دیشب حالم داغون بود تا دیروقت با بارونی حرف میزدم
بیجون ته اتاق نشستم ی شعر درپیت نوشتم:
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
نگاهم میکنی اما من هردم میشوم مفتون
دلم را بر سر راهت نشاندی و کجا رفتی؟!
نماندی ذلتم بینی تو از راه جفا رفتی!
سکوت شب زده طعنه به رویای نبود تو
من امشب میشوم مجنون ز رویای وجود تو
برم دستی به ساز دل زنم من شور شیدایی
ز سوز دل بخوانم من فغان و ناله و زاری