مامانا بیاین سرگذشتمو بهتون بگم عبرت بگیرید
حدود ۱۰ سال پیش من بخاطر درد معده رفتم دکتر
دکتر برام آمپول دگزامتازون و رانیتیدین نوشت
اینو که تزریق کردن در عرض نیم ساعت من کللل شکمم کهیر زد
موند و فردا شد و من رفتم به دکتر داروخوته گفتم اینو اون گفتم یه بتامتازون ال آ بزنی خوب میشی حساسیت دادی
آقاااا من اینو زدمممم واییی چشمتون روز بد نبینه کهیر تو کل بدنم پخش شد
صورتم باد کرد
شدم شبیه شرک
ولی شرکِ قرمز
رفتیم اورژانس بیمارستان یه چند تا آمپول زدن اسفند ۹۰ بود
کمی بهتر شدم شب ساعت ۲ اینا بود
بعد شد روز سوم عید
من هی چشاممیخاریدن شدید انگار که شن رفتن تو چشام رفته بودیم عید دیدنی
مادر شوهرم گفت مینا نخارون چشاتو بدتر میشیا
پاشو برو با آب سرد بشور خوب میشی
هرکاری کردم داشت بدتر میشد
خلاصه پاشدیم رفتیم خونمون که شوهرم گفت بیا خونه صابخونه هم بریم عید دیدنی
تازه ۱۰ دقیقه بود نشسته بودیم دیدم من نفسم داره بند میاد
خم شدم تو گوش شوهرمگفتم من دارم خفه میشم
یهو انگار شوهرمو برق گرفت از جاش بلند شد خدافاظی کرد هول هولکی رفتیم پایین منم هیچ حال که نداشتم آینه رو نگاه نکردم
دیدم نفسم داره میره شوهرم رفت ماشین پدر شوهرمو بگیره گفتم نرو من تنهایی میترسم جون بدم😭😭😭
خلاصه شوهرم با مادر شوهرم رسیدن
مادر شوهرم گفت بیا جلو بشین گفتم مامان من دارم میمیرم میترسم پسرت ببینه بترسه ماشینو چپ کنه