و وقتی رفتن .. همه ازم سوال میکردن
و من خیلی ذوق داشتم .. خیلی پسر خوب نجیب مظلومی بود .. و واقعا دل ادمو میبرد
عاشقش شدمو .. جوابم بهش بله بود،..
پدرم گفت میخام باهاش صحبت کنم .. درجریان قرارش دادم
و با پدرم بعد از افطار، رفتن توی یکی از پارک های شهر تا مردونه حرفای پدرمو گوش کنه ..
نمیدونم پدرمـچی بهش گفت که از همون شب ک اومد ..سوال های عجیبی ازم میپرسید،