2777
2789
عنوان

خون بس

| مشاهده متن کامل بحث + 74959 بازدید | 406 پست

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و یکم


اومدم سریع از اونجا برم که کسی نبینه ولی از پشت لباسم گرفت و‌ گفت کجا میخوام باهات حرف بزنم ،گفتم‌ توروخدا ول کن برم الان یکی میبینه برام‌ بد میشه گفت من خودم تو رو‌ بردم انداختم تو طویله و از همه چی هم با خبرم تو‌ کی هستی و‌ از کجا اومدی و‌ کجا داشتی میرفتی .

اگه‌ حرفام گوش نکنی برات گرون تموم میشه هر کار من میگم باید بکنی فهمیدی بعدم اگه دهنت باز بشه حرفی از من بزنی پیش کسی ابروت میبرم‌ جلو‌ همه .

الانم برو ولی فردا همین موقع بیا اون طرف حوض کارت دارم اگه نیای اتفاقای بدی برات میوفته.

دوتا پا داشتم و دوتام قرض گرفتم دوییدم از اونجا دور شدم رفتم نشستم کنار تنور از ترس داشتم میلرزیدم نمیدونستم باید چیکار کنم اخه تهدید کرد که به کسی حرفی نزنم .

بازم پناه بردم به خدا و شروع کردم با خدا حرف زدن ،خدا جون چیکار کنم نمیدونم چه کار درسته چه‌ کار غلط من میترسم ابروم ببره یا بلایی سرم بیاره خدایا کمکم کن .

بازم بالا سرم سایه افتاد از ترس جیغ بلندی کشیدن که یهو ارباب گفت چیشده دختر مگه جن دیدی گفتم چند هفته ای ندیده بودمت بیام بهت سر بزنم انگار مزاحم شدم .

با ترس گفتم‌ نه ببخشید جیغ زدم ترسیدم .

صورتم‌ نگاه کرد گفت اه دیگه زشت نیستیا نمیدونستم بخندم یا عصبانی بشم ،تازه یادم اومد که اون روز از پشت پنجره منو دیده بود با اون قیافه وحشتناک بخاطر اون داره این حرف میزنه .

گفتم دیگه خوب شدم اون جوشا رفت گفت خداروشکر وگرنه الان هرکی میدیدت فرار میکرد از ترس،بعدم زد زیر خنده .

گفت راستی میخوای درس بخونی ،خوشحال شدم گفت بعله مگه میشه من الان با این سنم درس بخونم گفت چرا نمیشه من برات معلم‌ خصوصی میگیرم هر روز میاد اینجا و‌ باهات درس کار میکنه بعدم‌ میری امتحان میدی شهر و مدرک میگیری‌.

گفتم‌ ممنونم ازتون ارباب من عاشق درس خوندم خیلی دوست دارم مثل شما و رحمان تحصیلات داشته باشم.

یوسف گفت دوست داری چیکاره بشه اصلا تا حالا بهش فکر کردی گفتم بعله خیلی از وقتی رفتم‌ مدرسه و خوندن نوشتن یاد گرفتم همیشه ارزو میکردم منم معلم بشم و به بچه‌ها خوندن نوشتن یاد بدم، اون زمون چقدر التماس بابام‌ کردم نذاشت با داداشام برم شهر درس بخونم وگرنه الان منم به ارزوم‌ رسیده بودم .

گفت کمکت میکنم به ارزوت برسی فقط باید یه قو لی بدی بهم....


#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و دوم


ارباب گفت من کمک میکنم تا به خواستت برسی و موفق بشی فقط یه قول بده ایشالا وقتی معلم شدی باید بمونی روستا و به بچه های اینجا درس یاد بدی منم کمکت میکنم تا بچه های دیگه هم به ارزوشون برسونی.

گفتم چشم حتما اگه به ارزوم برسم قول میدم ارزوهای بقیه بچه هام براورده کنم .

ارباب گفت دیگه خیلی پر حرفی کردم من برم گفتم ممنون ازتون که حالم خوب کردین با حرفاتون .

ارباب رفت و من همش به حرفاش فکر میکردم یعنی میتونم موفق بشم میتونم منم معلم بشم وای خدا کنه زودتر کمکم کنه درسم شروع کنم.

مامان اومد صدام کرد گفت کجایی بیا خونه دیگه داره تاریک میشه گفتم‌ چشم ،رفتم خونه منیره خانم گفت رفتی دور زدی تو‌ حیاط ،وای دوباره یادم افتاد اون پسره ،گفتم بعله رفتم زودم برگشتم نشسته بودم کنار تنور ،گفت اره دیدمت اربابم اومد پیشتم .

خودم جمع و جور کردم و گفتم بعله اومد‌ن یکم حرف زد و رفت .

خیلی دل دل کردم که به منیره خانم بگم اون پسره چیا بهم‌ گفت ولی میترسیدم چون تهدید کرده بودم که کسی چیزی نفهمه .

اصلا دوست نداشتم فردا بشه چون باید میرفتم پیش اون پسره.

فردا دم غروب موقع دیروز هی دل دل کردم که برم یا نه واقعیت خیلی میترسیدم بلایی سرم بیاره اگه هم نمیرفتم بدتر میشد .

دلم‌ زدم‌ به دریا و یه چاقو برداشتم از اشپزخونه زیر لباسم‌ گذاشتمو رفتم کنار استخر نشستم یه گوشه و برا ماهی ها داشتم غذا میریختم که صدا یوسف شنیدم ،تا حالا تو‌ عمرم انقدر از وجود یه نفر خوشحال نشده بودم ‌.

گفت به به شیرین خانم چه عجب اومدی از اون اتاق بیرون ،خندیدم و گفتم خانم بزرگ‌ اجازه دادن که بیام دور بزنم راستش دیروز اومدم اینجا نشستم‌ یکم‌ ولی...

گفت ولی چی گفتم هیچی .

گفت راستی صحبت کردم که از فردا معلم‌ میاد باهات درس کار کنه برا امتحاناتم‌ خودم یا رحمان میبریمت شهر امتحان بدی.....



    

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و سوم


گفتم‌ واقعا راست میگید گفت دختر خانم‌ مگه‌ چند بار ازم‌ حرف دروغ شدی گفتم ببخشید منظوری نداشتم بخدا.

خیلی نگران بودم که اون پسره الان بیاد ببینه ارباب اینجا میخواد بگه‌ تو گفتی بهش اونم اومده ، یهو دیدم از پشت درخت داره نگاه میکنه معلوم‌ بود‌ منتظره ارباب بره تا بیاد .

دعا دعا میکردم که ارباب نره و واسته همینجا ولی یوسف گفت براتون یکم‌ وسیله میارم‌ که ایشالا درستون شروع کنید از فردا بعدم‌ خداحافظی کرد و رفت .

وای ترس افتاد به جون اومدم پاشم‌ که برم‌ گفت کجا یه ساعت که‌ داری با ارباب حرف میزنی الان‌ نوبت من شد داری فرار میکنی .

گفتم خیلی دیر شده الان مادرم‌ نگرانم میشه گفت من چیکار کنم پشت سر من‌ راه بیوفت بیا فکر پیچوندنم از سرت بنداز که بد میبینی.

گفتم‌ کجا همین جا حرفتون بزنید من زود میخوام برم‌ گفت با من یکی به دو‌ نکن راه بیوفت .

گفتم‌ من‌ نمیام هیچ‌ جا با شما ،شما به من‌ گفتی حرف دارم‌ باهات فردا بیا خوب حرفتون همینجا بزنید .

گفت ده میگم راه بیوفت بیا منم‌ از جام‌ تکون‌ نخوردم‌ و واستادم همونجا که اومد از لباسم‌ گرفت و‌ گفت جیغ بزنی چاقو‌ میکنم تو‌ شکمت دستش نگاه کردم دیدم یه چاقو کوچیک‌ گذاشت رو‌ پهلوم و‌ گفت حرف بزنی میکشمت.

از ترس خودم‌ خیس کردم ولی صدام‌ نمیتونستم در بیارم‌ به‌ ناچار راه افتادم‌ از لای درخت ها ردم‌ کرد و برد ته حیاط تمام بدنم میلرزید التماس کردم‌ ولم‌ کنه ولی فایده نداشت.

گفتم‌ خدا جون‌ کمکم‌ کن نذار بی ابرو بشم بخدا مامانم‌ و‌ رحمان منو‌ میکشن .

من‌ برد سمت یه کلبه درش باز کرد و گفت برو بشین اونجا تا من بیام .

زدم‌ زیر گریه گفتم‌ توروخدا ولم‌ کن با من چیکار داری بزار برم‌ ابرومو‌ نبر .

هرچی التماسش کردم فایده نداشت در بست و رفت ،قبل رفتن گفت صدات در نمیادا فهمیدی.

بلند بلند گریه میکردم‌ تا در باز شد.....



#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و چهارم


من حتی اسم اون شخص نمیدونستم نشستم یه گوشه و بلند بلند گریه میکردم که صدا در اومد خودم جمع کردم یه گوشه یادم افتاد که چاقو برداشته بودم چاقو گرفتم دستم و دستامو پشتم قایم کردم .

پسره بازم اومد داخل در پشت سرش بست یه میز بود کشید گذاشت پشت در و اومد جلو وای چیزی که داشتم میدیدم خیلی وحشتناک بود .

اومد جلو و گفت دهنت میبندی یا خودم ببندم گفتم توروخدا ولم کن هرچی پول بخوای بهت میدم فقط بزار برم.

گفت نه من پول نمیخوام همون شب که تو رو‌ از تو اون بیابونی گرفتم و انداختم پشت ماشین مهرت افتاد تو‌ دلم فکر میکردم‌ دختر خرابی ولی بعدها فهمیدم نه اونا برادرت بودن از اون روز زیر نظرت گرفتم تا الان حتی مادرم فرستادم خواستگاری ولی جواب ندادین دیگه نمیتونم تحمل کنم تو باید مال من بشی.

پس همکاری کن و داد و بیداد راه ننداز فهمیدی .

گفتم توروخدا ولم کن برم قول میدم زنت بشم فقط نزار بی ابرو‌ بشم الان مادرم سکته میکنه من نرفتم.

گفت اه بس کن من میخوام با زبون خوش کارم بکنم ولی انگار تو زبون خوش حالیت نیست.

روسریم از سرم در اورد و بست دور دهنم داشتم خفه میشدم دستم نمیتونستم بیار جلو میترسیدم چاقو ببینه .

شروع کرد به لباس در اوردن وای اصلا خیلی وحشتناک بود من تا حالا همچین چیزی ندیده بود تمام بدنم میلرزید.

گفتم خدایا کمکم کن تو همیشه هوام داشتی الانم کمکم کن خواهش میکنم.

وای کاملا لخت شد یه شیشه کنارش بود ولی توش قرمز بود فهمیدم اب نیست .

اون برداشت سر کشید و اومد نزدیکم تا دستش دراز کرد سمتم دوباره گفتم ای خدا این چه کاریه یعنی میخواد چیکار کنه از ترس بالا اوردم گفت اه چته تو کثافت کاری چیه .

بذار اب بیارم دست و بالت بشور بدو‌ن دیگه خودت داری یه کار میکنی هوا تاریک‌ بشه .

همکاری کنی زودتر میری میری پیش مادرت.

با گریه التماسش میکردم دست بهم نزنه .

ولی فایده نداشت دست انداخت که لباسام در بیاره ......




                         

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و پنجم


وقتی دستش انداخت به لباسم چاقو کردم تو پاش داد زد آی نه پام ای پام احمق چیکار میکنی .

از زیر دستش فرار کردم‌ صدا کوبیده شدن در میومد رفتم میز پشت در به زور هول دادم داشت میمومد سمتم گفت احمق برو‌ بشین بزار پامو‌ ببندم به حسابت میرسم.

یهو با یه لگد در باز شد انگار بهم دنیا دادن اصلا نگاه نکردم کی پشت در فقط خودم انداختم تو‌ بغلش و بلند بلند گریه میکردم .

داد زدم خدایا شکرت اونم قشنگ بغلم کرد و گفت اروم باش سرم بردم بالا دیدم یوسف خودم کشیدم‌ کنار تازه فهمیدم چیشد گفت خوبی گفتم نه بخدا ارباب دارم سکته میکنم گفت اروم باش بشین اینجا من الان میام .

من نشستم کنار در و همونطور گریه میکردم ارباب رفت داخل فقط صدا التماس های اون‌ پسره میشنیدم میگفت غلط کردم ببخشید نزنید توروخدا .

یوسف گفت نزنم میکشمت صبر کن کثافت عوضی من چطور تو این همه سال به ذات کثیف تو پی نبروم خودمم نمیدونم .

گفت بشین همینجا و برا خودت گور بکن و اشهدت بخون که اخرین روزیه که زنده ای.

ارباب اومد بیرون و در محکم بست ،بهم گفت پاشو بریم گفتم ارباب مادرم منو میکشه بفهمه بخدا من گناهی نداشتم تهدیدم کرد منو به زور چاقو اورد اینجا گفت میدونم همچی خودم میدونم گفتم چطور اخه شما که رفتی گفت بماند دیگه فقط یچیز بهم بگو خجالتم‌ نکش .

سرم انداختم پایین گفتم چی ،گفت بهت دست زد با من من گفتم نه اومد نزدیکم چاقو فرو کردم به پاش دیگه از درد نشست زمین و منم از دستش فرار کردم .

گفت خداروشکر پس نگران هیچی نباش ،هیچ‌ حرفیم به مادرت نزن پرسید کجا بودی بگو پیش ارباب بودم.

از هیچی هم نترس الانم پاشو لباسات بتکون بریم .

گفتم ارباب شما بازم‌ شدین فرشته نجات من......




 #رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و ششم


گفتم ارباب شما بازم شدین فرشته نجات من ،ازتون ممنونم من زندگیم مدیون شما هستم بخدا من گناهی نداشتم فقط اومدم هوا بخورم که از دیروز اذیتم میکرد امروزم داشتم میرفتم که چاقو گذاشت پهلوم و منو اورد اینجا.

گفت عیب نداره دیگه فکرش نکن بعدم‌ من کاری نکردم گفتم چرا اگه الان نمیومدین معلوم نبود الان چه اتفاقی برام میوفتاد .

گفت از این به بعد حواست جمع کن بعدم هرکی هرچی گفت بهم بگو تا به خدمتش برسم.

الانم من میدونم و این غلام میدم به فلک بکشن تا بقیه هم براشون درس عبرت بشه که من هواسم به همچی هست تو این عمارت .

من پدرم نیستم که هرکی هر کاری کنه چیزی بهش نگم .

پاشو بریم هوا داره تاریک میشه.

پاشدم و پشت سر ارباب راه افتادم گفت بیا جلو عقب نمون رفتم کنارش و گفتم میشه شما هم با من بیایید میدونم مادرم الان میخواد دعوام کنه گفت باشه فقط بیا بریم یکم از اتاقم وسیله بردارم برا اموزش فردات که به مادرت بگم از فردا معلم میاد برا اموزش دادن بهت .

انقدر ترس رفته بود تو‌ جونم و از هرچی مرد بود بدم اومده بود که نمیتونستم به اربابم اعتماد کنم ولی حرفیم نمیتونستم بزنم .

باهم رفتیم تا جلو ساختمان گفت صبرکن من برم برات وسیله ها جمع کنم بیارم.

خوشحال شدم گفتم چشم منتظرتون میمونم.

رفت و سریع اومد گفت بریم ،رفتیم سمت اتاقمون مامان و منیره خانم و خانم بزرگ جلو در واستاده بودن معلوم بود مامانم نگران رفتیم جلو و سلام دادیم مامان وقتی دید ارباب کنارم دیگه هیچی نگفت .

یوسف گفت خاله ببخشید دیر کردیم، والا انقدر با شیرین خانم گرم حرف زدن بودیم که متوجه نشدیم که زمان گذشت.

خانم بزرگ‌ گفت یوسف جان بنده خدا اشرف خانم انقدر نگران بود که نگو منم‌ گفتم که شاید پیش تو باشه ولی خوب خداروشکر که اومدین و‌ خیال این بنده خدام راحت شد.

یوسف گفت راستی خاله از فردا معلم میاد که به شیرین درس یاد بده مامان گفت اخه ...

خانم بزرگ‌ گفت خواهر اخه چی وقتی علاقه داره خوب بزار درس بخونه .

دیگه مامانمم حرفی نزد و ارباب نایلون داد دستم و‌ گفت فردا ساعت سه میاد.

گفتم مرسی و نایلون گرفتم خداحافظی کردم و رفتم خونه .

اصلا میزون نبودم میترسیدم مامان بیاد و بفهمه بگه چرا اینطوری هی خودم سرگرم میکردم با وسیله هایی که ارباب داد تا یاد اون صحنه ها نیفتم ولی .....



        

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و هفتم


اون شب مامانم کلی گیر داد که چی شده با ارباب چه حرفی زدی منم‌ هی میگفتم‌ هیچی نشده راجب درس و‌ امتحان و‌ کاریی که دوست داشتم بعد درس خوندن بکنم گفتم .

بعد کلی پنهمون کاری و دروغ مامانم بیخیال شد و منم گرفتم‌ خوابیدم ولی نصف شب با تکون های مامانم از خواب بیدار شدم هراسون نشستم و‌ گفتم چیشده مامان گفت من باید از تو بپرسم چی شده چرا هی داد میزدی تو‌ خواب تو از یچیز ترسیدی همش بلند بلند میگفتی دست نزن میکشمت بخدا .

گفتم نمیدونم مامان یادم نمیاد توروخدا بیخیال شو بخوابم خیلی خوابم‌ میاد.

مامان رفت و‌ پتو‌ کشیدم سرم ولی دیگه‌ خواب از سرم پرید یاد صحنه های دیروز میوفتادم بدنم میلرزید.

تا صبح به زور خودم نگهداشتم زیر پتو‌ که کسی متوجه نشه بیدارم .

از صبح هم رفتم به مامان کمک‌ کردم و‌ تا ساعت نزدیک‌ سه بود که ارباب اومد گفت بیا بریم که معلمت اومده منتظره ،گفتم‌ کجا گفت بریم اتاق مطالعه من اونجا بهتره راحت میتونی تمرکز کنی .

به مامانم گفتم و با ارباب راه افتادیم سمت اتاق تو راه ارباب گفت این معلم یکی از بچه‌های خوب که فرستادن روستاما به عنوان سرباز معلم من میشناسم از هر لحاظ خیالت راحت باشه اگه مشکل پیش اومد یا حرفی زده شد غیر درسی بهم بگو.

گفتم چشم ارباب.

ارباب در باز کرد و وارد اتاق شدیم سرم اوردم بالا سلام بدم دیدم پشت به ماست و داره از کتاب های یوسف کتاب برمیداره .

یوسف بهش سلام‌ داد که بر گرشت جواب سلام بده وقتی چهرش دیدم داشتم سکته میکردم اصلا باورم‌ نمیشد یه لحظه احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه هی چشمام باز بسته کردم گفتم دارم خواب میبینم ولی خواب نبود صداش که شنیدم واقعا شکم تبدیل به یقین شد ای خدای من این اینجا چیکار میکنه ،سرم انداختم پایین و یواش سلام دادم .....




#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و هشتم


اصلا انتظار نداشتم با این صحنه رو به رو بشم دوست داشتم کلاس کنسل بشه اصلا نمیخواستم درس یاد بگیرم .

ولی بهونه ای نداشتم که از اون اتاق فرار کنم و نمیتونستم حرفی بزنم .

تمام تلاشم کردم که به ارباب بفهمونم نمیخوام اینجا باشم ولی نتونستم منظورم بفهمونم .

ارباب گفت من میرم یکم به کارام برسم بعد میام پیشتون فعلا یک ساعت اول شروع کنید به تدریس تا من بیام.

ارباب رفت و منم یه گوشه واستاده بودم.

معلمم گفت بفرمایید بشینید اول باید بدونم تا چه حد خوندن نوشتن بلدی و از کجا باید برات شروع کنم .

نمیتونستم حرف بزنم چون مطمئن بودم از صدام میشناستم .

رفتم نشستم و سرم اصلا بالا نیاوردم که چشم تو چشم بشم باهاش .

گفت خانم لطفا خجالت نکشید من معلم تونم و باید باهم برای رسیدن به خواستتون تلاش کنیم .

دلم زدم به دریا به خودم گفتم بالاخره که میخواد بفهمه ،گفتم خدایا بازم‌ ازت کمک‌ میخوام لطفا تنهام نزار.

گفتم‌ من تا پنجم مدرسه رفتم و بعد اونم کلی کتاب های درسی خوندم و‌ الانم رمان میخونم ،خوندن نوشتن خوب بلدم و حساب کتابم ضعیفه.

یه مکثی کرد ،دلم‌ هوری ریخت گفتم وای شناخت منو، ولی ادامه‌ داد خیلیم خوب پس زیاد برات سخت نیست با این وضعیت خیلی زود‌ میتونی دیپلم بگیری.

اولش یه متن میخونم برام‌ بنویس .

کتاب باز کرد‌ و‌ شروع کرد خوندن منم‌ نوشتم ،گفت بده دفتر تو ببینم چطوره چندتا غلط داری .

دفتر دادم‌ و نگاه کرد گفت عالیه ،مطمئنم خیلی زود موفق میشید.

ارباب حق داشت ازتون تعریف کنه شما متن بدون غلط نوشتین معلومه علاقه و استعدادشو دارید.

گفتم‌ بعله من‌ از بچگی عاشق درس بودم.

گفت باشه پس من کمکت میکنم خیلی زودتر امتحان بدی و مدرک‌ بگیری، گفتم‌ ممنونم.

گفت اسمتون‌ میشه بدونم ؟

وای خدای من من چی بگم‌ بهش اخه ،گفتم راستش میگم‌ هرچی قسمت باشه همون‌ میشه.

گفتم‌ من‌ شیرین هستم اقای معلم‌ ،گفت خوشبختم‌ خانم و من هم میتونید یوسف تیموری صدا بزنید.

وای باورم‌ نمیشد دیگه‌ مطمئن شدم خود یوسفه ،همون‌ که بچگیام و‌ به عشق دیدنش سر میکردم‌ چقدر دلم براش تنگ شده بود کاش همون بچیگی بود و‌ الان از دیدنش و‌صحبت کردن باهاش عشق میکردم‌ لذت میبردم نه اینکه‌ ازش فرار کنم ......


دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت شصت و نهم


تو فکر  دوران بچگیم بودم که با صدا معلمم به خودم اومدم گفتم بعله گفت امروز باهات میخوام حساب کار کنم .

پس کاملا حواست جمع کن تا خوب یاد بگیری .

اون روز سه ساعت من با یوسف کلاس داشتم خداروشکر چیزی نگفت بهم‌ و‌ منو‌ نشناخت.

بعد کلاسم که رفت ارباب اومد گفت چطور بود چیزی یاد گرفتی معلمت خوبه گفتم‌ مرسی همه چی خوب بود ولی...

گفت چی بگو‌ خجالت نکش .

گفتم هیچی یادم‌ رفت چی میخواستم بگم،گفت پس یادت اومد بهم‌ بگو ،گفتم‌ چشم و رفتیم‌ سمت اتاقمون که تو راه ارباب گفت دیگه خودت هر روز بیا سرکلاست من شاید نتونم بیام دنبالت.

گفتم اخه ارباب میترسم ،گفت دیگه نگران نباش امروز غلام دادم‌ جلو‌ جمع به فلک‌ کشیدن تا همه بفهمن که نباید اینجا جز دستور من کاری کنن.

گفتم چرا ارباب کاش زندانیش میکردین نه اینکه جونش بگیرید گفت من نمیتونستم همچین اشتباه بزرگی ندید بگیرم باید بدتر ازاین ها سرش میومد.

دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم جلو در و‌ خداحافظی کردم.

رفتم‌ خونه مامان گفت چطور بود چیزی یاد گرفتی گفتم بعله همه چی خوب بود گفت برو استراحت کن یکم که شام‌ دعوتیم ،گفتم‌ کجا .

گفت خانم بزرگ‌ گفت شب بیاید پیش ما شام منم گفتم چشم.

خیلی نگران بودم که یوسف بفهمه‌ من دختر عمشم و مطمئن بودم دیر یا زود متوجه میشه .

از طرفیم نمیدونستم که به ارباب بگم قضیه یا نه .

کلا سر دو راهی مونده بودم بگم یا نگم.

یک هفته از اموزشم میگذشت و هر روز معلمم میومد‌ و دو سه ساعت بهم اموزش میداد ،متوجه نگاه های معنا دارش میشدم که خیلی بهم خیره میشه ولی چیزیم نمیگفت تو‌ دلم گفتم نکنه شک‌ کرده بهم تا اینکه  یروز سر کلاس.......



#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هفتاد


دیگه‌ خیلی نگران رفتارهای معلمم شده بود و‌ مطمئن بودم شک‌ کرده بهم .

یه روز بعد کلاس دلم‌ زدم‌ به دریا و به ارباب گفتم‌ میشه باهاتون حرف بزنم گفت اره چرا که‌ نه بیا بریم‌ کنار حوض همون جا صحبت کنیم .

ارباب رفت و‌ منم پشتش راه افتادم، رسیدیم‌ نشست کنار حوض و برا ماهیا غذا میریخت گفت بگید من‌ گوش میکنم .

گفتم راستش اون‌ معلمی که بر امن‌ اوردین اشناست یجورایی فامیلمونه.

گفت چی مطمئنی اشتباه نمیکنی، پس چرا تا الان حرفی نزدی.

گفتم همون روز اول که دیدم‌ شک‌ کردم‌ بعد که‌ خودش معرفی کرد مطمئن شدم حتی خواستم بهتون بگم‌ ولی گفتم‌ منو نمیشناسه .

اما الان میدونم که شک‌ کرده چون‌ یه مدت خیلی با دقت نگاه میکنه و همش میره تو‌ فکر ولی تا الانشم‌ حرفی بهم‌ نزده.

گفت حالا کدوم‌ فامیلتونه، گفتم‌ پسرعمم ،دقیقا فرار من از دست این خانواده بود ولی الان جلو هم‌ در اومدیم.

گفت اخه‌ اون اینجا چیکار میکنه ،گفتم‌ ارباب کلا این پسر با تمام‌ خانوادش فرق داشت مطمئنم الانم‌ اصلا روستا زندگی نمیکنه ،گفت‌ اره اونو‌ میدونم تازه چند وقت پیشم از من خواست که‌ براش برم‌ خواستگاری یکی از دخترا ابادی.

یه چند دقیقه مکث کردم نمیدونم چرا ولی خیلی ناراحت شدم .

ارباب گفت بزار ببینم چیکار میتونم بکنم ،مگه اینکه از شهر یه معلم‌ خوب برات پیدا کنم.

گفتم هر جور شما صلاح‌ میدونید.

بعدم‌ گفتم‌ میشه من برم خیلی خستم‌ گفت برو استراحت کن اگه اذیت میشی میخوای به معلمت بگم‌ یه هفته کلاست تعطیل کنه ،گفتم نه من میخوام زودتر دیپلم بگیرم، گفت باشه برو.

چند روزی از این ماجرا میگذشت که یه روز که‌ کلاسم زود تموم‌ شد معلمم گفت میشه من خانوادتون ببینم ،گفتم برا چی چیزی شده .

گفت نه راجب امتحان و‌ درست میخوام‌حرف بزنم .

گفتم‌ خانواده من ناراضین از درس خوندنم، میتونید با ارباب حرف بزنید .

گفت یعنی چی مگه شما زن ارباب هستین ،سرم‌ انداختم پایین و‌ گفتم نه.

تو دلم گفتم این میخواد به بهونه درس خانوادم ببینه تا شکش برطرف بشه .

گفت راستش از روز اولی که شما دیدم‌ خیلی برام‌ اشنا اومدین، انگار شما قبلا جایی دیدم.

این چند وقت کلی فکر کردم‌ و الانم‌ شما شبیه دادم به یکی از فامیل هامون که چندین مدت ندیدمشون و خبری ازشون ندارم.......



                    

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

@onligad  

@125125125zizi  

@azizdelllllll  

@فاطلا1370  



بچها ۱۰پارت گزاشتم براتون شبم میام دوباره ۱۰یا۲۰پارت دیگه میزارم


هرکسیم میخاد بخونه ادامشو لطفا اینجا بگا که لایکش کنم بیاد بخونه💙💙

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

@سینوس‍ ‍

@پاییزبنفش‍ 

@ریماس‍ 

@sipan‍ 

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
ادامه چی شد پس

تا پارت ۷۰براتون گزاشتم

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
@onligad     @125125125zizi     @azizdelllllll     @فاطلا1370 ...

مرسی عزیزم 💜

            می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه🤔؟😇لبخندی که بی اراده رو لب های یک عاشق  😍نقش می بندهتا در نهایت سکوت فریاد بزنهدوستت دارم🥰❤❤❤❤💞    🌺حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم🌺
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز