بچه دومم دختر شد که دیگه هر ثانیه رو جهنم کردن
سه سال هر بلایی خواستن سرم اوردن همه شون از مادرشوهر بگیر تا برادرشوهر و خواهرشوهر و.....منم فقط گریه و سکوت چهارماه پیش که زایمان کرده بودم دخترم هفت روز داشت رفتیم خونه مادرشوهرم به اسرارشوهرم منم گفتم ارامشم بهم میخوره رفتم یهو دختر اولم که دوسالش بودزد تو صورت بچه کوچیکم که دست خواهرشوهرم بود مادرشوهرم رو کرد به شوهرم و گفت بزنش اونم پاشد عین دیوونه ها خیلللی محکم دخترم وزد منم پاشدم گفتم بریم یهو مادرشوهرم اومد یعنی چی اجازه نداره بچش دعوا کنه منم واسه اولین بار زبون باز کردم گفتم به توچه به تو ربط نداره که همه جا زندگی ما دخالت میکنی به تو ربطی نداره اونم گفت میخوای طلاق بگیری برو منم گفتم باشه میرم بچه اولم برداشتم گفتم تو که میخوای ادا مادر بودن در بیاری اون باشه مال خودت زدم بیرون