2777
2789
عنوان

داستان زندگی

7320 بازدید | 164 پست

سلام بچه ها می خوام داستان زندگی و رابطه عجیب یکی از دوستام رو براتون تعریف کنم...


ازش اجازه گرفتم که اینجا بگم... 

یه سری چیزای کوچیک رو تغییر میدم که شناخته نشه اما واقعیت موضوع همونه....


داستان طولانیه و خیلی تلخه اگه ناراحت می شین نخونین... صبور باشین تا بخش بخش بذارم...طولش نمی دم

نظراتتون رو هم بنویسین حتما سر فرصت میخونم و جواب میدم.

چون نویسندگی رو دوست دارم اگه نظرتون رو در مورد شکل داستانی هم بگین خوبه

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

بایه صلوات آمین بگو خواهرگلم.خدایا هرکی چشمش به این امضا افتاد همون لحظه دلشو شاد کن.اگه دختره یه بخت خوب نصیبش کن.اگه منتظره دامنشو سبز کن.اگه غصه داره خدایا به بزرگیت قسمت میدم ارامشی از جنس خودت نصیبش کن.اگه مستاجره صاحب خونش کن.اگه با شوهرش مشکل داره دلشونو به هم رضا کن.خدایا خیلی از دوستام ناراحتی هایی دارن که نمیتونن بیان کنن اونا فقط تورو دارن جوری به خودت نزدیکشون کن که ناراحتیشونو فراموش کنن.اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.

دوستم سحر تو یه خانواده پرجمعیت و پرمشکل به دنیا اومد. از نظر ظاهری خوشگل بود و از بچگی به مهربونی بین همه معروف بود. دختری بود مظلوم و کم حرف و خجالتی اما با جربزه و سختکوش. به شدت باهوش و از نظر درسی خیلی موفق بود و واقعا هم دختر پرتلاشی بود و با وجود سختی هایی که توی زندگیشون داشتن همیشه دنبال این بود که هنر و مهارتهای جدید یاد بگیره و مستقل باشه. خیلی زود تونست راهش رو از خانوادش جدا کنه به نوعی ازشون متمایز شده بود. خواهرای دیگش هیچ کدوم از نظر تحصیلی موفق نبودن و دوتاشون ازدواج شکست خورده تو کارنامشون داشتن. خانواده سحر وجهه اجتماعی مطلوبی هم نداشتن و پدرش و برادراش درگیر اعتیاد و بیکاری بودن. مادرش هم زن خیلی ساده و بی دست و پایی بود که اصلا تو اجتماع نبود و اینطور که به نظر میومد افسردگی داشت. خلاصه که سحر توی اون شرایط و اون خونه مثل گل نیلوفری بود که توی مرداب رشد می کرد.

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من

عنوانت جنجالی نبود

پربازدید نمیشه😎😂

دوست عزیزی که وقتی تو بحث با من کم میاری میری سراغ چک کردن تاپیک هام و سنم....                                        ‌   با این رفتارت در چشمم احمقی بیش نیستی!پس یا ریپلای نکن،یا وقتی ریپلای میکنی فقط و فقط راجع به اون موضوع صحبت کن.چون تاپیک های من به تو مربوط نیست 😚😄    دوست گرامی!  خداروشکر ‌من نام کاربری ها یادم نمیمونه .اگر تو یه تاپیک باهات بحث کردم،بدون دشمنت نیستم.ما دوتا آدمیم با دوتا تفکر جدا از هم! طبیعیه که عین هم فکر نکنیم.  و اون تفکر تا توهین به اعتقادات و باور کسی نباشه،محترمه😇پس اگر بعد از بحث با من،دیدی تو یه تاپیک دیگه باهات گرم گرفتم،تعجب نکن.چون نمیشناسمت و فقط یا باهات موافقم یا مخالف😆اگر جوابی از سوی من دریافت نکردین بدونین قطع امید کردم ازتون🥱🙏قابل توجه برخی دوستان گله مند : لینک پیام ناشناس مثل اینه که یه دسته شمشیر بذارید جلو یه عده ،پشتتون رو بکنید بهشون و توقع داشته باشید براتون باهاش میوه پوست بگیرن!

همونطور که گفتم سحر درسش خیلی خوب بود مدرسه نمونه دولتی قبول شده بود و معلما و مسوولای مدرسه هم حسابی هواش رو داشتن و باهاش رابطه خوبی داشتن. این بود که از همون سالای دبیرستان شروع کرد به تدریس خصوصی به بچه های راهنمایی و موقع امتحانا یه پول مختصری درمی اورد و خودش هم تو آزمونا و مسابقه های مختلف شرکت می کرد و همیشه سرامد بود. به جز درس هم زبانش خیلی خوب بود و هم خوشنویسی و نقاشی بلد بود و تابستونا هم توی کلاسای مسجد می رفت به بچه ها تدریس می کرد. تصمیم داشت حتما دانشگاه دولتی قبول شه با وجود اینکه هیچکس توی خانوادش دانشگاه نرفته بود. سحر فامیلایی داشت که وضعشون خوب بود و حمایتش می کردن و سحر انگار بیشتر شبیه اونا بود اما تو خانواده درجه یک واقعا مشکل داشت.

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من
عنوانت جنجالی نبود پربازدید نمیشه😎😂

اگه پر بازدید دوست داری اینجا نمون. 

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من
وقتی که کامل شد ریپلای کن بیام بخونم

زود زود دارم میذارم میتونی بمونی بخونی عزیزم

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من

داستان غم انگیز زندگی سحر از وقتی شروع شد که با پسری به اسم سعید آشنا شد. البته شاید از اول به نظر می اومد که این شروع خوشی های سحر و پایان سختیاش باشه. تابستون بعد از کنکور سحر توی یه آموزشگاه زبان به بچه های خردسال درس میداد. خواهرزاده ی سعید یکی از شاگردای سحر بود و یه روز که سعید اومده بود دنبال خواهرزادش سحر رو دید و در نگاه اول عاشقش شد. سعید که بعد از گرفتن لیسانسش رفته بود سربازی و تازه خدمتش تموم شده بود هنوز صورتش آفتاب سوخته بود و موهاش کوتاه اما چهره مهربون و صاف و ساده ای داشت و لبخند خجولانه اش هم دل سحر رو برد. این دیگه شده بود عادت سعید که هر روز به بهانه ای بیاد دنبال خواهرزادش و اونجا با سحر سلام علیک کنه و جمله های ساده ای با هم رد و بدل کنن. با خواهرزاده ش هم زیاد در مورد سحر حرف می زد و بعضی وقتا با شیطنت حرفایی یادش میداد که بره به سحر بگه. سحر حس می کرد سعید هم مثل خودش خجالتی باشه و معصومیت خاصی تو شخصیتش احساس می کرد. با وجود این دختر باحیایی بود و نمی خواست توی محل کارش آبروریزی درست کنه بنابراین خیلی رسمی اما خوشرو با سعید برخورد می کرد مثل برخوردی که با بقیه مراجعین اونجا داشت اما توی دلش توجه این پسر رو احساس کرده بود و بدش نیومده بود.

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من

روزای آخر اون ترم کلاس زبان سعید دلش رو به دریا زد و به خواهرزادش گفت که از سحر بخواد شمارش رو توی کتابش بنویسه چون بعد از تموم شدن ترم دنبال معلم خصوصی زبان می گردن. سحر کلک سعید رو فهمید اما چون خودش هم مشتاق بود شماره ش رو نوشت و همون شب پیام بازیهاشون شروع شد. خیلی حرف برای زدن به همدیگه داشتن. سعید حسابی عاشق سحر شده بود و سحر هم از اینکه یکی از خودش خوشش اومده بود و مثل بقیه ی پسرای محله شون به خاطر خانوادش نگاه از بالا به پایین بهش نداشت خوشحال بود. شبها تا صبح با هم حرف می زدن یا چت می کردن و صبحها هم به محض بیدار شدن به هم خبر میدادن و رشته صحبت رو از سر می گرفتن. تا مدتها ارتباطشون با هم فقط در همین حد بود اما صمیمیت خاصی بینشون شکل گرفته بود. سحر هدفای بزرگی برای دانشگاه و مستقل شدن داشت برای همین اصلا تو حال و هوای ازدواج و رابطه جدی نبود مخصوصا که تجربه بد خواهراش رو دیده بود، اما اعتمادی که سعید تو دلش کاشته بود باعث شده بود مثل یه دوست نزدیک و صمیمی ببیندش که میتونه جلوی اون خود واقعیش باشه و استرس نداشته باشه. حرفاشون ساده و صمیمی بود و رنگ و بوی مسایل جنسی توش نبود. با وجود سختی های خونه سحر کم کم سر درد دلش باز شد و از مشکلاتش با سعید درد دل کرد و سعید هم همدلی خوبی نشون میداد و خودش رو بیشتر تو دل این دختر رنجدیده جا می کرد. علاوه بر اون خیلی مشتاق بود که به سحر کمک کنه و به خاطر اینکه مسوولییتهای سحر زیاد بود و سنش کم سعی می کرد راه و رسم کارای اداری و بانکی رو یادش بده یا تو مسایل و مشکلات کامپیوتری و انتخاب رشته و دانشگاه و اینجور چیزا که سحر مرجعی براشون نداشت کمک حالش باشه.

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من

بچه ها اگه می خونین هر بخش رو لایک کنین که بعدی رو بذارم اگه کسی نیس بیخودی نمونم چون خیلی طولانیه

اگه به رمان علاقمندی تاپیکی که داستان سرنوشت دوستم رو نوشتم بخون و برام نظر بذار مرسی: داستان سرنوشت تلخ و رابطه عجیب دوست من
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792