هرازگاهی خودم را مثل یک بیمار میبینم
درونم را پر از احساس ناهموار میبینم
وَ دلگیر از همانهایی که قدری دوستم دارند
وَ حتی من خودم را از خودم بیزار میبینم
نمیدانم چه درد مبهمی افتاده در جانم
تمام روز را من مثل شام تار میبینم
زمانی میشود گم میکنم خود را و بعد از آن
میان کوچه عکس خویش بر دیوار میبینم
نه ذوق گفتن شعری، نه حس شاعری در من
وَ این ابیات را انگار از اجبار میبینم
چرا هیچ اتفاق تازهای در من نمیافتد
فقط در زندگی تکرار در تکرار میبینم
من از این درد آشوبم، کسی این را نمیداند
برای خویشتن آینده را دشوار میبینم
دلت را آسمانی کن، "غزلبانوی" دریایی
که در اشعار زیبایت هزار اسرار میبینم
غزلبانو#