سلام
اقا ی خواستگار اومده بود برام من از قبل ی دفترچه حاضر کرده بودم گذاشته بودم روی تختم جلوی تخت هم با فاصله ی ی متری یدونه صندلی گذاشته بودم ک اگه خواستیم بیایم اتاق بحرفیم اماده باشه😎😎
خلاصه وسط خواستگاری بابای من داشت از خاطراتش حرف میزد و اینکه وقتی تو سپاه بوده چقد اذیت شده یهو قاطی کرد گفت همه ی سپاهیا بی شرفن بیشرفا سپاهیا . 🤨
یهو بابای پسره گفت من سرهنگ تمام سپاه هستم🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂
از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم. ب بهانه ی شیرینی رفتم تو اشپزخونه مامانمم اومد
شیر ابو باز کرده بودیم ک صدای خنده مون نره بیرون🤣🤣🤣
د بخند انقد خندیده بودیم ک اشکمون در اومد.
خلاصه قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیم این پسره هم عین گوسفند سرشو انداخت پایین رفت نشست رو دفترچه های من
منم هول شدم گفتم ببخشید چیز من زیر چیز شماس🤦♂🤦♂😰😰😱
خدا رو شکر ک ازدواج نکردیم😂