مادربزرگ خدابیامرزم در اوج پیری بود و عجز و تمام بچه هاش ترکش کردا بود ی چشمش خون و دلش زخمممم😧میرفتم هفته ای یبار حموم میبردم خونشو تمیز میکردم زمین گیر بود ولیییییی خ خ با سلیقه بود کیف میکرد بهش کار میکردم دعا میکرد جانم رو تمیز کردی خانه ام رو تمیز کردی خدا بهت کمک کنه پسرتو شوهرتد حفظ کنه
ی هفته ب فوتش مومده بود رفتم بردمش حموم اونجاش پررر از مو بود خ خ ببخشید رفتم اصلاح کردم انقدر خوشحال بوددد خونشم تمیز کردم اومدم شبش خاب پدربزرگ رو دیدم ک کنارهم نشستن و داره با ذوق میگه نوه ام اومد تزم کرد اونم خندید گفت میدونه میخام بیام دنبالت
ی هفنه بعد فوت شد
همیشه هرروز تو خابم هست منو برد اون دنیا اتاقش گفت خ حالم خوبه
آخه چم روز پیش ب عنوان خیرات ب بچه های کوچه پول دادم چ خوشحال شدن دیدم مادربزرگگ منو اتاقش برد خ خ شحاااااال بود ی سری سوالای اون دنیا پرسیدم جوابم اد همرووو ولی اخر سر یگی مانع شد نزاشت بگه خلاصه یبارم دیدم فقط منو گذاشت خونش تمام بچه هاش پشت د موندن نزاشت کسی بره خونش چون دلش از بچه هاش خون بود از هشت بچش فقط پدرم بود