#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هشتاد و پنجم
خانم بزرگ قبول کرد و گفت بشینید براتون بگم .
نشستیم کنارش و شروع کرد به تعریف کردن .
خانم بزرگ....
من تو یه خانواده کم جمعیت به دنیا اومدم کلا ما تو صحرا زندگی میکردیم و همش در حال کوچ بودیم به ما میگفتن عشایر .
تقریبا دوازده سالم بود که مادرم سر زا از دست دادم و تنها شدم منو مادر بزرگم بزرگ کرد .
یک سال بعد مرگ مادرم بابام یه روز گوسفندا برده بود چرا که اون شب نیومد خونه کل جوان ها رفتن دنبالش ولی پیداش نکردن.
روز بعد دیدم یکی با اسب داره میاد سمت چادر رفتم به مادربزرگم گفتم اومد بیرون و گفت خیره این کیه اینجا.
یه جوان دقیقا مثل الان یوسف اومد پایین از اسب و پدرم اورد پایین و گذاشت زمین.
رفتم جلو دیدم بابام هرچی صداش زدم ولی جواب نداد بیدار نشد فهمیدم مرده بابا تمام خونی بود .
مادربزرگم اومد کنارم و هی گریه میکرد و بابام صدا میزد ولی فایده نداشت.
همه اومدن کنارمون و ما رو اروم میکردن.
اون جوان گفت من این اقا نزدیک ابادی پیدا کردم فکر کنم گرگ به خودش و گلش حمله کرده بود.
از اون روز اون پسر جوان خیلی میمومد به ما سر می زد و وسیله میاورد.
یه روز اومد با یه خانم و منم داشتم شیر میدوشیدم .
خانم رفت پیش مادربزرگم و باهاش حرف زد بعدم اومدن سوار اسب شدن و رفتن.
چند روز بعد دیدم که خیلی ادم دارن میان سمت چادرمون ترسیدم رفتم به مادربزرگم گفتم گفت نترس داری عروس میشی ،من هیچی نمیدونستم گفتم یعنی چی گفت برو تو چادر بشین و بیرون نیا، گفتم چشم و رفتم.
صدا نزدیک تر میشد فهمیدم که اومدن، مادربزرگم و چندتا هم ایلامون داشتن باهاشون حرف میزدن منم از ترسم نشسته بودم یه گوشه و میلرزیدم.
اومدن داخل و چند تا سینی گزاشتن وسط و اون خانم که دفعه قبلم اومده بود گفت پاشو لباس هاتو عوض کن باید بریم.
هیچی نگفتم از ترسم هر چی گفتن منم گفتم چشم و اماده کردنم و گفتن بیا سوار اسب شو بریم .
فقط یک کلام گفتم نه مادر بزرگم میخوام من تنها نمیام.
مادربزرگم اومد کنارم گفت برو دخترم میدونم خوشبخت میشی مراقب خودت باش و اذیت نکن .
منم با چشم گریون خداحافظی کردم و سوار اسب شدم و رفتم.
هی از چادرامون دور میشدیم و من بیشتر دلم میگرفت برمیگشتم پشتم نگاه میکردم شاید کسی بیاد دنبالم ولی فایده نداشت.
تا برسیم فقط اشک میریختم ولی فایده نداشت....
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هشتاد و ششم
تا برسیم فقط اشک میریختم ولی فایده نداشت.
رسیدیم یجا شلوغ پر از ادم بود،خونه های گلی ،تعجب کردم ولی فهمیدم که ابادی که میگن همینجا.
بردنم یه خونه خیلی بزرگ که چندتا اتاق تو در تو بود .
فرستاد تو یه اتاق و اون خانم اومد باهام حرف زد و گفت که تو عروس اینجایی و زن دوم پسرم .
وقتی پسرش اومد داخل دیدم اره همونه که بابام پیدا کرده بود من تو سن 13سالگی شدم زن دوم پدرت یوسف جان.
بماند که چه بلاهایی اوردن سرم من وقتی به ارامش رسیدم که زن اول پدرت مرد چون اون بود که پدرت پر میکرد و میفرستاد سراغ من تا اذیتم کنه ولی بعد مرگ اون پدرت کلا عوض شد و من تازه طعم زندگی اون موقع چشیدم.
وقتیم که خدا تو رو بهمون داد پدربزرگت بعد دیدن تو فوت کرد و بابات شد ارباب این عمارت.
مادربزرگت خیلی خوب بود همیشه هوام داشت و کمکم میکرد اونم تو ده سالت بود فوت کرد و من خیلی تنها شدم ....
یوسف گفت مامان از اونوقت که اومدی اینجا دیگه خانوادت ندیدی گفت نه دیگه پسرم زن دوم پدرت نمیذاشت اصلا از اتاق بیام بیرون چه برسه برم خانوادم ببینم ،منو کرده بود کلفت خودش و بچههاش.
یوسف با تعجب پرسید مگه بچه داشت گفت اره سه تا دختر داشت خدا بهش پسر نداد.
گفت الان کجان پس خواهرام..
خانم بزرگ گفت بعد فوت مادرشون منو مادربزرگت خیلی بهشون رسیدیم و بزرگشون کردیم بعدم سروسامون گرفتن و هر کدوم رفتن پی زندگیشون بعدم شدن دشمن من ،دقیقا مثل مادرشون بخاطر همونم پدرتون کلی بهشون مال و منال داد و گفت دیگه پاشون نزارن اینجا. بعد اون من دیگه ندیدمشون و خبر ندارم .
ولی میدونم خواهرت تو شهر میدونه کجا هستن چون پدرت تو وصیت نامش نوشته بود اسم و نشونی ازشون.
گفت دخترم این بود زندگی من ،من خیلی سختی کشیدم و به اینجا رسیدم .
روز اول که تو دیدم و بعدها یوسف از زندگی گذشتت گفت بهم خیلی ناراحت شدم برات دوست داشتم کمکت کنم تا اینکه یوسف گفت عاشقت شده خوشحال شدم و تمام سعیم کردم که شما به هم برسونم و شاهد خوشبختیتون باشم.
قدر زندگیتون بدونید و مواظب هم باشید.
گفتم چشم مرسی خانم جان.
تقریبا چند ساعت کنار خانم بزرگ از گذشته حرف زدیم و بعدش یوسف گفت مادر میایید بریم پیش اشرف خانم ما میریم خداحافظی کنیم، گفت نه پسرم برید.
منو یوسفم رفتیم پیش مادرم و ازشون خداحافظی کردیم یوسف از مادرم خواهش کرد...