اين هواي ناجوانمردانه سرد ...
امشب اين آيينه بيتصوير ماند
پايِ زخم آلوده در زنجير ماند
در نگاهِ چشمهها جز سنگ نيست
مثل شب بوها كسي دلتنگ نيست
شب رسيد از دور دستِ ابرها
روحِ شب، سر ميكشد از قبرها
خواب در چشمِ تَرم خشکیده است
مثنوی در دفترم خشکیده است
می برد امشب دلم را تا کجا؟!
گردبادِ شعر می بلعد مرا
یک نفر پا رویِ رؤیایم گذاشت
متّه را بر استخوانهایم گذاشت
دَن دَدَن دَن دَن دَدَن دَن دَن دَدَن...
طبل می کوبند در کابوس من
آه! امشب ناگهان پاييز شد
ماه را ديدم كه حلق آويز شد
عشق ، روحش را به ما تسليم كرد
داغها را بينِ ما تقسيم كرد
پُر شقايق شد غروب از داغِ ما
ريشه در پاييز دارد باغِ ما
اي عطش! درياچهي شورت كجاست؟
اي بيابان! طبعِ ماهورت كجاست؟
ما عطش نوشيدهايم از دستِ آب
سايهبانها ساختيم از آفتاب
رودها را بويِ طوفان گيج كرد
خواب را كابوسِ انسان گيج كرد
زخم هاي كهنه را هم تازه كرد
اين هواي ناجوانمردانه سرد
عصر وجدانهای گیج و در بدر
عصر انسان و تجارت با ، هنر
كاشكي فريادها پَر ميزدند
مُشت ميگشتند و بر در ميزدند
تا ، كسي از خانهاي سر بَركشد
بر گلوي شاعران خنجر كشد
شاعراني را كه از ما نيستند
وارثِ امواجِ دريا نيستند
شاعرِ احساس هاي آني اند
تكيهگاهِ سايهاي سيمانياند
جرعه نوش خط و خال و دلبرند
محوِ برموداي زلف و ساغرند
در فضای شعرشان خالی پُر است
واژه های حشو و پوشالی پُر است
از کبودِ شانه ی تصویرها
دست بردارید ، ای بی پیرها!
دست بردارید ازین لاطائلات
فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
شعرِ ما جولانِ آتش ميدهد
بويِ تن پوشِ سياوش ميدهد
در ضميرِ ما تبِ بيداري است
نهري از خون و مركّب جاري است
بايد از ديوار بالاتر رويم
از طنابِ دار بالاتر رويم
بايد اين آيينه را تكثير كرد
بايد اينجا را پُر از تصوير كرد
وحشت از انبوه خنجر نیست نیست
مرگ پایان کبوتر نیست نیست
زندگي را رنگ و رو داديم ما
عشق، را هم آبرو داديم ما
اي اهورا! نبضِ آتش را بگير
اي كمان! بازويِ آرش را بگير