داداشم الان ۲/۵ساله عروسی کرده یه دختر یکساله داره.اونموقع که عروسی کردن داداشم سرکاربود بعد بخاطر شرایط اقتصادی نیروها رو تعدیل کردن.طبقه بالای خونه بابام زندگی میکنن.بابام کارمندبازنشستس ماشین خودش دستشونه.عروسیی براشون گرفته که تا مدتها همه فامیل ازش تعریف میکردن.هزارنفر شام دادیم.مامان عروسمون گفت طلا نگیرین تو این گرونی. بابام گفت به مامانم گفت اگه مادرش نذاشت خودت بدون خبر مامانش ببرش اونچیزی که عرفه براش بخر و خریدیم.از بعد عروسی هرچی بابام برا خونه خودش خرید برا اونا همون اندازه گرفت.تو حاملگیش نه ماه کامل خونه بابام بود میگفت از طبقه بالا حالم بهم میخوره.توی اون ۹ماه مامانم قبل ازهمه براش غذا کشید مثلا اگه ساعت۱ناهارمیخوردیم برا اون۱۲میکشید.تا ناهار دوبار براش صبحونه اماده میکرد.دخترشم که دنیا اومد هرشب که دخترش حتی نفخ میکرد پایین بودن.هرغذایی مامانم درست کنه براشون میفرسته بابا.بعد زایمون ده روز خونه باباش بود مادرش گفت نمیتونم بچه داری کنم مامان من اوردش خونه خودش تا۶ماه.
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
زنی را می شناسم من*که در یک گوشه ی خانه،میان شستن و پختن؛درون آشپزخانه*که می گوید پشیمان است*چرا دل را به او بسته؛کجا او لایق آنست؟*و با خودزیر لب گوید:گریزانم از این خانه*ولی از خود چنین پرسد:چه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟!* زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته*قدم هایش همه خسته*دلش در زیر پاهایش*زند فریاد:دگر بسه