#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت شصت و نهم
تو فکر دوران بچگیم بودم که با صدا معلمم به خودم اومدم گفتم بعله گفت امروز باهات میخوام حساب کار کنم .
پس کاملا حواست جمع کن تا خوب یاد بگیری .
اون روز سه ساعت من با یوسف کلاس داشتم خداروشکر چیزی نگفت بهم و منو نشناخت.
بعد کلاسم که رفت ارباب اومد گفت چطور بود چیزی یاد گرفتی معلمت خوبه گفتم مرسی همه چی خوب بود ولی...
گفت چی بگو خجالت نکش .
گفتم هیچی یادم رفت چی میخواستم بگم،گفت پس یادت اومد بهم بگو ،گفتم چشم و رفتیم سمت اتاقمون که تو راه ارباب گفت دیگه خودت هر روز بیا سرکلاست من شاید نتونم بیام دنبالت.
گفتم اخه ارباب میترسم ،گفت دیگه نگران نباش امروز غلام دادم جلو جمع به فلک کشیدن تا همه بفهمن که نباید اینجا جز دستور من کاری کنن.
گفتم چرا ارباب کاش زندانیش میکردین نه اینکه جونش بگیرید گفت من نمیتونستم همچین اشتباه بزرگی ندید بگیرم باید بدتر ازاین ها سرش میومد.
دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم جلو در و خداحافظی کردم.
رفتم خونه مامان گفت چطور بود چیزی یاد گرفتی گفتم بعله همه چی خوب بود گفت برو استراحت کن یکم که شام دعوتیم ،گفتم کجا .
گفت خانم بزرگ گفت شب بیاید پیش ما شام منم گفتم چشم.
خیلی نگران بودم که یوسف بفهمه من دختر عمشم و مطمئن بودم دیر یا زود متوجه میشه .
از طرفیم نمیدونستم که به ارباب بگم قضیه یا نه .
کلا سر دو راهی مونده بودم بگم یا نگم.
یک هفته از اموزشم میگذشت و هر روز معلمم میومد و دو سه ساعت بهم اموزش میداد ،متوجه نگاه های معنا دارش میشدم که خیلی بهم خیره میشه ولی چیزیم نمیگفت تو دلم گفتم نکنه شک کرده بهم تا اینکه یروز سر کلاس.......
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد
دیگه خیلی نگران رفتارهای معلمم شده بود و مطمئن بودم شک کرده بهم .
یه روز بعد کلاس دلم زدم به دریا و به ارباب گفتم میشه باهاتون حرف بزنم گفت اره چرا که نه بیا بریم کنار حوض همون جا صحبت کنیم .
ارباب رفت و منم پشتش راه افتادم، رسیدیم نشست کنار حوض و برا ماهیا غذا میریخت گفت بگید من گوش میکنم .
گفتم راستش اون معلمی که بر امن اوردین اشناست یجورایی فامیلمونه.
گفت چی مطمئنی اشتباه نمیکنی، پس چرا تا الان حرفی نزدی.
گفتم همون روز اول که دیدم شک کردم بعد که خودش معرفی کرد مطمئن شدم حتی خواستم بهتون بگم ولی گفتم منو نمیشناسه .
اما الان میدونم که شک کرده چون یه مدت خیلی با دقت نگاه میکنه و همش میره تو فکر ولی تا الانشم حرفی بهم نزده.
گفت حالا کدوم فامیلتونه، گفتم پسرعمم ،دقیقا فرار من از دست این خانواده بود ولی الان جلو هم در اومدیم.
گفت اخه اون اینجا چیکار میکنه ،گفتم ارباب کلا این پسر با تمام خانوادش فرق داشت مطمئنم الانم اصلا روستا زندگی نمیکنه ،گفت اره اونو میدونم تازه چند وقت پیشم از من خواست که براش برم خواستگاری یکی از دخترا ابادی.
یه چند دقیقه مکث کردم نمیدونم چرا ولی خیلی ناراحت شدم .
ارباب گفت بزار ببینم چیکار میتونم بکنم ،مگه اینکه از شهر یه معلم خوب برات پیدا کنم.
گفتم هر جور شما صلاح میدونید.
بعدم گفتم میشه من برم خیلی خستم گفت برو استراحت کن اگه اذیت میشی میخوای به معلمت بگم یه هفته کلاست تعطیل کنه ،گفتم نه من میخوام زودتر دیپلم بگیرم، گفت باشه برو.
چند روزی از این ماجرا میگذشت که یه روز که کلاسم زود تموم شد معلمم گفت میشه من خانوادتون ببینم ،گفتم برا چی چیزی شده .
گفت نه راجب امتحان و درست میخوامحرف بزنم .
گفتم خانواده من ناراضین از درس خوندنم، میتونید با ارباب حرف بزنید .
گفت یعنی چی مگه شما زن ارباب هستین ،سرم انداختم پایین و گفتم نه.
تو دلم گفتم این میخواد به بهونه درس خانوادم ببینه تا شکش برطرف بشه .
گفت راستش از روز اولی که شما دیدم خیلی برام اشنا اومدین، انگار شما قبلا جایی دیدم.
این چند وقت کلی فکر کردم و الانم شما شبیه دادم به یکی از فامیل هامون که چندین مدت ندیدمشون و خبری ازشون ندارم.......