#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و یکم
یا خدا این منو شناخته بود همینطوری که تو فکر فرو رفته بودم گفت میشه فامیلیتون بگید من حرفی نزدم که گفت مثل اینکه ناراحتتون کردم ببخشید .
دیگه ادامه نداد و اون روزم کلا درسم تمرین کردم بعد کلاسم زود رفتم خونه اصلا منتظر ارباب واینستادم .
تو خونه هم فکرم مشغول بود هی میومدم خودم بیخیال نشون بدم که مامانم گیر نده بازم بهم ،ولی نمیتونستم .
شانس اون شب خانم بزرگ اومد خونمون و مامانم سرش گرم بود با من کاری نداشت.
منم سرم تو دفتر کتابام بود مثلا درس میخوندم ولی اصلا حواسم به درس نبود.
فقط یهو شنیدم خانم بزرگ گفت میخوام برا ارباب برم خواستگاری تا کی میخواد تنها بمونه .
تو دلم گفتم خدا کنه بعد امتحانات من باشه چون اینطور میره دنبال زنش و حواسش دیگه به کلاسام نیست .
مامان گفت بسلامتی مبارک باشه پس عروسی داریم .
تا یه هفته منتظر بودم که ارباب راجب ازدواجش حرف بزنه و بهم بگه ولی هیچ خبری نشد فقط هر روز میپرسید معلمت چیزی گفت یا نه.
منم میگفتم نه خداروشکر فعلا حرفی نزده.
تقریبا یک ماه من کامل همه چی یاد گرفتم و بعد یک ماه قرار شد ارباب یه اشنا پیدا کنه و من برم شهر امتحان بدم .
روز اخر معلمم باهام خداحافظی کرد و رفت ،هیچ وقت نشده بود از رفتن کسی انقدر خوشحال بشم ولی اون روز از رفتن معلمم خیلی خوشحال بودم.
چون به خیر گذشت و متوجه نشد که من دختر داییش هستم.
یک هفته بعدش تو خونه کلا درس تمرین کردم و کتاب میخوندم تا ارباب و رحمان اومدن از شهر ،ارباب گفت شیرین خانم هماهنگ کردم فردا با رحمان برید شهر و امتحانت بده ،انشالا قبول میشی .
گفتم چشم ممنونم ازتون .
من تا حالا امتحان نداده بودم خیلی استرس داشتم اون شب تا صبح نخوابیدم اصلا نمیدونستم جو امتحان چطوره باید چیکار کنم.
صبح با رحمان راه افتادیم همش تو راه از رحمان میپرسیدم که امتحان چطوره باید چیکار کنم .
اون بنده خدام کلی بهم توضیح داد و گفت نگران نباش فقط حواست خوب جمع کن تا بتونی سوالات درست جواب بدی.
تقریبا ساعت ۱۱ ما رسیدیم و مستقیم رفتیم یه جایی که بهش میگفتن مدرسه ،یه حیاط خیلی بزرگ دقیقا مثل عمارت که وسطش ساختمون بود رفتیم داخل و کلی تحویلمون گرفتن و گفتن رو یکی از صندلیا بشینید و چندتا برگه گذاشتن جلوم و گفتن جواب این ها رو بدم.
رحمان اومد بره بیرون گفت نیازی نیست بشینید همینجا اگه سوالی داشتن کمکشون کنید.
رحمان اومد کنارم و گفت عجب شانسی داری تو دختر خوشبحالت.
خندیدم و گفتم چرا چیشده مگه.....
برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و دو
اون روز دوساعت طول کشید تا من امتحانم بدم هی رحمان میگفت سوالی داری بپرس جواب بدم ولی من همه چی خودم خوب بلد بودم و نیازی به کمک کسی نداشتم .
امتحانم تموم شد برگه بردم دادم به یه اقایی که پشت میز نشسته بود و گفتم میشه همین الان بگید قبولم یا نه ،گفت دخترم چقدر تو عجله داری .
انشالا جواب امتحان و مدرکت برا اقا یوسف میفرستم .
منو رحمانم رفتیم از مدرسه بیرون گفتم داداش کی برمیگردیم، گفت بیا بریم یه سر خونه یکم استراحت کنیم ناهار بخوریم برمیگردیم.
گفتم باشه و رفتیم داخل شهر یه کوچه بزرگ بود رفتیم داخل کوچه و زنگ یه خونه زد ،گفتم وا داداش کلید نداری گفت نه نگهبان داره.
رفتیم داخل یه حیاط قشنگی داشت که دل همه میبرد درسته مثل عمارت نبود ولی خونه ویلایی بزرگ و قشنگی بود .
رفتیم داخل و نشستم رو صندلی به رحمان گفتم غذا یه چیز بزارم بخوریم زود برگردیم ،گفت غذا امادست توران خانم میدونست ما داریم میاییم برامون ناهار گذاشته.
گفتم دستشون درد نکنه رفتم اشپزخونه دیدم دارن میز اماده میکنن گفت بفرمایید خانم جان ،گفتم ممنون خیلی زحمت کشیدین.
اون روز ناهار خوردیم و با رحمان زدیم بیرون انتهای همون کوچه رحمان یه خونه نشون داد و گفت اینجا خریدم برا مامان چطوره .
گفتم عالیه، خیلی بزرگه اینجا که داداش گفت اره توشم مثل خونه اربابه گفتم واقعا گفت اره الان مستاجر داره بعدا خالی شد میارم ببینی.
خوشحال شدم یعنی ماهم خونه بزرگ میتونیم داشته باشیم.
رحمان گفت بریم یکم برا مامان و فرشته خرید کنیم برگردیم گفتم چشم ،انقدر خوشحال شدم چون یک بار تو عمرم رفته بودم خونه همسایه منیر خانم خرید خیلی بهم خوش گذشت بود.
گفتم خونه ی کی میریم خرید؟ رحمان خندید و گفت مگه خرید میرن خونه کسیگ گفتم اره دیگه ما یه سری با منیر خانم رفتیم خونه همسایشون خرید.
گفت اینجا مغازه هست میریم داخل مغازه خرید کنیم.
وای چقدر خوب بود که جاهای جدید میخواستم ببینم .
گفتم داداش میشه برا منم دفتر مداد بخری راستش معلمم یچیزایی از خاطره نوشتن و انشا نوشتن بهم یاد داده منم دوست دارم از اول خاطرات زندگیمو بنویسم بعدا بزرگ شدم بخونم .
گفت خیلی خوب باشه برات میگیرم.
رفتیم یه مغازه بزرگ که لباس میفروختن، رحمان انگار خیلی خوب میشناخت حتی ادمدهاشو رفت مستقیم سمت یه خانم و خیلی گرم سلام علیک کرد منم مات مبهوت نگاش میکردم که گفت ....