2777
2789
عنوان

خون بس

| مشاهده متن کامل بحث + 74973 بازدید | 406 پست

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و سوم


لابه لای جمعیت چشم خورد به یه اقا هی فکر کردم خدایا این کیه خیلی برام اشناست من کجا دیدمش .

دیدم رحمان رفت کنارش دیگه بیشتر کنجکاو شده بودم که بفهمم کیه .

از اون طرف معلمم اومد پیش یوسف و بهش تبریک‌ گفت و برامون ارزو موفقیت و خوشبختی کرد .

ولی من همچنان فکرم درگیر بود که اون اقا کیه و با رحمان چیکار داره.

کل طبقه ها ساختمان سفره انداختن و مهمونا دعوت کردن برا غذا خوردن .

خانم بزرگ‌ گفت بچه‌ها بریم که این ولیمه خوردن داره .

رفتیم بالا و سر سفره همگی جمع بودیم نگاه مامان و فرشته میکردم چقدر خوشحال بودن ،با خوشحالی اونا منم خوشحال بودم میدونستم مامانم ارزوش سرسامون دادن منه و خوشبختیم .

غذا و خوردیم و مهمونا رفتن استراحت ،خانم بزرگ گفت برید استراحت کنید که دوباره شب مهمونا میان ،تعجب کردم به یوسف گفتم چرا مگه تموم نشد گفت نه بابا این یه رسم که سه شبانه روز عروسی میگیرن .

خندیدم و گفت چه خبره .

گفت فکرشو نکن بیا بریم استراحت کن تا عصر که دوباره باید اماده بشیم و بیاییم.

مامانم رو بغل کردم که در گوشم گفت دخترم مواظب خودت و شوهرت باش قدر زندگیت بدون برو استراحت کن عصری میبینمت، گفتم چشم و مامان و فرشته بوسیدم و رفتم سمت اتاقم.

کلا سه شبانه روز عروسی منو یوسف طول کشید تو این سه روز نتوستم از رحمان بپرسم که اون اقا کی بود اخه بدجور رفته بود تو فکرم مخصوصا چهرش خیلی اشنا بود برام.

دیگه شب اخر بود و مراسم سیب اندازی داشتن که یوسف انجام داد و از مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم تو اتاقمون .

اون شب من رسما شدم زن ارباب و خانم کوچیک عمارت .

از فردا صبحش زندگیم صد و هشتاد درجه عوض شد .....



              #رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و چهارم


از فردا زندگی جدید من توی عمارت شروع شد صبح زود پا میشدم بیکار بودم تا شب که بخوابم این کار کلافم میکرد تو طول روز یکی دو ساعت می رفتم اتاق مطالعه و کتاب میخوندم و بعدش باز بیکار بودم یوسف میدید کلافه میشم میگفت برو پیش مادرت به اونا سر بزن .

روزی یکبارم با خانم بزرگ‌ میرفتیم پیش مامانم یا مامانم بعدازظهرا میومد پیش ما.

یک ماه از شروع زندگی منو یوسف گذشته بود که بهش گفتم یوسف من کلافه میشم اینطوری همش بیکارم ،دوست دارم مثل بقیه کارخونه کنم غذا بزارم و سرگرم بشم .

گفت اینجا میدونی که خدمه داره کسی نمیذاره تو‌ کار کنی ،یه مدت بگذره عادت میکنی.

گفتم یوسف بهم گفتی هر موقع بخوام میریم شهر من درس بخونم ،گفت اره خودم بهت، گفتم چطور میخوای بریم.

گفتم اره حداقل با درس خوندن خودم سرگرم میکنم میشه بریم شهر من درسم بخونم.

گفت باشه بزار من هماهنگیام بکنم فردا میریم برا ثبت نام خوبه.

خوشحال شدم و بغلش کردم گفتم مرسی که همیشه هوام داری ،خندید و گفت ای جان تو بازم ذوق زده شدی پریدی تو بغلم.

یوسف گفت امشب بریم‌ پیش مادرت و‌ ازش خداحافظی کنیم چون چند روز کارمون طول میشه برا ثبت نام ،منم باید دنبال یکی باشم تو‌ عمارت در نبود من هواسش به‌ همه چی باشه خودت میدونی که اینا نمیشه سر خود ول کرد.

گفتم اره یه ادم مطمین باید پیدا کنی.

رفتیم پیش خانم بزرگ و گفتیم که فردا میریم شهر اولش ناراحت شد که تنها میمونه ولی بعدش گفت باشه برید ولی بیایید بهم سربزنید توروخدا‌

ماهم‌ گفتیم چشم خیالتون راحت باشه.

یوسف گفت مادر یا شما برید پیش اشرف خانم و منیره خانم یا از اونا بخوایید بیان پیش شما و داخل عمارت زندگی کنن‌.

گفت بهشون میگم بیان اینجا باهم‌ باشیم صبح ها میریم‌ نون میپزیم باهم ،یوسف گفت اره مادر اینطور خوبه تنها نیستی بعدم‌ نون پختنم یاد میگیریا.

خندید و گفت من بلد بودم پسرم بالاخره ماهم‌ یه زمان‌ که جوان بودیم تو چادرهامون مجبور بودیم‌ خودمون نون بپزیم اون موقع که مثل الان همه چی نبود .

گفتم‌ خانم‌ جان مگه شما عشایر بودین گفت اره دخترم منم مثل تو‌ از خانواده معمولی بودم و تو‌ چادر تو صحرا زندگی میکردیم، گفتم‌ وای چقدر جالب میشه برام‌ تعریف کنید از اون زمون برامون بگید مامان...

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و پنجم


خانم بزرگ‌ قبول کرد و گفت بشینید براتون بگم .

نشستیم‌ کنارش و‌ شروع کرد به تعریف کردن .

خانم بزرگ....

من تو یه خانواده کم‌ جمعیت به دنیا اومدم کلا ما تو صحرا زندگی میکردیم و همش در حال کوچ بودیم به ما میگفتن عشایر .

تقریبا دوازده سالم بود که مادرم سر زا از دست دادم و تنها شدم منو مادر بزرگم بزرگ‌ کرد .

یک سال بعد مرگ‌ مادرم بابام‌ یه روز گوسفندا برده بود چرا که اون شب نیومد‌ خونه کل جوان ها رفتن دنبالش ولی پیداش نکردن.

روز بعد دیدم یکی با اسب داره میاد سمت چادر رفتم به مادربزرگم گفتم اومد بیرون و گفت خیره این کیه اینجا.

یه جوان دقیقا مثل الان یوسف اومد پایین از اسب و پدرم اورد پایین و گذاشت زمین.

رفتم جلو دیدم بابام هرچی صداش زدم ولی جواب نداد بیدار نشد فهمیدم مرده بابا تمام خونی بود .

مادربزرگم اومد‌ کنارم و هی گریه میکرد و بابام صدا میزد ولی فایده نداشت.

همه اومدن کنارمون و ما رو اروم‌ میکردن.

اون‌ جوان‌ گفت من این اقا نزدیک‌ ابادی پیدا کردم فکر کنم گرگ‌ به خودش و‌ گلش حمله کرده بود.

از اون روز اون پسر جوان خیلی میمومد به ما سر می زد و وسیله میاورد.

یه روز اومد با یه خانم و منم داشتم شیر میدوشیدم .

خانم رفت پیش مادربزرگم و باهاش حرف زد بعدم‌ اومدن سوار اسب شدن و رفتن.

چند روز بعد دیدم که خیلی ادم دارن میان سمت چادرمون ترسیدم رفتم به مادربزرگم‌ گفتم گفت نترس داری عروس میشی ،من هیچی نمیدونستم‌ گفتم یعنی چی گفت برو‌ تو‌ چادر بشین و بیرون نیا، گفتم‌ چشم‌ و رفتم.

صدا نزدیک‌ تر میشد فهمیدم که اومدن، مادربزرگم‌ و‌ چندتا هم ایلامون داشتن باهاشون حرف میزدن منم از ترسم نشسته بودم یه گوشه و میلرزیدم.

اومدن داخل و چند تا سینی گزاشتن وسط و اون خانم که دفعه قبلم اومده بود گفت پاشو لباس هاتو عوض کن باید بریم.

هیچی نگفتم از ترسم هر چی گفتن منم گفتم چشم و اماده کردنم و گفتن بیا سوار اسب شو‌ بریم .

فقط یک کلام‌ گفتم‌ نه مادر بزرگم میخوام من تنها نمیام.

مادربزرگم اومد‌ کنارم گفت برو دخترم میدونم خوشبخت میشی مراقب خودت باش و اذیت نکن .

منم با چشم گریون خداحافظی کردم و سوار اسب شدم و رفتم.

هی از چادرامون‌ دور میشدیم و من بیشتر دلم میگرفت برمیگشتم پشتم نگاه میکردم شاید کسی بیاد دنبالم ولی فایده نداشت.

تا برسیم فقط اشک‌ میریختم ولی فایده نداشت....



#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و ششم


تا برسیم فقط اشک‌ میریختم ولی فایده نداشت.

رسیدیم یجا شلوغ پر از ادم بود،خونه های گلی ،تعجب کردم ولی فهمیدم که ابادی که میگن همینجا.

بردنم یه خونه خیلی بزرگ‌ که چندتا اتاق تو در تو‌ بود .

فرستاد تو یه اتاق و اون‌ خانم اومد باهام حرف زد و گفت که تو‌ عروس اینجایی و زن دوم پسرم .

وقتی پسرش اومد‌ داخل دیدم‌ اره همونه که بابام پیدا کرده بود من تو سن 13سالگی شدم‌ زن دوم پدرت یوسف جان.

بماند که چه بلاهایی اوردن سرم من وقتی به ارامش رسیدم‌ که زن اول پدرت مرد چون اون بود که پدرت پر میکرد و میفرستاد سراغ من تا اذیتم‌ کنه ولی بعد مرگ‌ اون پدرت کلا عوض شد و من تازه طعم زندگی اون‌ موقع چشیدم.

وقتیم که خدا تو رو بهمون داد پدربزرگت بعد دیدن تو‌ فوت کرد و بابات شد ارباب این عمارت.

مادربزرگت خیلی خوب بود همیشه هوام داشت و کمکم میکرد اونم تو ده سالت بود فوت کرد و من خیلی تنها شدم ....

یوسف گفت مامان از اونوقت که اومدی اینجا دیگه خانوادت ندیدی گفت نه دیگه پسرم زن دوم‌ پدرت نمیذاشت اصلا از اتاق بیام بیرون چه برسه برم خانوادم ببینم ،منو‌ کرده بود کلفت خودش و بچه‌هاش.

یوسف با تعجب پرسید مگه بچه‌ داشت گفت اره سه تا دختر داشت خدا بهش پسر نداد.

گفت الان‌ کجان پس خواهرام..

خانم بزرگ‌ گفت بعد فوت مادرشون منو مادربزرگت خیلی بهشون رسیدیم‌ و بزرگشون کردیم‌ بعدم‌ سرو‌سامون‌ گرفتن و‌ هر کدوم رفتن پی زندگیشون بعدم‌ شدن دشمن من ،دقیقا مثل مادرشون بخاطر همونم پدرتون کلی بهشون مال و‌ منال داد و گفت دیگه پاشون‌ نزارن اینجا. بعد اون من دیگه‌ ندیدمشون و خبر ندارم .

ولی میدونم خواهرت تو شهر میدونه کجا هستن چون پدرت تو‌ وصیت نامش نوشته بود اسم‌ و‌ نشونی ازشون.

گفت دخترم این بود زندگی من ،من‌ خیلی سختی کشیدم و به اینجا رسیدم .

روز اول که‌ تو‌ دیدم و‌ بعدها یوسف از زندگی گذشتت گفت بهم خیلی ناراحت شدم برات دوست داشتم کمکت کنم تا اینکه یوسف گفت عاشقت شده خوشحال شدم‌ و‌ تمام سعیم‌ کردم که شما به هم‌ برسونم و شاهد خوشبختیتون باشم.

قدر زندگیتون‌ بدونید و‌ مواظب هم باشید.

گفتم چشم مرسی خانم‌ جان.

تقریبا چند ساعت کنار خانم بزرگ‌ از گذشته حرف زدیم و بعدش یوسف گفت مادر میایید بریم پیش اشرف خانم ما میریم‌ خداحافظی کنیم، گفت نه پسرم برید.

منو یوسفم رفتیم پیش مادرم و ازشون خداحافظی کردیم یوسف از مادرم‌ خواهش کرد...



                         

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و هفتم


شام موندیم پیش مامانم و بعد اون اومدیم اتاقمون .

با کمک یوسف ساک‌ جمع کردیم‌ و خوابیدیم من که از خوشحالی تا صبح صد بار بلند شدم و ساعت نگاه کردم فقط منتظر بودم زودتر صبح بشه و بریم شهر.

ساعت هفت بود که پاشدم اماده شدم و یوسف صدا زدم گفتم پاشو دیر شده اماده شو بریم .

گفت شیرین معلومه خیلی عجله داریا گفتم اره خوب میخوام زودتر درسم شروع کنم .

یوسفم پاشد اماده شد رفتیم پیش خانم بزرگ و با هم صبحونه خوردیم و راه افتادیم سمت شهر .

دو ساعت تو راه بودیم و بعدشم رسیدیم جلو همون خونه که دفعه قبل با رحمان رفته بودیم.

وسیله هام گذاشتیم و رفتیم دانشگاه و کارا ثبت نام انجام دادم و با خوشحالی از دانشگاه زدیم بیرون و یوسف گفت بریم ناهار بخوریم بیرون منم تعجب کردم بیرون کجا ناهار میخورن ولی هیچی نگفتم منو برد یه جا که بهش میگفتن رستوران برام‌ کباب گرفت و خوردیم جای جالبی بود من تا حالا همچین جاهایی ندیده بودم.

بعدشم رفتیم یکم مغازه گشتیم و یکم خرید کردیم ،برام بلوز شلوار خرید یه دستم لباس برا دانشگاهم و گفت اینجا شهر بهتره که لباس محلی نپوشی بیرون منم گفتم چشم و برگشتیم سمت خونه .

تا رسیدیم بهم گفت لباسات بپوش ببین دوست داری.

بلوز شلوار پوشیدم اولش خجالت میکشیدم چون من همش پیراهن محلی تن میکردم الان اینطور خیلی معذب بودم ولی خوب باید مثل مردم شهر میگشتم.

قرار شد از اول هفته اینده من کلاسام شروع بشه .

یوسف گفت این چند روز برگردیم عمارت و من کارام راست و ریست کنم که قرار بیاییم مدت ها شهر زندگی کنیم .

گفتم راستی کسی پیدا کردی که جای شما حواسش به عمارت باشه.

گفت راستش من که کسی ندارم ولی فکرم کردم که رحمان بهترین شخص و مطمئن ترین ادم برای انجام اینکاره.

گفتم اخه رحمان که درس داره دانشگاه داره گفت چیزی نمونده تموم میکنه بعدم‌ من صحبت میکنم فقط میاد امتحانش میده ودوباره بر میگرده عمارت .

گفتم اینطور خیلی خوبه حداقل خیالمون راحت که مامانم اینا تنها نیستن.

گفت عصری اومد‌ خونه بهش میگیم ببینیم قبول میکنه یا نه...



                         

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و هشتم


اون شب رحمان قبول کرد که بره عمارت و در نبود یوسف حواسش به همچی باشه .

دو سال درس من‌ طول کشید تو این دو سال اخر هفته ها میرفتیم‌ روستا و‌ سر میزدیم‌ یوسفم دو را دور حواسش به همه چی بود .

قضیه عاشقی رحمان به یوسف گفتم‌ اونم گفت کمکش میکنیم‌ تا به عشقش برسه.

دیگه اخرای درسم بود و داشتم‌ تموم میکردم‌ .

به یوسف گفتم‌ درسم تموم‌ شد زودتر بریم‌ روستا و‌ من کارم شروع کنم .

اونم قبول کرد و یه روز که ساکمون جمع کردیم‌ که بریم .

ساک‌ بلند کردم تا جلو در بردم‌ بعدش درد و حشتناکی پیچید‌ تو دلم ،دستم‌ گرفتم‌ به دلم‌ و‌ سریع خودم‌ رسوندم به دستشویی ولی همون جا جلو در از حال رفتم‌ و‌ افتادم‌ رو زمین.

وقتی چشمام باز کردم‌ خودم‌ رو‌ تخت بیمارستان دیدم هی سرم‌ چرخوندن دنبال یوسف بودم ولی خبری ازش نبود.

دوباره چشمام بستم دست خودم‌ نبود اشکم‌ میومد دوباره درد پیچید تو‌ دلم .

با صدای یوسف چشمام باز کردم‌ گفت خوبی گفتم‌ نه‌ دلم‌ خیلی درد میکنه ،گفت‌ خوب میشی ،گفتم‌ اینجا کجاس منو‌ چرا اوردی گفت از شدت درد و‌ خونریزی از حال رفتی منم‌ سریع رسوندمت بیمارستان الانم‌ نگران نشو دکترا عملت کردن چند روز استراحت کنی بهتر میشی.

ترسیدم‌ گفتم‌ عمل چی مگه من چم‌ بود.

گفت تو باردار بودی به خودت فشار اوردی همون باعث شد بچه‌ بیوفته .

زدم‌ زیر گریه گفتم‌ یعنی چی دروغ نگو‌ یوسف .

گفت دست به شکمت بکش میفهمی تو‌ چند ساعت اتاق عمل بودی بعدم‌ تا بهوش بیای کلی زمان‌ برد .

فدای سرت ناراحت نباش زودتر خوب میشی .

همش غصه میخوردم که چطور من حامله بودم ولی متوجه نشدم ،خودم مقصر قتل یه ادم میدونستم.

یک روز موندم بیمارستان و‌ فرداش مرخصم‌ کردن .

موقع مرخص کردن دکتر اومد بالا سرم‌ و گفت ......

.


                         

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و نهم


دیگه میخواستم از بیمارستان مرخص بشم که دکتر اومد بالا سرم و باهام حرف زد.

گفت خداروشکر که خودتون سالمی ما تمام سعیمون کردیم ولی خوب نشد که بچه تو‌ شکم تون نجات بدیم .

گفتم‌ دکتر من نمیدونستم باردارم.

گفت همون به خودتون فشار اوردیم و باعث شد هم بچه از دست بدین هم یه سری مشکلات دیگه به وجود بیارید .

حتما مواظب خودتون باشید و برای بارداری حتما برید تحت نظر دکتر قرار بگیرید.

گفتم چشم و دکترم رفتم منم به کمک یوسف بلند شدم ،خیلی درد داشتم ولی کاری از دستم بر نمیومد و باید تحمل میکردم .

رفتیم خونه و من تا چند روز اصلا حال خوبی نداشتم .

بعد ده روز رفتیم یه دکتر نزدیک‌ خونمون که بخیه هام‌ بکشن که دکتر وقتی پروندم دید قیافش تغییر کرد ،ولی چیزی نگفت.

از اتاق اومدیم بیرون که یوسف صدا زد داخل ،خیلی نگران شدم نشستم رو‌ صندلی تا یوسف بیاد .

ده دیقه بعد یوسف اشفته اومد بیرون هرچی پرسیدم چیشد نگفت، فقط گفت دکتر بهم گفت که باید ویتامین بخوری تا تقویت بشی، ولی من میدونستم داره دروغ میگه.

یکم‌ حالم بهتر شده بود که گفتم بریم عمارت.

یه ماشین گرفتیم و‌ تا عمارت باهاش رفتیم‌.

یوسف همش تو فکر بود هرچی ازش سوال میپرسیدم‌ جوابم‌ نمیداد.

همین کارش منو‌ نگران میکرد..

رسیدیم عمارت رفتیم داخل، مامانم و خانم بزرگ‌ اومد‌‌ن جلومون‌ یهو‌ مامان گفت خاک‌ بر سرم‌، چیشده ارباب چرا شیرین انقدر رنگ‌ و رو‌ پریده شده .

دخترم خوبی اتفاقی افتاده .

دیگه نتونستم‌ خودم‌ کنترل کنم مامانم بغل کردم‌ و‌ زدم‌ زیر گریه .

یوسف اومد گرفتم‌ و‌ گفت برات خوب نیست بیا بریم‌ بشینیم‌ ،این‌ بنده‌ خداهام‌ نگران کردی.

رفتیم‌ اتاق خانم بزرگ‌ .

خانم بزرگ‌ گفت چیشده یوسف چرا پنجشنبه جمعه نیومدین گفت مامان روزی که قرار بود بیاییم‌ ساکمون جمع کرده بودیم‌.

شیرین‌ همون روز حالش بد شد مامان زد زیر گریه‌ و‌ گفت‌ خاک بر سرم‌ چیشد ارباب به‌ دخترم.

یوسف گفت چیزی نشده ببینید الان‌ خداروشکر حالش خوبه فقط یکم‌ باید استراحت کنه .

یوسف برای مامانم و خانم بزرگ‌ تعریف کرد که‌ چیشد ،اولش همه ناراحت شدن ولی بعدش دلداری میدادن و میگفت چیزی نیست ایشالا دوباره باردار میشی ،از این اتفاق ها زیاد پیش میاد .

تا چند هفته مامانم و خانم بزرگ هی بهم‌ میرسیدن و به قول خودشون تقویتم‌ میکردم‌.

یه روز یوسف اومد‌ کنارم‌ و گفت..

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

خانوما من تا اخر شب چک میکنم اگه نویسنده داستان پارت جدید گزاشت میزارم براتون ....

💙💙💙💙😘

دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...

بچها از داستان راضی هستین؟؟


دَر حـآلِ حَذفِهـ آدَم هـايِ اضافـي 😪                                 ████████████▒98/5%                                                                                                                                                 ↻در حال بزور رسانی آدم جدید 😪██████████████]99%                                                                                                                                                 امـضاے خــ💜ــدا پاے تڪ تڪ ارزوهامـون...
سلام عزیزم شرمنده بخدا اصن وقت نمیکنم درطول روز بزارم اشکالی نداره من شبا که پارت میزارم تگت میکنم ب ...

مرسی عزیزم. لطف میکنی

بیا رَه توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم، ببینیم آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است...

منم لایک کنین بقیش گذاشتین

خدا جون هدیه تو ازم گرفتی راضیم به رضای خودت فقط بهم قدرت تحملش بده و یه نی نی ناز دیگه هم برام بفرس تا دلمو آروم کنه .خدا جون ممنونم که باز بهم نینی دادی خودت مراقبش باش.خاله ها میشه لطفا برای سلامتی نینیم ی صلوات مهمونم کنین
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792