یه پیرزن پیرمرده بودنشب انگار میرن سر زمین،چادر میزنن اقاهه یه کار براش پیش میاد میره دنبال کارش،غذاشون رو چراغ بوده،پیرزنه میگفت دیدم دو نفر که قدو هیکلشون به ادمیزاد نمیخورد اومدن قابلمه غذارو سر کشیدن بعدباز بالا اوردن همرو تو ظرف،بعدیکیشون گفته پیرمرد و پیرزن بیچارهامشب اینو بخورن میمیرن،اون یکی گفته به درک بزار بمیرن،اینم با ترس پاشده غذارو ریخته دور
خواهرم تازه زایمان کرده بود تو روزای آخر بارداری آبله مرغون گرفت برای همین نوزادش 8 روز بستری کردن مادرم پیش بچه میموند بیمارستان خواهرم خونه بود یه اتاق بزرگ آخر حیاط داشتیم وسایل بچشو اونجا گذاشته بود نصف شب که هممون خواب بودیم تنها رفته بود اونجا لباس بچشو بیاره بو کنه تا خوابش ببره یه درخت بزرگ توت هم کنار اتاق بود برگشتنی که میومده یکی بهش میگه ناراحت نباش بچت خوب میشه فکر کرده داداشم بوده میاد داخل میبینه داداشم داخل خوابه فشارش میاد پایین میفته روی داداشم ما هم بیدار شدیم آبقند که خورد به یه گوشه خیره شد تا صبح حالش که بهتر شد برامون تعریف کرد
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
