یه پیرزن پیرمرده بودنشب انگار میرن سر زمین،چادر میزنن اقاهه یه کار براش پیش میاد میره دنبال کارش،غذاشون رو چراغ بوده،پیرزنه میگفت دیدم دو نفر که قدو هیکلشون به ادمیزاد نمیخورد اومدن قابلمه غذارو سر کشیدن بعدباز بالا اوردن همرو تو ظرف،بعدیکیشون گفته پیرمرد و پیرزن بیچارهامشب اینو بخورن میمیرن،اون یکی گفته به درک بزار بمیرن،اینم با ترس پاشده غذارو ریخته دور