فردا منم که میان شلوغی این زندگی
میان سردردی ناتمام
میان سردرگمی ای بی انتها
میان سوال های بی جواب
تو را
یاد می کنم
و عطر آرامش بخش پیرهنت
انگار
در فضا پر می شود
تا مرا غرق کند...
و با خود به دور دست ها ببرد
به راستی
چرا دیگر در آغوشم نکشیدی؟
تا آن عطر بیشتر و واقعی تر در ذهنم حک شود؟
گاهی خیالات جواب گو نیستند!
و چرا...
چرا من دیر فهمیدم
که دوستت دارم؟!
آن گاه که رفته بودی...
فقط کاش بدانی
حسرتی است که شب ها
در آغوشم می کشد
و مرا ذره ذره، نابود خواهد کرد...
امیلی#
بداهه#