امشب کلی راه رفتیم برم سر مزار مامانم من یکم جلوتر شوهرم راه میرفتم همینجور زیر لب صلوات میفرستادم
یه چند قدم ک رفتم چشم به قبر خورد وحشت سرتاپام گرفت دیگه نتونستم ادامه بدم سریع برگشتم هر چی شوهرم اصرار کرد بریم گفتمش نه برگرد.اینقد دلتنگ مامانم بودم نفهمیدم یهو چرا اینقدر ترسیدم انگار یه چیزی جلوم گرفت نذاشت برم .حالم خیلی گرفته شوهرمم میگه دیگه نمی برمت.اصلا چرا میگن شب خوب نیس بری قبرستون کسی میدونه دلیلشو