امشب کلی راه رفتیم برم سر مزار مامانم من یکم جلوتر شوهرم راه میرفتم همینجور زیر لب صلوات میفرستادم
یه چند قدم ک رفتم چشم به قبر خورد وحشت سرتاپام گرفت دیگه نتونستم ادامه بدم سریع برگشتم هر چی شوهرم اصرار کرد بریم گفتمش نه برگرد.اینقد دلتنگ مامانم بودم نفهمیدم یهو چرا اینقدر ترسیدم انگار یه چیزی جلوم گرفت نذاشت برم .حالم خیلی گرفته شوهرمم میگه دیگه نمی برمت.اصلا چرا میگن شب خوب نیس بری قبرستون کسی میدونه دلیلشو
جای بعضی از ادما در زندگی پر نمی شود زخم میشود و تا ابد می ماند مثل جای خالی مادر💔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من خیلی اوقات شبها میرفتم قبرستون، حس ارامش داشتم... یبار جمعه شب رفتم .... بعدش خواب دیدم، همه مرده ها از قبرشون بیرون اومده بودن و روی سنگشون دراز کشیده بودن... منم داشتم رد میشدم، حواسم بود از بینشون ردشم تا بیدارنشن،ولی دونه دونه بیدار میشدن و باحالت عصبانی ب من میگفتن چرا اومدی اینجا ارامشمونو بهم زدی نمیذاری بخوابیم، چرا غروب جمعه اومدی... منم خیلی باحال با لبخند بهشون میگفتم(😅) ببخشید حالا نمیدونستم دفعه اولم بود باشه ازاین ب بعد دیگه نمیام الان بذارید برم، اونام بهم چشم غره رفتن و منم رفتم.... بعد از اون خواب دیگه جمعه ها نرفتم قبرستون... بعدش تو یه مجلس روضه اتفاقی شنیدم که میگفتن نباید غروب جمعه برید قبرستون و اینا...
بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱♀️
چرا واقعا هستم..یعنی قبل از تجربه ی اون یک هفته در قبرستان فکر میکردم خیلی شجاع هستم.. خوب ما برای کار رفته بودیم و محوطه ای که به عنوان لوکیشن در نظر داشتیم رو نور داده بودیم.. پشت محلی که کار میکردیم فضای عجیب غریبی بود قبرهای خیلی قدیمی و کلی علفهای هرز و بلند.. دلم میخواست در سکوت و تاریکی اون فضا دقایقی قدم بزنم.. اما خیلی زود ترسی به من غالب شد و برگشتم🙄😔