدم :

_ بجنب تا بریم .

تا دم خانه دویدم و کلامی لب نزدم . 

پشت سرمان با اسبش می آمد ولی به صدا زدن هایش گوشی نسپردم .

دم در تکانی به شانه های اساره دادم .

_ شتر دیدی ندیدی !! شیر فهم شد ؟!

چند باری پی در پی سرش را تکان داد .

 نفسی گرفتم و وارد خانه شدم .

خان بابا روی تخت مخصوصش لم داده بود . بساط قلیان را به پا کرده بود با دیدن من لبخندی گشاده زد و گفت :

_ بَههه سلام دختر من .

سرم را پایین انداختم و سعی در آرام بودن داشتم .

_ سلام خان بابا ، خوب هستید الحمدالله ؟؟

_ بله که خوبم ، یه چایی بریز بیار !

_ چشم الان میارم .

خان بابا حال بعد از چند دقیقه آساره را دید که بدون حرکت وسط حیاط ایستاده است .

 با اخم های در هم کشیده به سمت او رو کرد و گفت :

_ کجا بودی تو نیم وجبی ؟؟

زودتر از اساره زبان باز کردم .

_ با من بود ، رفته بودیم آب از سر چشمه بیاریم . 

دستی به محاسنش کشید و ادامه داد .

_ صحیح ؛ پس آب ها رو کجا گذاشتید ؟!

بادبزن چوبی اش را به دست گرفت و از تخت پایین آمد .

 گیوه های سفید رنگ و بزرگش را نوک پایش انداخت ، همیشه از اباهد و قد و بالای خان بابا میترسیدم ، هر گاه نزدیکم می امد هراسی عجیب به جانم می افتاد . 

جلو تر که آمد لب باز کردم :

_ میخواستیم اب ها رو پر کنیم که رهگذری صدایمان کرد ‌.

خان بابا گوش هایش را تیز کرد و نگریست . 

_ میهمان بود ، گویی از شهر آمده ! تقاضای کمک داشت خسته و گرسنه بود که پشت سرمان آمد تا نان و آبش دهیم . جایی را بلد نیست .

_ حال کجا هست این میهمان ناخوانده ؟!

آساره هیجان زده دست هایش را به هم کوبید و گفت :

_ لباس های گران قیمت و شیکی به تن داشت ،به گمانم فرشته بخت مان است .

خان بابا که از حرف آساره بدش آمده بود ،

غرید :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما

کامنت = نفری دوتا دونه قلب ♥️

#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا خیلی کم شده چرااا ؟؟؟

_ خفه تو اتاقت سریع !!!

لب هایم را محکم روی هم فشردم و هزاران بار آساره را لعنت کردم که هیچ گاه حرف را قبل از بر زبان آوردن مزه مزه نمی‌کند !

نسنجیده سور و سوت کلمات را می‌چیند .

خان بابا نگاه پر غصبی کرد .

_ پسر اذب بود این که می‌گویی؟؟

با تته پته سرم را تکان دادم .

_ ممم..... من.. ، دقیققق به صورتش نگاه نکردم سنش را نمی‌دونم پشت در ایستاده . 

گام هایی بلندی برداشت و از من دور شد .

دعا میکردم پسرک را به بار کتک نگیرد .

 تمام این مصیبت ها زیر سر آساره چشم سفید است اگر تعارف کردنش گل نمیکرد به این حال و روز دچار نمی‌شدیم .

هنوز سر جایم ایستاده بودم که ایلدا از بالای بالکن صدایم زد :

_ حوریه اومدی عزیزکم ؟؟

لبخندی نیمه جان به رویش زدم .

_ سلام ایلدا جان خسته کار ها نباشی ، ببخشید دست تنها بودی .

_ خدا خیرت بده مادر تو که تمام کار ها رو کرده بودی . آساره کجاست ؟؟

ماجرا را برای ایلدا تعریف کردم ، البته که راز های دقایقی پیش بین من و آساره و مرد سواکار دفن ماند ‌، به خصوص جسارت بی عقلانه پسرک که حتی با فکرش تن و بدنم می لرزید .

خانواده ما آداب و رسوم خود را داشتن و به شدت تعصبی بودند .

 عمو زاده ها ام جرئت نگاه کردن به من و خواهرانم را نداشتند .

همیشه پدرم میگفت :

《 شهر حیا و شرم سرشان نمی‌شود زنان گیسوان رنگین خود را چون طناب بدون روسری بیرون می اندازن و با دامن کوتاه در خیابون آزادانه راه می‌روند . 》

 حتی برای خرید هم هیچ گاه پا به شهر نگذاشته بودم ، همیشه شهر برای ما حسرتی دیرینه بود . عقایدی متفاوت داشتن برای مثال سهند و تیلا چند کلاسی درس خواندن ولی دریغ از کلمه که به ما یاد دهند به خیال خود افسار گسیخته می‌شویم .

 آساره گه گاهی اعتراض میکرد تا بلکه راضیشان کند ولی من از بچگی یاد گرفته بود بی چون و چرا اطاعت کند و لفظی جز چشم به بزرگتر هایم نگویم .

 ایلدا همیشه با چشمانی که از قطره های اشک خیس بود میگفت :

《 حوریه خیلی مظلومه خدا حقش و حلال کنه ‌.》 

مظلوم نبودم به اندازه عالم و آدم زبان داشتم ولی نمیخواستم در روی پدر و پدر بزرگم بایستم . هر چند نتیجه ای جز کتک را هم به همراه نداشت .

کمی گذشت که مرد سواکار با خان بابا وارد شدند ، به ظاهر خیلی زود با هم رفیق گرمابه گلستان شده بودند .

سرم را پایین انداختم .

 ایلدا زودتر از من جلو رفت و خوش آمد گویی کرد ‌.

خان بابا با صدای بلند گفت :

_ آقا حیدر میهمان خاص و 


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب ♥️


#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ آقا حیدر میهمان خاص و ویژه من هستن از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براشون مهیا کنید .

زن عمو هایم تک به تک از پشت پنجره های کوچک اتاق هایشان حیدر را دید زدند .

مادر سهند که کمی فضول بود زودتر از بقیه اهالی خانه چادر رنگیش را دور کمرش بست و به حیاط آمد .

پس از سلام و احوالپرسی با خان بابا 

من و زن عمو و ایلدا به مطبخت رفتیم تا بساط ناهار را بر پا کنیم .

کاسه ها را لبا لب از ترشی پر میکردم که زن عمو تهمینه زیر گوشم خواند .

_ حوریه این پسره کیه ؟؟ خواستگار کدومتونه ؟! شانه هایم را بالا فرستادم و بی تفاوت به کارم ادامه دادم .

_ نمیدونم میهمان خان باباس ‌. 

چینی به بینی اش داد و با اِفاده ادامه داد :

_ هر چند ویرا که ناقصه آساره ام بُر و بیایی نداره خله فکر کنم برای توعه .

ایلدا که زورش آمده بود گفت :

_ اگه کمک نمیکنی تا کسی رو صدا کنم مهمون داریم به جای حسادت دست بجنبن ظهر شد .

زن عمو تهمینه اخمی کرد و از مطبخت بیرون زد .

نگاهی به ایلدا انداختم که قطره های اشکش یکی پس از دیگری از گونه هایش سر می‌خوردند .

ترشی ها را رها کردم و به سمتش رفتم ،

 در آغوش کشیدمش .

_ چی شده ایلدا دورت بگردم ؟؟ چرا گریه میکنی ؟

_ ویرا بیچاره نقل زبون امثال تهمینه شده ، دلم براش کبابه پاشو از اتاق بیرون نمیزاره تا با اینا چشم تو چشم نشه . 

با افسوس شانه های ایلدا را نوازش کردم .

_ درست میشه ، خدای ویرا هم بزرگه 🙏

ایلدا حرفی نزد و به کاراش ادامه داد .

تا ظهر مشغول پختن غذا بودیم .

 توان نفس کشیدن را هم نداشتم .

همیشه وقتی برای خان بابا میهمان می امد حیاط را با قالی های دستباف فرش می‌کردیم و سفره ی اعیانی را می انداختیم .

حیدر توی حیاط روی تخت نشسته بود ولی برعکس خان زاده هایی که همیشه میهمان بودند و لم می‌دادند خیلی منظم و صاف نشسته بود . 

سینی پر از محتوای وسایل سفره را زیر بغل زدم و به حیاط بردم .

 در حال چیدنشان بودم که احساس نگاهی سنگین مرا به خود جلب کرد . 

سرم را بالا اوردم برای اولین بار بود به طور واضح چشمانم بین تک به تک اجرای صورتش

 می چرخید .

 چشمانی عسلی رنگ که هاله ای خمار همچون دود و غبار روی آن را پوشانده بود .

 صورت چندان کشیده ای نداشت ، بینی متوسط که به صورتش می آمد و لب هایی زیبایی که زیبایی او را تکمیل کرده بود لبانی قلوه آی و شاتوت رنگ داشت .

بر خلاف پسران و مردان روستا پیراهنی سفید و آری از هر لکه و کثیفی به تن داشت 

 

" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

هنوزم نگاهم بین قد و بالایش میچرخید ،  چشمانش میخکوبم کرده بود .

 گویی در آن لحظه نفس کشیدن را هم فدای چشمانش کرده بودم . 

لبخندی مرموزی زد و دستانش را سر کمرش گذاشت .

حال در چشمانش شیطنت موج میزد .

با صدای کفش های خان بابا سر به پایین افکندم . دعا دعا میکردم جسارتم را ندیده باشد که خداروشکر دعا هایم بر آورده شد و خان بابا دوباره به سمت حیدر رفت .

 حیدر از کیف چرمینش کاغذ و قلمی را بیرون آورد . قلم را خیلی خاص بین انگشتان دستانش گرفت و شروع به نوشتن کرد .

هر چه گوش سپردم سر از حرف هایشان در نیاوردم به همین علت بی خیال شدم و دوباره به مطبخت رفتم . 

برنج را با زعفران در سینی های بزرگ ریختم . خلال بادام و پسته ها را روی آن چیدم و پارچ پر از دوغ را به دست اساره دادم .

دنده کباب ها را هم سهند آورد و جلوی در مطبخت رها کرد .

سفره که تکمیل شد ، نگاهی انداختم دلم برای این همه غذای رنگین غنج رفت .

سفره ای پر زرق و برق بود که باز دست پرورده کسی جز حوریه نبود .

 به خود می بالیدم که همچین کد بانویی بودم البته که تمامش بخاطر وجود ایلدای عزیز تر از جانم بود .

خان بابا بادی زیر گلوش انداخت و با غرور گفت :

_ بفرمایید اقا حیدر .

حیدر کاغذ و قلمش را در کیف نهاد و به سمت سفره آمد ، چشمانش برقی زد و با نگاهی پر از خواهش گفت :

_ خیلی زحمت دادم شرمنده .

سهند مثل همیشه تخس و بی ادبانه گفت :

_ هیچ وقت همچین سفره ای رو ندیده بودی نه ؟ حالا بفرما تا یخ نکرده .

خان بابا که از حرفش بدش آمده بود خط و نشانی از دور کشید و به او اشاره زد تا از سر سفره بلند شود .

سهند غرغرکنان از جا بلند شد و به پشت بام رفت . 

با صدای بسم الله خان بابا تمام اهل خانه یکی پس از دیگری وارد حیاط شدند و دور سفره را پر کردند .

 خیالم از همه که راحت شد در کنج سفره انتهای حیاط نشستم .

 خان بابا چشم چرخاند می‌دانستم دنبال من است تا بالاخره بین نوه و عروس ها پیدایم کرد .

حال نگاهش را به سمت تنظیم کرد و گفت :

_ حوریه بابا جان قربون اون قد و بالات بشم که خونه ام بدون تو صفا نداره ، دستت طلا گل کاشتی .

لبخندی ملیح روی لب هایم جا خوش کرد ، چال گونه هایم خودنمایی کرد .

 در پی نگاه تک به تک اهل خانه حیدر ریز نگاهی به من انداخت که زیر نگاه هایش ذوب شدم .

آب از دستانم چکید ، لبم را گزیدم و در خود مچاله شدم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

خدایا این دیگر چه احوالاتی بود که به سراغم آمده بود ؟! 

مگر جنس نگاه های او با دیگران چه تفاوتی داشت که قلب من در سینه می‌کوبید و آرام و قرار نمی‌گرفت !!!؟

 به کل قضیه خان را از یاد برده بودیم .

 چند روزی به همین روال گذشت .

 حیدر غروب هوای سوارکاری به سرش میزد که اجازه مرا از خان بابا می‌گرفت و خان بابا چیزی نمی‌گفت ، در کمال ناباوری هر روز تا نوک قله مسابقه می‌دادیم به جرئت میتوانم بگویم که تنها کسی بود که می‌توانست از من جلو بزند .

همیشه بازنده ی این نبر کسی جز من نبود .

 تمام روز کار هایم را با دور تند انجام می‌دادم تا غروب آفتاب با یکدیگر نوک قله باشیم و سرتا پایم را میهمان نگاهی پر عشق کند .

تمام طول مسیر را هیچ کداممان حرف نمیزدیم ولی امروز او برایم تعریف کرد ولی همچنان من حرفی نزدم .

او می‌گفت و من گوش جان مسپردم .

 با صدایی دو رگه صدایم کرد ، برای اولین بار بی پسوند و راحت گفت :

_ حوریه .

نمی‌دانستم باید چه عکس العملی از خود نشان دهم .

 گیج و مبهوت سرم را بالا اوردم .

_ شهر همه چی فرق میکنه .

 خبری از این همه کار و زحمت بی فایده نیست . میتونی درس بخونی و پیشرفت کنی و من مانعت نمیشم ؛ من خودم مدیر مدرسه ام و پدرم حجره فرش فروشی داره .

 مادرم توی خونه چند هزار متری ما تنهاعه و منتظر عروسشه میای و خانم خونه ما میشی . روی تخم چشمامون میزاریمت .

 درستم کمک میکنم بخونی تا برای خودت یه خانم دکتر چیره دست بشی فقط تو لب تر کن مطمئنم که خان بابا ام خیلی زود قبول میکنه . فقط باید اولش از تو خیالم راحت بشه .

باورم نمیشد حیدر با این قیافه و جایگاهش از منه بیسواد به قولی روستایی خواستگاری کرده باشه !

 خدایا دعا های هر شبم چه زود بر آورده شد .

من راضی باشم من که جانم خیلی وقت بود برا او می تپید ، لکن از عواقب بعدش میترسیدم 

 از حسودی های گاه و بی گاه سهند از فتنه گری های زن عمو تهمینه و حرف های عمه میمنت که پشت سرم گفته بود و من می‌شنیدم ولی دم نمیزدم .

 دلم میخواست از اینجا بروم .

 هر چند دلتنگ روزگار کودکیم میشدم ولی کاش با حیدر بروم که نصیب خان نشوم و زیر دست و پای زنان خان نیوفتم .

 کاش روزگار با من یکرنگ شود ، به وقف مرادم پیش رود .

یعنی حیدر جواب خوبی هایم بود ؟

حیدر که از سکوتم ترس برش داشته بود با چشمانی حیران دوباره صدایم زد .

 این بار تفاوتی بین تُن صدایش داشت گویی میلرزید . 


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡


نظرتون راجب عشق حیدر و حوریه چیه ؟؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
واااا این چه کاریه همون قبلی رو ادامه بده خب چرا ما باید از اول بخونیم؟ یه کم احترام به شعور مخاط ...

گلم ساعت ۲ شب بیا 

تند تند می‌زارم

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

حق داشت رفتار هایی که از تیلا و عمو زاده هایم داده بود ترس به جانش انداخته بود . آنها در دوران جوانی به سر می‌بردند و به وحشیانه ترین شکل ممکن رفتار میکردند خان بابا نیز برای محافظت از اسم و رسمش جلوی آنها را نمی‌گرفت .

سرم را بالا آوردم و آرام لب زدم :

_ من حرفی ندارم .

نمیدانی گفتن همین جمله کوچیک برای من به چه اندازه سخت بود . حیا و شرم اجازه شکافتن دلم را نداد .

حیدر کمی دمق شد ، طولی نکشید که از اسبش پیاده شد . با هر قدمی که به من نزدیک میشد ترس به تک تک سلول هایم پناه می آورد .

دستانم را در دستان بزرگ و مردانه اش قفل کرد . با یه حرکت مرا از سر اسب پایین آورد .

زور او زیاد بود و من حریف نشدم ،شانه هایم لرزید . 

کم کم فاصله بین مان را پر کرد و هوای نفس های من با او یکی شد ، در آغوش جا گرفتم .

 گویی من از قدیم برای او و او برای من بود .♡

حس لمس های دستان و گرمای وجود مردی غریبه آتیش به جانم انداخته بود .

هلهله آسمان زود تر از من و حیدر دست به کار شد و اشک های شوق بی امانش را بر سرمان فرو ریخت ابر ها دست به دست دیگری دادن و پای کوبیدند .

فال قهوه ی تلخم با کام و یاد تو شیرین شد . 

کاش که برایم باشی و عروس صنوبر های دشت عاشقی شوم .

رخت و لباس سفید کوهپایه های بکر را بر تن کنم و با اسب سپیدت راهی سرنوشت بی امان شویم . 

بگو که دلت با هاله ی چشمانم بُر خورده .

الا ایها الساقی ! تو نیز چون من مست بی میکده ای ؟!

عشقت در جانم هر روز ریشه می‌زند ،

 داشتنت تنها آرزوی محال این دخترک است .

 بگو که هستی !

 بگو که تو مرا میخواهی ‌‌.

 من به زبان بسته بسنده کرده ام تو طوطی پر سخن دلم شو ....

سوسوی تاریکی اَبروان کوه را مشکی رنگ کرده بود که باز گشتیم ‌.

 بین راه با اینکه مسافت زیادی از روستا را دور شده بودیم سهند را دیدم ، نگاه پر اخمی تحویلم داد و بدون سلام از کنارمان گذشت .

دلشوره امانم را برید ، نکند ما را تعقیب میکرده و ماجرای من و حیدر را فهمیده باشد ؟!

در آن واحد آنقدر ترس به جانم رخنه کرد که تمام لذت و خوشی های چندی پیش را از یاد بردم . حیدر که رنگ پریده و حال آشفته مرا دید اسبش را با سرعت کمتری راند و با هل و والا پرسید :

_ چی شده ؟؟ حالت بده ! از دست من ناراحتی ؟ 

سرم را به بالا و پایین تکان دادم و لبانم لرزید .

حیدر دوباره با شتاب پی جو شد :

_ میگم چی شده اخه چرا یهو همچین شدی ؟

لب لب وار گفتم :

_ سس......سسهند بود .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه ♥️

#بدون_لایک_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

من وقتی داستان مینویسم ساعت ها وقتم رو میزارم وقتی کامنت نمیزارید دلم میشکنه لطفا حمایت کنید 🙏

گویی منظورم را نفهمیده بود یا شاید نمی‌خواست بفهمد .

_ مگه اشکالی داره ؟ ما هر روز از خود خان بابا اجازه میگیریم .

تلخندی زدم و این بار کمی آروم تر لب زدم .

_ من از بچگی با سهند بزرگ شدم میشناسمش حسوده ، منظورم اینه نکنه حرفامون رو شنیده باشه ؟

قهقه ای زد که ابرو هایم بالا پرید .

_ ای حوریه امان از تو من خودم امشب یا فردا به خان بابا میگم بعدم تمام روستا خبر میشن عیال منی این که ترس نداره خانوم خوشگلم .

لپ هایم گل انداختم و صورتم سرخ شد .

محبت های ریز و درشت حیدر قلبم را به پای کوبی وادار میکرد .

_ خب حالا نمیخواد خجالت بکشی ما قراره زن و شوهر بشیم . ببینمت !

سرم را در بین روسریم پوشاندم .

اسبش را نزدیک آورد و با دستش روسریم را کنار زد .

ریز خندیدم .

سرعت اسبم را زیاد کردم و افسارش را به دست گرفتم ، با خنده از حیدر و اسبش دور شدم او نیز با سرعت از پشت تاخت .

آن شب حال دلم عجیب خوب بود .

هوش و حواسم را هم کم و بیش کنار حیدر جا گذاشته بودم .

نعلبکی ها را در سینی چیدم ، سماور ذغالی کنار آشپزخانه در حال جوش آمدن بود .

چایی که دم آمد استکان ها را لبا لب از چای پر کردم .

قندان را هم به دست گرفتم و به سمت حیاط رفتم ‌.

 تمام مردان در حیاط نشسته بودند ،

 و زنانمان در گوشه حیاط کز کرده بودند و گاهی صدای پچ زدن هایشان به گوش می‌رسید .

اولین نفر از حیدر که میهمان بود شروع کردم و جلوی او خم شدم ، حیدر نگاهی کوتاه به من انداخت و چایش را برداشت .

 سرم را به زمین انداخته بودم بعد از او به عمویم رسیدم .

خان بابا گفت :

_ حیدر جان یه دختر خوب برات سراغ دارم .

گوش تیز کردم تا ادامه ماجرا را بفهمم .

حسی خوب ته دلم را قلقلک داد نکند آن دخترک من باشم ؟!

_ ویرا دختر بزرگه ی آراز هستش اونم مثل حوریه زبر و زرنگه ، زوج خوبی میشین .

تک به تک کلماتش در الانک کوچک ذهنم هزار و یک بار چرخید کم مانده بود پس بیوفتم .

تمام ذوقم به یکباره کور شد .

خدایا حیدر شوهر خواهرم شود !؟

آخر این چه عذاب درد آلودی است !

کسی که از خودم بیشتر دوسش میدارم را بخواهم تا آخر عمر چون برادر ببینم ؟!

 با صدای اخ و اوخ گفتن های عمو اُلمان به خود آمدم .

 در پی نگاه به حیدر و خان بابا چای ها را بر سر او ریخته بودم ، خجالت زده سرم را شرمسارانه به پایین افکندم و با صدایی ملیح گفتم :


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب رو حتما بزارید 


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

برای ادامه داستان حتما به حمایت های شما نیاز دارم ♥️

_ شرمنده عمو جان خدا مرگم دهد .

عمو اُلمان چیزی نگفت و به طرف خانه شان رفت .

خان بابا شوک زده به من نگاهی انداخت ، 

همچین خرابکاری از من بعید بود تا به حال پیش نیامده بود ‌.

سهند برای در اوردن حرص من بلند بلند خندید .

_ عیب نداره ، حالا چرا عزا گرفتی شد ؟ 

دیگه بیخیال .

خان بابا زودتر از من جواب داد :

_ اول تو پاشو خودت و جمع کن تا بعد پسره ی پرو دیلاق هیچ خاصیتی نداری .

تیلا که موقعیت را خوب دید سریع تا به قولی تنور داغ بود نان را چسباند .

_ پس اقا حیدر مبارکه ، قراره دوماد ما بشی .

حیدر که حرفی نمی‌توانست بزند بُق کرد و در لاک خود فرو رفت .

خان بابا که حیدر را ساکت دید گفت :

_ حالا بزار باباجان ویرا و اقا حیدر همو ببینن بعد نظر میدن . الان دیر وقته ورخیزید تا بخوابیم . 

میخواستم فریاد بزنم تو رو به تمام مقدسات نروید .....

 امشب قرار بود حیدر مرا خواستگاری کند 

نروید که فرشته بختم چه زود به خواب فرو رفت .

آن شب سخت گذشت ، آنقدر سخت که آتیش آبه تمام جان و تنم آویخته بود .

تا فردا صبح با طلوع خورشید صدای پچ زدن های ایلدا و عزیز جون به گوش می‌رسید که از خواب بیدار شدم .

پیچ و قوسی به تنم دادم و از جا بلند شدم ،

آیینه را آورده بودند و در حال بافتن موهای ویرا بودند .

پیراهن بلند گلبهی رنگی را به تنش کرده بودند ویرا معمولا لام تا کام حرف نمیزد بدون کلامی نشسته بود من این مراسم را میشناختم که 

 دختر را رخت و لباس نو تن می‌کردند تا دل داماد را به دست آورد .

ته ته دلم میلرزید مبادا حیدر خوشش بیاد و پا پس بکشد .

خداوندا به دادم برس مبادا ، دستایم را ول کنی .

بدون هیچ حرفی دمق و پریشان از اتاق بیرون زدم .

 ایلدا هر چه صدایم کرد خودم را به نشنیده زدم . دم اتاق با شتاب به حیدر برخورد کردم مات و مبهوت نگاهش شدم .

 چند ثانیه با عجز چشم از او برنداشتم . میخواست چیزی بگویم که با صدای تیلا تندی از او فاصله گرفتم و به سمت مطبخت رفتم .

چایی را دم کردم و طبق معمول کار ها را انجام دادم ولی ذره ای روزنه امید در وجودم نبود . صدای در خانه می آمد که عمه میمنت با دخترانش وارد شدند .

 پیراهنم را تکانم و لب هایم را گزیدم نفسی عمیق کشیدم تا بلکه جلوی اهل خانواده بتوانم خودم را حفظ کنم .


" لطفا " 

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دوتا دونه قلب فراموش نشه♥️


دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

تا عمه را دیدم با ته مانده جانم لبخندی به رویشان پاشیدم .

عمه میمنت که همیشه زبون برنده ای داشت گفت :

_ سلام حوریه چرا رنگت پریده نکنه عاشق شدی ؟؟

تلخندی زدم و گفتم :

_ بفرمایید عمه جان ما هنوز صبحانه نخوردیم خوش موقع اومدید .

عمه چینی به بینی اش داد و روبوسی کرد .

هیوا دختر بزرگه عمه میمنت که رفیق گرمابه و گلستان من بود چشمکی ریز زد و بعد از رفتن عمه توی اغوشش کشیدم .

مرا از خودش جدا کرد و با ذوق گفت :

_ خواستگار برای تو اومده ؟

آهی کشیدم و نا امید گفتم :

_ نه برای ویراعه .

_ جدی ؟؟ چقدر خوب ، حالا چرا ناراحتی ؟! 

نمی‌دانستم به او میتوانم اعتماد کنم یا نه !

 بین گفتن و نگفتن مانده بودم ولی باز احتیاط را شرط عقل دانستم و لب باز نکردم .

لبخندی زورکی تحویلش دادم :

_ هیچی عالیم فقط یکم سرم درد میکنه دیشب اصلا خوابم نبرد .

دستش را کشیدم و سعی کردم بحث را عوض کنم .

^ بیا بریم صبحانه رو آماده کنیم .

او که معلوم بود باور نکرده چپ چپ نگاهم کرد و پشت سرم راه افتاد .

نان های داغ از تنور در آمده عزیزجون دلم را قلقلک داد ، عطر خوش نان ها را به مشامم کشیدم و برای لحظاتی فارغ شدم .

 ناخوادگاه از پشت پنجره چهل تیکه مطبخت نگاهم به حیاط افتاد .

حیدر را دیدم که آشفته دور خودش میچرخید .

دلم برایش لک زد ، میخواستم الان به سمتش بروم و کنارش بشینم تا آرامش کنم تا حالش را خوب کنم ولی چه کنم چه عاجز ترین بودم .

با بی حوصلگی سفره صبحانه را آماده کردم . حیدر را زیر چشم در نظر داشتم که چای را هم به زور خورد و سریع از جایش بلند شد ‌.

خان بابا که از رفتار های حیدر کمی به ماجرا پی برده بود ، با لبخند گفت :

_ اقا حیدر قابل نتونستید ؟؟

حیدر کلافه دستی به ته ريشش کشید و جواب داد :

_ خان بابا چند لحظه کارتون داشتم .

برای دقایقی جو سکوت خاصی به خود گرفت . همه لب بستیم و به حیدر خیره شدیم همه مان موضوع را کم و بیش فهمیدم ولی به روی خود نیاوردیم .

 ویرا را دیدم که شانه هایش لرزید گویی خورد شد .

دلم برای خواهرکم نیز میسوخت که این بار من به بختش لگد زده بودم ، عذاب وجدان بیخ گلویم بود ‌.

ویرا کم مانده بود تا اشک هایش سرازیر شود .

 زن عمو تهمینه با اشتها لقمه کره مربایش را پر کرد و لبخندی خبیثانه زد ، 

ایلدا که کفری شده بود بلند گفت :

_ چیه ؟؟ چتونه ؟! صبحانه تون رو بخورید .

لبم را گزیدم تا ایلدا ساکت شود اما دلش کباب بود میخواست خودش را تخلیه کند .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری دونه قلب فراموش نشه ♥️


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687