2733
2734
عنوان

من ریحانه ام ..😔با زندگی کوتاه و تلخ💔! داستان

| مشاهده متن کامل بحث + 596582 بازدید | 2650 پست

دوستام ک همگی اهل دوستی با جنس مخالف بودن ..اما من همیشه میگفتم هیچ چیزی ارزش ندارع ک ادم پاکی خودشو از بین ببره .

و همیشه میگفتم اگر پاک باشم بهترین ها رو خدا برام رقم میزنه

محرم ها توی حسینییه محلمون .. کار میکردمو ..عاشق امام حسین بودم ..

سنم رسیده بود به ۱۸و خاستگار هر روز هرروز زنگ میزدن منم برای کنمور درس میخوندم کتابخونه میررفتم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چند روزی ب ماه رمضان مونده بود که کلاسامون تموم شده بود منم صبحا میرفتم کتابخونه

لباسامو پوشیدم اومدم بیرون اتاق ک تلفنمون زنگ خورد

برای خاستگاری ..

مامانم میخندید .. برام جالب بود اخه باهمه جدی تر صحبت میکرد ..

قطع ک کرد گفتم چیشده! چی میگفت ک میخندی

مامانم گف خسته شدم از این تلفنا ..

گفت برای پسرش زنگ زده میگ درس خونده .. کار داره خوشگله فلانه .. خندیدم .. نمیدونم چرا منی ک انقدر سخت میگفتم نه .. یهو گفتم خب میگفتی تشریف مبارکو بیاره .. و خندیدمو رفتم .

2728

خودمم تعجب کرده بودم اخه من خاستگارای مهندس و .. خیلی داشتم موردای خوبی ک قاطعانه میگفتم ن

توی کتابخونه بودم ک مامانم زنگ ب گوشیم زد سریع اومدم بیرون بهم گف امشب مادر خواهرش میان ک تو رو ببینن

شوکه شدم فکر نمیکردم اینقدر زود مامانم اجازه رو داده باشه .

میشه زود زود طولانی تر بزاری داریم میخونیما

انصافا زود میزاره

تمامي دينم به دنياي فاني،شراره ي عشقي که شد زندگانی،به ياد ياري خوشا قطره اشکي،به سوز عشقي خوشا زندگاني،هميشه خدايا محبت دلها،به دلها بماند به سان دل ما،که ليلي و مجنون فسانه شود،حکايت ما جاودانه شود،تو اکنون ز عشقم گريزاني،غمم را ز چشمم نمي خواني،از اين غم چه حالم نمي دانی،پس از تو نمونم براي خدا،تو مرگ دلم را ببين و برو،چو طوفان سختي ز شاخه غم،گل هستي ام را بچين و برو،که هستم من آن تک درختي،که در پاي طوفان نشسته،همه شاخه هاي وجودش،زخشم طبيعت شکسته 

خلاصه ..داداشم اومد دنبالمو رفتیم خونه ..دوش گرفتمو .. ی لباس شیک اما پوشیدع

پوشیدم .. موهام خیلی بلند و ب شدت پر پشت بودن بافتم .. خیلی قشنگ شدم

مامان و خالم بغلم کردن.. مامانم اشک میریخت ..ک ریحانش بزرگ شده ..

یکم کرم زدمو رڗ لب ملایم صورتی

ک صدای گوشی اومد مامان برداشت .. داخل کوچه بودن ..


مامانم برای پیشواز رفتن من توی اتاقم موندم

مادر و خواهرش اومدن .. پشت در وایسادمو صداشونو گوش میدادم

2740

مامانم برای پیشواز رفتن من توی اتاقم موندم

مادر و خواهرش اومدن .. پشت در وایسادمو صداشونو گوش میدادم

چهره هاشونو تصور میکردم .. خیلی قلبم تند تند میزد

بار اولم بود که خاستگار رو توی خونه راه داده بودیم بقیه با تلفن یا واسطه رد میکردیم

البته اینو هم بگم ک مامانم عاشق این بود ک داماد بگیره هروز ب من میگف..

و ب مامانمم گفته بودم اگر نپسندم دیگـ نباید بگی تا خودم بخام .. و قبول کرده بود

خلاصه .. ایت الکرسی میخونددم تا اروم باشم

صدام زدن و من ی شال تور انداختم روی سرم .. اخه خیلی باحیا و خجالتی بودم

اومدم سلام کردم و نشستم روی مبل تکی

زهرا خانم مادر علی با خاله من ک زهرا بود خیلی گرم صحبت بودن .. میخندیدن

ب من گفت چرا شال انداختی موهاتو ببینم .. البته موهام بیرون بود

شالمو انداختم ..با خجالت .. خواهر علی اسمش فاطمه بود

خیلی اروم و مظلوم .. یکسال از من کوچیکتر بود

با من صحبت کرد، گوشیشو در اورد و عکس داداشسو نشونم داد .. ب نظرم قشنگ بود با چشمای سبز .. مادرش خیلی بهش افتخار میکرد میگف پسرم مهندسه و خوشگله ..

اون شب تموم شد و فردا زنگ زدن ک امشب میخایم بیایم عجله داریم

فردا هم روز پیشواز ماه رمضانه .. من ک از مادر و خواهرش خیلی خوشم اومده بود مهربون بودن

وقتی فردا بعداظهر برادرم اومد دنبالم از کتابخونه بیارتم

اصرار کردم ک بریم پاتوق همیشگیمون .اونحا حس خوبی بهم میداد ارومم میکرد

جایی بود ک همه شهر پیدا بود سکوت و کوچیکی دنیا منو اروم میکرد .. برگشتیم وطبق معمول دوش گرفتم لباس پوشیدم منتظر موندم اما دل پیچه ولم نمیمرد بیست بار رفتم دسشویی از استرس تا اینکه  بعد از افطار اومدن ..

باز هم من داخل اتاق پشت در صداها رو میشنیدم .

خاله عزیزم شروع میکرد ب چیدن زیر دستی اوردن شربت و میوه .

منم داشتم دعا میخوندم ک اروم باشم ..

پدرم صدام زد ک من وارد جمعشون بشم

وقتی از در اتاق اومدم بیرون از بغلش رد شدم و با دختر خالش و مادرش احوال پرسی کردم نشستم ..

ب حالتی نشسته بود ک من میتونستم ببینمش و نگاه ریز ریزی کردم

خوب بود .. چهره گندمی و مردونه و شونه های پهن

کت شلوار بهش میومد ..

اجازه خاستن ک برم و باهاش صحبت کنم ..

وارد اتاق شدیم شروع کرد ب صحبت ..

اهل کتاب خوندن بود واسه همین انقدر قشنگ شروع ب حرف زدن کرد ک من شیفتش شدم ..

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز