سلام دوستان شبتون بخیر
قصه از اینجا شروع شد که من سر یه شکست عشقی حالم خیلی بد بود رفتیم با مامانم پیش یه دعانویس
کلی هزینه کردیم و بی نتیجه شد بعد یه مدت به رفتارای مامانم شک کردم بعد دیدم این دعانویسه به مامانم پیام میده خلاصه کلی دعوا و کش مکش با مامانم داشتم که گفت غلط کردم به پات میفتم به کسی چیزی نگو ولی بعد چندین بارم باز دیدم به مرده التماس میکنه که باهاش باشه به هر بهونه ای هرروز سیم کارت میخرید و مچشو میگرفتم تااینکه یه مدتیه بازم بهش شک دارم چون چندتا پیام دوباره دیدم و ردشو زدم مرد بوده و امشبم دیدم که صدای تق و توق از پذیرایی میاد یکم صبر کردم بعد رفتم به بهونه آب خوردن آشپزخونه دیدم بوی کاغذ سوخته میاد رفتم گوشیمو آوردم چراغ قوه شو روشن کردم دیدم عود روشنه روسری مامانم تو آشپزخونه ست
شک کردم که کجا میتونه رفته باشه این موقع شب!!!
صداش کردم تو اتاق میگه نمیدونم جن میبینم و اینا رفتم پیش دعانویس گفته فلان آیه رو بخون شبام تو تاریکی عود روشن کن بخدا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست!!
منم عروس شهر غربتم میرم اونجا فکرم درگیره مامانم چیکار میکنه بیرون که میره میگم یعنی با کیه چیکار میکنه کجا میره
دلم به حال بابام میسوزه یه کارگره ساختمونیه انقدر بهش اعتماد داره که چی!
شما میگید چیکار کنم!؟