یه ماجرایی خوندم خودم خیلی ترسیدم،طرف میگفت من زیاد میرفتم شکار،یه روز با بچها رفتیم شکار،یه پرندرو زدم همون لحظه که زدمش یه صدای ناله و گریه ای بلند شد،من اولش تعجب کردم ولی اهمیت ندادم،رفتم جلو ببینم چی شکار کردم خلاصه رفتهو رفته انگار پیداش نمیکرده جلوتر یه پیرزنرو میبینه میگه خانوم شما اینجا چیکار میکنی؟پیرزنه میگه والا از اقوامم دور افتادم،انگار عشایر بودن،اینم دلش میسوزه میگه بیا من میرسونمت اینا باهم راه میفتن میرن،وسطای راه زنه شروع میکنه نالهزو گریه،طرف میپرسه چیشده مادر اونم میگه بچم،امروز بچم از دستم رفت تو کشتیش یهو چهرش تغییر میکنه یه حالت دیگه میشه طرف میفهمه با چی طرفه میگه بهش شانس اوردی ما مسلمونیم ولی برا مجازات بایدیه چیزی ازت بگیرم،انگار طرفو ناقص کرده اینم دراز ب دراز همونجا افتاده تا پیداش کردن