#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت چهل و پنجم
برام عجیب بود که ارباب انقدر تو زندگیش مشکل داشته باشه . بخاطر همون بود اون روز بهم گفت ذوق دیدن مادرم ندارم اصلا.
منیره خانم گفت رحمان جان ارباب چرا باهات نیومد گفت به من گفت که بیام ازتون خداحافظی کنم فردا قرار بریم شهر دنبال کارای دانشگاهمون و منم برم خونه ای که شهر اجاره کرده بودم پس بدم .
با این حرف رحمان یاد عباس افتادم من جای رحمان از رفتن به اون خونه خجالت میکشیدم .
منیره خانم گفت باشه پسرم یکم غذا کشید و اذوقه تو راهی گذاشت تو ساک و داد دست رحمان گفت اینم ببرید تو راه بخورید.
رحمان خداحافظی کرد و رفت .
یه هفته ای بدون خبر از رحمان و یوسف پیش منیره خانم گذروندیم .
برا اینکه حوصلمون سر نره شروع کردیم به نون پختن ،یکی دوبار که همسایه ها اومدن نون خواستن دادیم بهشون خیلی خوششون اومد هر روز چند نفری میومدن نون میخواستن .
منیره خانم گفت بیایید نون زیاد بپزیم همسایه ها عادت کردن مطمئنم هر روز میان دنبال نون.
از اون روز کلی نون میپختیم و همسایه ها میومدن میبردن کلی هم تعریف میکردن .
کلا با نون پختن سر خودمون گرم میکردیم .
یه روز که جلو در چند نفری واستاده بودن تا منیره خانم نون ببره بهشون بده ،رحمان و یوسف از دور نگاه میکنن که جلو در شلوغه نگران میشن ،میدوان میان جلو در در با لگد باز میکنن.
یهو یوسف داد زد منیره بانو کجایی چیشده این همه جمعیت چیه جلو در اتفاقی افتاده.
رفتم جلو گفت نه ارباب چیزی نشده مردم اومدن نون میخوان چرا نگران شدین .
گفت ای بابا مردم از ترس گفتم اتفاقی افتاده براتون ،کسی مزاحم شده .
منیره خانم اومد گفت سلام پسرم کی اومدی خسته نباشی چرا اینطور وسط حیاط واستادی چیزی شده ،گفتم نه جلو در شلوغ بود از دور که دیدم نگران شدن ترسیدن .
گفت نه پسرم نگران نباش برید بشینید من نون همسایه ها بدم بیام .
منم رفتم چندتا نون گرم و یه تیکه پنیر گذاشتم توسینی و اوردم برا رحمان و یوسف .
یوسف نون برداشت گفت چقدر داغ، این نون تازست چه بوی خوبی میده ادم گرسنه میشه .
شروع کردن به خوردن منیره خانم که اومد ارباب گفت این نون تازه از کجا خریدین خیلی خوشمزست رحمان که نونای مامان میشناخت گفت یوسف این بوی نونای مامانمه.....